eitaa logo
دختران فیروزه نشان
489 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همه‌ی دوستانم به سهیل و دارایی‌هایش دل نمی‌دهم؟ چرا این‌ها سیرم نمی‌کند؟ نمی‌خواهم یا نمی‌توانم؟ دست می‌برم و بافت موهایم را باز می‌کنم. سرگیجه‌ای گرفته‌ام در زندگی که هیچ جوره آرام نمی‌گیرد. با صدای زنگ پیامک نیم‌خیز می‌شوم. مسعود است که پیام زده: _ بیداری خواهری؟ _ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب! فضولی زیر لب می‌گویم و می‌نویسم: _ مسعود طوری شده؟ _ اگه بگم دلم می‌خواد با یکی صحبت کنم مسخره‌م نمی‌کنی که؟ دلم برایش می‌سوزد و می‌نویسم: _ قربون دلت داداش من‌. چیزی شده؟ _ با سعید دعوام شده‌. سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آن‌قدر در سکوت نگاهت می‌کند تا تو حالت ابلهی پیدا می‌کنی و تقصیر‌ها را گردن می‌گیری، شکلک تعجب می‌فرستم و می‌نویسم: _ سر چی؟ واقعاً می‌گی یا دوتایی دارید تایپ می‌کنید تا من رو سرکار بذارید؟ پیام‌ نرسیده، همراهم زنگ می‌خورد، با عجله دکمه‌ی وصل را می‌زنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود می‌پیچد که: _ چه عجله! همه خواب‌اند؟ _ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید. _ می‌گم با هم دعوامون شده، تو می‌گی گوشی رو بده به سعید صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم : - نمی خواهی بگی چی شده؟ نفسش را بیرون می دهد: - ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه. چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم : - اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: - برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره. می خندد: - برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟ اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد : - مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟ صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست. - جالبه! چرا؟ دست آزادم را زیر سرم می گذارم : -دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم. - مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @firoozeneshan💎