💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_پنجـم
✍ریجکت می کنم و به فرشته می گویم :
_عجیب نیست ؟
+چی ؟
_رفتارای برادرت
+ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟
بلند می شوم و چادر را در می آورم :
_دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم !
+عزیزم ، شرمنده ... اوا نذارش رو میز کثیف میشه
_بلد نیستم تا کنم
+نمی خواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم
_چطور ؟
چشم هایش برق می زند و لبش بیش از پیش به خنده باز می شود
+زنعموم برام از کربلا آورده
_آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟!
+اونکه آره ... ولی خب نه
_یعنی چی دقیقا ؟
+ولش کن حالا
_بگو دیگه فضول شدم
+آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده
_کی؟
+آقا محمد
_به به ، کی هستن ایشون ؟!
+پسرش دیگه ... پسرعموم
_عجب ! پس دلباخته ای تو هم
+هییس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم ...
_خودت گفتی
+من کی گفتم دلباخته ام فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه
بلند می زنم زیر خنده و می گویم :
_حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد می زنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ببینم این آقا محمد مثل خودتونه،نه ؟
+از چه نظر ؟
_دین و ایمون و این چیزا دیگه
+پسر خوبیه ، محجوب و باخدا
_بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش می کنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه !
+مسخره می کنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟
_خب من میگم باید یه کادوی رسمی تر می داد بهت
+هنوز که خبری نیست اینو زنعمو داد که فقط حرفشو زده باشه
_دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟
+طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید میان خواستگاری خب
_مثل صد سال پیش دیگه
+سنتی هست ولی نه تا این حد شور
_یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم ؟!همیشه که نباید زبونی گفت ، آدم از رفتار وبیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمی تونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر
حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت می کنیم ! البته زیر نظر خانواده ها
خنده ام می گیرد ، رک می گویم :
_یجوری میگی زیر نظر خان
واده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو می کنید که همیشه مقابلتون جبهه می گیرن کی جبهه می گیره ؟
انگشت اشاره ام را سمت خودم می گیرم :من و امثال من ! نمی دونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر می گذره و چجوری اصلا لذت می برید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن
سرم داغ شده و احساس خطر می کنم اما ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_شـشـم
✍اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده های این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را می خواهم یکجا سر فرشته ی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم !
فرشته اما با لبخند آرامی که می زند انگار آب بر آتش درونم می پاشد . دوست دارم سرد شوم ولی خب ... پافشاری می کنم و از موضعم کوتاه نمی آیم ...
_ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم به ظاهر مذهبی که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر می کنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه می دین ؟ بابا آخه من دارم می بینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین
+پناه جان چرا اعصاب نداری ؟
_ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زن های عهد قجر خونه نشین نشدی
+هیچ حواست چی میگی ؟
_من این تم آرامش رو قبلنم دیدم ... وقتی با زن بابام حرف می زدم ! بیخیال
بلند می شوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش می روم بالا .. در را با پا می بندم و اه غلیظی می گویم
ناراحتم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با تندخویی دادم اما حرصم گرفته بود ! یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همه ی بدبختی هایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم ..
نمی توانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود می ترسیدم اگر از دستش داده باشم می ترسیدم از تنهایی بدون او ... از اینکه چطور به جمع های دوستانه ای که تازه با عشق پیدایش کرده بودم باید وارد می شدم آن هم بدون کیان !
یا اصلا مگر می شد به این زودی کسی مثل او پیدا کنم ؟
این بار خودم گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم .
با دومین بوق جواب می دهد
_چه عجب
+ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟
لحنم را جوری می کنم که بفهمد ناراحتم
_کجایی پناه؟
+خونه
_مگه کلاس نداری عصر ؟
+حوصلشو ندارم
-پاشو بیا پارک ملت
+چه خبره ؟
-قبلنا خبری نبودم پایه بودی
+اره اون قبلا بود ! الان ..
-هنوز بیخیال نشدی ؟
فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم .
+باشه ...
_می خوای بیام دنبالت ؟
+نه میام خودم
-تیپ بزنا یه سری از بچه ها هستن
+پس خبریه
-دورهمی دیگه !
+اوکی تا یکی دو ساعت دیگه اونجام
_آدرسشو بهت پیامک می کنم گم نشی یه وقت
زیرلب بی مزه می گویم و قطع می کنم . خوشحالم ! چه اشکالی دارد اگر حرف زدنش را با دختران دیگر نادیده بگیرم ؟ اینطوری خودم هم محدود نمی شوم ! ...
نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#انرژی_مثبت🌈🌸
#آغاز_روز🌱🌤
سلام صبح بخیر
پیشکش اول صبح ⛅️یک سلام گرم🔥
باعطر گل های بهشتی💐 وباطعم خوش گلاب🍶
از باغ آرامش🌳وپرمهرخداست♥️
امروزتان متبسم🙃به نگاه مهربان خدا💞
💠 @firoozeneshan 💎
💎🎤💎🎤💎🎤
💎🎤💎🎤
💎🎤
💎
#توجه📢 #توجه📢
دختران فیروزه نشان
قراره پنج شنبه یه مراسم عذاداری کوتاه داشته باشیم🌹
اگه مداحی بلدی و میتونی تو کلاس پنج شنبه دلامون و ببری تا کربلا و بین الحرمین...🎤✨
حتما به ما بگو تا ازت دعوت کنیم بیای و به کلاسمون رنگ و بوی دیگه ای ببخشی🙃🖤
@sadat_83
♡ @firoozenshan ♡
💎
💎🎤💎
💎🎤💎🎤💎
💎🎤💎🎤💎🎤💎
{ بسم الله الرّحمن الرّحیم }
✅ موضوع : 🧕🏻خود🧕🏻 اگاهے
امام علے (ع)مے فرمایند:
{هرکس خودش را بشناسد مے تواند همه علوم را فرا گیرد}
🔴حالا باتوجه به سخن بالا مسٮله ای پیش می آید و آن هم این است که هر کس نتواند به سوالات زیر پاسخ دهد از انسانی که نه دست دارد و نه پا ناتوان تر است .
آن سـوال ها ایـن هست.....
🔵 ۱- من که هستم..؟؟؟
🔵 ۲- برای چه به دنیا آمده ام...؟
🔵 ۳- نقش من در این دنیا چیست...؟
🔵 وسوالاتـی از این قبیل......
✳️حضرت زهرا (س)در دعایی مے فرمایند.... الهی عرّفتَنی لِما خَلَقتَنی به : مرا به آن چه که بخاطرش خلق کردی آگاه کن
{برای موفقیت کدوم مهمتره؟
استعداد یا علاقه ؟
نه استعداد و نه علاقه!
مهم اینه که برای چه نقشی خلق شدم مثبت و منفی فرقی نداره مهم اینه که نقش ام خوب ایفا کنم و به رسالت واقعی خودم بپردازم .}
خب حالا در خدمت شما هستیم با موضوع #خودآگاهی
🌹 فــرصــتــے بــــراے تـــغــیــیـــر🌹
🏵 مهارت های زندگی یعنی..🏵
✅۱- مهارتی هایی که برای زندگی فردی و اجتماعی نیاز من است.
✅۲- باعث میشود به فردی شاد و موفق تبدیل شوم.
✅۳-و...................
♥️ بخشی از اهداف خود آگاهے♥️
🌹۱-افزایش روحیه مشارکت و همکارے
🌹۲- تقویت اعتماد به نفس
🌹۳- رشد و تقویت عواطف
🌹۴- مقاومت در برابر تبلیغات مسموح دیگران
🌹۵- افزایش روحیه همزیستے مصالمت آمیز
🌹۶- سازگارے با دیگران
🌒مهارت خودآگاهے عبارتند از🌘
🌟۱- توانایی شناخت نقاط ضعف و قوت خواسته و نیاز ها
🌟۲- تصویر واقع بینانه از خود
🌟۳- شناخت مسٻولیت هاے خود
🌟۴- و پاسخ به سوال مـن که هـستـم؟؟؟
🌾خودآگاهے یعنے..........🌾
✅ مهارتی که به حس پرورش یافته ای از عزت نفس منجر خواهد شد.
💖 نتیجه:
🌷در واقع آگاهی از خود روند مستمر است که طی آن متوجه می شویم که هستیم........💫💫💫
پــــــــــــــــــایـــــــــــــــــانــــــــــــے
#یادداشت_فیروزهای💎📘
#پنج_شنبه_های_فیروزهای💠
💠 @firoozeneshan 💎
|✨🙃|
مثلا؛ یهو شبڪھ خبر اعلام کنه
کروناازجهان رفتـ.....
چمدون هاتونوجمع ڪنیدبراے پیاده روے اربعین:)
#اخٖ حسین😞
💠 @firoozeneshan 💎
💌 #رفیقــانــہ
دوست صمیمی داشتن
هم به انتخاب خوب ربط داره
هم به رفتارهای درست
دوست واقعی
🌸 اونیه که بیش از دیگران،
قدر دوست خودش رو
میدونه
اون خوب میدونه
که دوستش نه فرشتهست و نه
پیامبر؛ بلکه یه آدمه مثل دیگران،
اما بهتر... 😊 برای همینه که
برای حفظ این دوستی
تلاش میکنه
امام صادق (ع) میفرمودند:
وقتی کسی رو دوست دارى، دوست داشتنِ
خودت رو بهـش اعـلام كــن، تا دوستیتون،
محکمتر شه 💚💜
📗 بحار الانوار. ج ۷۴. ص ۱۸۱
این پست رو بفرست↷
براے بہترین دوستانتـ🌸😉
💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_بستن_روسری🤩
بستن روسری قواره کوتاه🧕(با قواره بلندم قشنگ میشه😉)
❣مخصوص دختران شیک پوش فیروزه نشان💎
💠 @firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
#ایده_فیروزهای 💎 ایده طرح #تقویم بولت ژورنال☕️ 💠💎 @firoozeneshan 💎💠
#ایده_فیروزهای 💎
ایده طراحی صفحه بولت ژورنال روزانه🌸🌷
💎💠 @firoozwneshan 💎💠
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_هفـتم
✍بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام .
چند روزی هست که از فرشته بی خبرم و طوری بی سر و صدا می روم و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم !
هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ...
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم ...
هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است و چه لباس یا تیپی مناسب تر است اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم
رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست و شالم ست می کنم .
کیف و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم موهایم را باز می گذارم و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم و خبر می دهم که آماده شدم .
به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا و همسایه ها !
سوار می شوم و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود !
با دیدنم سوتی می زند و می گوید :
_شما ؟!
+لوس نشو دیر شده هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم
_ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو
+استرس دارم کیان
_چرا ؟
+خب نمی دونم مراسمشون چجوریه
_باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟
ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم
+اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم آهان ! ازین نظر نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر
+آره اینجوری بهتره
کلافه از توی ترافیک ماندن و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم :
_چند طبقست ؟
+برجه دیگه
_طبقه چندمن ؟
+نهم
_خونه ی باباشه ؟
+نه ... ارث باباشه
_عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک و پز
+هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه
_اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق من که میگم گول ظاهر رو نخور
_باشه حالا ول کن دیگه
+عجله داری ؟
_آره دوست ندارم دیر برسم
+اتفاق خاصی نمیفته نترس
_حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟
+اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه تموم شد بریم که سپردمش به خدا
خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی !توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم ...
صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند و بعد هم چشمکی به من ...
هنگامه در را باز می کند و من هری قلبم می ریزد !
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤اَللهُ یَعلَمُ ما فِے قُلوبِکُم...❤:
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_هشتـم
✍چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس باز و بدون پوشش مناسب !
کیان اما خیلی راحت با هنگامه دست می دهد و احوالپسی می کنند .هنوز هاج و واج مانده ام پشت در ، هنگامه بازویم را می کشد و صورتم را می بوسد .
حجم وسیع کرم های روی صورتش نگرانم می کند که نکند من برای خودم کم گذاشته ام !
_خوش اومدی پانی جونی ، وای این گل خوجل مال منه ؟
سری تکان می دهم و لبخند تصنعی می زنم . خودش سبد را می گیرد بو می کند و با ذوقی که معمولا توی صدا و حرف زدنش مشهود است می گوید :
+میسی عزیزم خودت گلی که
کیان می گوید :
_مهمونی دم در که برگذار نمیشه بسلامتی؟
+باز تو اخماتو آوردی ؟ بیا تو نمی بینی دارم به دوست عزیزم خوش آمد می گم؟
_بله منتها توقع دارم یه بفرمایید تو هم بگی
+خب بفرمایید !
نمی دانم چه حسی دارم .خوشحالم یا ناراحت ؟ می ترسم یا شجاع شده ام ! اما با دیدن صحنه های رو به رو خیلی دل دارم که قدم از قدم بر می دارم
رویا هست و آذر آن ها هم بدون روسری و پوشش مناسب هستند .درست مثل عروسی های مختلط اما جمع و جور !
هیچکس از جا بلند نمی شود حالا دیگر واقعا حس خوبی ندارم .احساس می کنم دست ندادنم و حجاب تقریبی که به نسبت به آن ها دارم از همین الان من را انگشت نما کرده !
نریمان البته این بار دست دراز نمی کند و می گوید :
_به به سلام خانوم پاستوریزه
یکی از پسرها که تقریبا تیپ فشنی دارد می پرسد :
+چرا پاستوریزه ؟
_تا دو دقیقه دیگه خودت می فهمی
هنگامه دست پشت کمرم می گذارد و می گوید:
+پانی جون به اصرار من اومده ها دوست دارم بهش خوش بگذره .عزیزم بیا راهنماییت کنم لباست رو عوض کنی
صورتم انگار گر گرفته با زبانی که الکن شده می گویم :
_نه مرسی
+وا چرا تعارف می کنی؟
_آخه خوبم یعنی راحتم همینجوری
نریمان با خنده می گوید :
+دیدی آقا آرمان ؟ پاستوریزست دیگه داداش
و بلند بلند می خندند ...
رویا کنارش برایم جا باز می کند و آذر پشت چشم نازک می کند .
پارسا که این بار روی مبل تک نفره نشسته و دختری همراهش نیست همانطور که به سیگار کنج لبش پک می زند سر تکان می دهد
و من هم مثل خودش پاسخ می دهم
زیر نگاه های پر از تمسخر بقیه رو به آب شدنم کسی کنار گوشم می گوید
_برات مهم نباشه
با تعجب به چهره ی بی تفاوت پارسا نگاه می کنم و می پرسم:
+چی مهم نباشه ؟
_چیزی که مثل خوره افتاده به جونت
چشمم را تنگ می کنم و می پرسم
+مگه شما ذهن خوانی بلدی؟
_تو خیلی روتر از این حرف هایی دختر
+متوجه نمیشم
کمی بشتر به سمتم متمایل می شود و می گوید : یعنی خیلی تابلو خودتو مجبور کردی دو دستی آویزون کیان بشی تمسخرش نگرانم می کند .نباید خودم را ببازم .لحنم را محکم می کنم :
+چون دوبار با کیان دیدیم این حرفو
_حوصله ی دوبار تکرار کردن ندارم .تو خیلی رویی ! انقدر ساده ای که وقتی اومدی تو ترس و وحشت پشت چشمت از سه فرسخی داد می زد .اونوقت نشستی اینجا واسه من ادا درمیاری ؟
زیرچشمی نگاهی به جمع می اندازم . کسی حواسش نیست و همه مشغول بگو و بخند هستند .
+صدای آهنگ انقدری بلند هست که کسی حرف های منو نشنوه پانی خانوم
می ترسم از این که مدام تفکرم را رو می کند . اما خودم را نمی بازم
_من پناهم نه پانی !
+منم محدودیت و ممنوعیتی واسه خودم ندارم
_در مورد خودتون مختارین ولی اسم منواسم تو پیش پا افتاده ترین چیز ممکن در زمان حاضره الکی سعی نکن خودتو خسته کنی من سر حرفم هستم تو فوق العاده ساده ایگوش کن کیان اگه عرضه داشت ده تا دوست دختر قبلیش رو نگه می داشت الان از یکه و تنها موندنه که اومده مخ تو رو زده !
با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید :
_خودتو سوژه نکن بشین
+به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟ چرا انقدر وقیحی ؟ فکر کردی کی هستی ؟ اون کیان بدبخت مثل کف دسته حداقل مثل تو مرموز نیست که فقط ی گوشه بشینه و دیگران رو زیر ذره بین بذاره و آمار و اطلاعات دربیاره ! بعدم به اسم ذهن خوانی به خوردشون بده من هرچقدرم ساده و رو باشم تو حق نداری توی کارام دخالت کنی !بلند می خندد خیلی بلند ! و بعد در اوج ناباوری ام با سستی شروع می کند به دست زدن مثل وارفته ها ایستاده ام و نمی دانم دقیقا چکار کنم
کم کم همه ساکت می شوند و نگاه ها روی ما زوم می شود
👈نویسنده:الهام تیموری
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼