eitaa logo
دختران فیروزه نشان
490 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدایی بین ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: باید صبر کنی تا بدنش به حالت طبیعی برگرده و نباید بهش فشار بیاد. اما باز هم من گفتم خودم از لیلا مراقبت می کنم. یک ساله شده بودی که مامورینی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم دیگه نمی دارم لیلا دور باشه. ماموریت یک هفته ای شد چهار ماه. مجبور بودم به خاطر شرایط و کارها...تا یک سال همین طور ماموریت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختیم. وقتی تصمیم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و این... حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بین مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کردن است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذیرفتنش. من این را نمی خواهم. با غصه می گویم: -لعدها چی؟ -بعدی نبوده لیلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برایت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدر بزرگ و مادر بزرگ وابسته شده بودید. خودت هم برای تغییر مقاومت می کردی. آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دریای محبت بودند. اما حرفم...واقعا حرفم چیست؟ می خواهم با این همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعیت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هایم. -شاید من خیلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصا پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. باید همه ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت. خودم را عقب می کشم و آرام تکیه می دهم به درختی که پشت سرم است. سکوت را دوست دارم. پدر آن قدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام. سر که بلند می کنم قد رشیدش خیلی توی چشم می نشیند. دستش سینی است و لیوان هایی که بخار دارد و عطر دارچین و هل. می نشیند و سینی را روی چمن می گذارد. لیوان کاغذی را مقابل من می گیرد و می گوید: -با نبات گرفتم. گفتم بیش تر دوست داری. لیوان را می گیرم. چرا این سالها که دلم با او قهر بود او هیچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او این قدر کوتاه می آید و گله نمی کنپ، شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هایم را به لبخندی مهمان کنم. نگاهم به بخاری است که از روی لیوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گیرم. زود در هوا گم می شود. -می بینی لیلا جان؟این بخار رو می بینی؟یه روزی قطره ی آب بوده و حالا در ظاهر نیست میشه. تا تو بخوای ردش رو بگیری در فضا گم می شه. زندگی من و تو هم همینه. لحظه های عمر توست، اما به همین سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بینی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نیست با هم یکی می شه. دیر بجنبی از دستت رفته بدون اینکه تو تبدیل به کار خیر و خوب کرده باشی اش. سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت قهوه ای اش، موهای سیاه و سفید و ریش های شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زیباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زیبا و دل ربا هست که بگویم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور. نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خیره دم نوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. لیوان را به لب می برم. گرم و شیرین است و می چسبد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدایی بین ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: باید صبر کنی تا بدنش به حالت طبیعی برگرده و نباید بهش فشار بیاد. اما باز هم من گفتم خودم از لیلا مراقبت می کنم. یک ساله شده بودی که مامورینی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم دیگه نمی دارم لیلا دور باشه. ماموریت یک هفته ای شد چهار ماه. مجبور بودم به خاطر شرایط و کارها...تا یک سال همین طور ماموریت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختیم. وقتی تصمیم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و این... حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بین مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کردن است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذیرفتنش. من این را نمی خواهم. با غصه می گویم: -لعدها چی؟ -بعدی نبوده لیلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برایت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدر بزرگ و مادر بزرگ وابسته شده بودید. خودت هم برای تغییر مقاومت می کردی. آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دریای محبت بودند. اما حرفم...واقعا حرفم چیست؟ می خواهم با این همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعیت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هایم. -شاید من خیلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصا پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. باید همه ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت. خودم را عقب می کشم و آرام تکیه می دهم به درختی که پشت سرم است. سکوت را دوست دارم. پدر آن قدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام. سر که بلند می کنم قد رشیدش خیلی توی چشم می نشیند. دستش سینی است و لیوان هایی که بخار دارد و عطر دارچین و هل. می نشیند و سینی را روی چمن می گذارد. لیوان کاغذی را مقابل من می گیرد و می گوید: -با نبات گرفتم. گفتم بیش تر دوست داری. لیوان را می گیرم. چرا این سالها که دلم با او قهر بود او هیچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او این قدر کوتاه می آید و گله نمی کنپ، شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هایم را به لبخندی مهمان کنم. نگاهم به بخاری است که از روی لیوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گیرم. زود در هوا گم می شود. -می بینی لیلا جان؟این بخار رو می بینی؟یه روزی قطره ی آب بوده و حالا در ظاهر نیست میشه. تا تو بخوای ردش رو بگیری در فضا گم می شه. زندگی من و تو هم همینه. لحظه های عمر توست، اما به همین سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بینی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نیست با هم یکی می شه. دیر بجنبی از دستت رفته بدون اینکه تو تبدیل به کار خیر و خوب کرده باشی اش. سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت قهوه ای اش، موهای سیاه و سفید و ریش های شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زیباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زیبا و دل ربا هست که بگویم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور. نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خیره دم نوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. لیوان را به لب می برم. گرم و شیرین است و می چسبد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭