eitaa logo
دختران فیروزه نشان
489 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
- من آخر هفته عازم هستم. علی به سرفه می افتد. پدر نیم خیز می شود و آرام بین شانه هایش می کوبد.صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد: - -کجا ان شاء الله؟ او همیشه عازم است. مرغ خانگی نیست. پرواز آزاد دارد. دنیا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسایش داشته باشد. علی دوباره به حرف می آید: -من هم می آیم. پدر نوشیدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گوید: -کجا ان شاء الله؟ - مکر جنگ نیست؟ خب من هم هستم. مثل شما. - باش. اما همین جا رزمنده باش.جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همین بچه های محل رو که جمع کردی، یعنی که داری یک گردان دویست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو این جا، مطمئن هم باش دشمن یکیه. سکوت می نشیند بین جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گوید: - لیلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر من پدری که برایت کم گذاشته از دست ندهید. من ارزش این را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری. حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده ای ! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ویران و قوه ی ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم یا احترام کنم و سرم را پایین بیندازم. - من می روم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنیا باشه که خیلی زود دیر می شه. تمام می شه در حالی که تو‌ باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته آب رو که زود بخار می شه نخور. من الان نباید غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که. باید متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنیم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آینده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داریم. اشکم نه به اختیار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازیر می شود. پدر بلند می شود و کنارم می نشیند. سرم را به سینه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم ، اما دوست دارم در آغوشش سال ها ی بمانم. حالا می فهمم چرا این سال ها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سینه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم.می خواستمش. حس می کنم محکم ترین تکیه گاهی است که همیشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آید که خانواده مردی دیگر را آواره و گرسنه و ترسان ببیند. پدر که حتی طاقت دیدن رد سیلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از دیدن صحنه ها. حسی عجیب به جانم می نشیند. سرم را فرو می برم در سینه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گریه می کند. این را از صدای اشک هایش می شنوم. گریه می کنم و در پی پیراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدری تمام دنیا را می دهد. -عزیزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواهد دیگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جا جوان هایی باشم که کنارشان می جنگم. لیلا جان! ظرفیت تو فراتر از اینهاست. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
- من آخر هفته عازم هستم. علی به سرفه می افتد. پدر نیم خیز می شود و آرام بین شانه هایش می کوبد.صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد: - -کجا ان شاء الله؟ او همیشه عازم است. مرغ خانگی نیست. پرواز آزاد دارد. دنیا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسایش داشته باشد. علی دوباره به حرف می آید: -من هم می آیم. پدر نوشیدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گوید: -کجا ان شاء الله؟ - مکر جنگ نیست؟ خب من هم هستم. مثل شما. - باش. اما همین جا رزمنده باش.جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همین بچه های محل رو که جمع کردی، یعنی که داری یک گردان دویست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو این جا، مطمئن هم باش دشمن یکیه. سکوت می نشیند بین جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گوید: - لیلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر من پدری که برایت کم گذاشته از دست ندهید. من ارزش این را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری. حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ویران کننده ای ! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ویران و قوه ی ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم یا احترام کنم و سرم را پایین بیندازم. - من می روم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنیا باشه که خیلی زود دیر می شه. تمام می شه در حالی که تو‌ باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته آب رو که زود بخار می شه نخور. من الان نباید غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که. باید متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنیم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آینده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داریم. اشکم نه به اختیار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازیر می شود. پدر بلند می شود و کنارم می نشیند. سرم را به سینه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم ، اما دوست دارم در آغوشش سال ها ی بمانم. حالا می فهمم چرا این سال ها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سینه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم.می خواستمش. حس می کنم محکم ترین تکیه گاهی است که همیشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آید که خانواده مردی دیگر را آواره و گرسنه و ترسان ببیند. پدر که حتی طاقت دیدن رد سیلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از دیدن صحنه ها. حسی عجیب به جانم می نشیند. سرم را فرو می برم در سینه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گریه می کند. این را از صدای اشک هایش می شنوم. گریه می کنم و در پی پیراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدری تمام دنیا را می دهد. -عزیزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواهد دیگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جا جوان هایی باشم که کنارشان می جنگم. لیلا جان! ظرفیت تو فراتر از اینهاست. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭