💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_یـکم
✍یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی می کند و کلافه ام کرده.دلم نمی خواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس می پوشم تا از خانه بیرون بزنم.همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می اندازم و چند قدم می روم اما صدایش را می شنوم
_پناه؟؟
پوفی می کشم و زیر لب می گویم"خدا بخیر کنه!"
بر می گردم و سلام می کنم.متعجب نگاهم می کند و می پرسد:
+خودتی؟
به این فکر می کنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود!اخم می کنم،نگاه خیره اش را بر می دارد و می گوید:
_ببخشید،آخه...یعنی...باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟!
نیشخندی می زنم و به کنایه جواب می دهم:شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری!عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته دستی به موهای بالا زده اش
می کشد و می گوید:
_خدا شاهده من...
+قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست
متوجه می شوم که هر لحظه تعجش بیشتر می شود.انگار طاقت نمی آورد که می پرسد:
_چقدر عوض شدین؟!
+آدما تغییر می کنن،شرایطه که عوضشون می کنه مثل شما
_من؟!
دلم می خواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمی آورد که بعضی چیزها را نگویم
+مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم
سرخ می شود و سوییچ را توی مشتش فشار می دهد.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن
+بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید
هنوز یک قدم هم دور نشده ام که می پرسد:
_پناه خانوم؟
+بله
_گیج شدم،شما...اینجا...اینجوری
+چجوری؟اینجا خونمه نباید می اومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ می کردم؟
_منظورم این نیست اما آخه...
+آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم.ولی خودمم نمی دونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره
_انگار دارم خواب می بینم
+هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
_از نظر کی؟من یا شما؟
+من
_ولی اشتباه می کنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟!نه که نیست
می ترسم می ترسم که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام...آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!فکر نمی کنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا
و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش می گذرم و می روم.
برای لاله که تعریف می کنم می گوید:
بدبخت چه غافلگیر شده پس،چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمی دیدت
+تقصیر من که نبوده
_نه،ولی خب...پناه؟یه چیزی بگم نمی کشیم؟چی؟
_میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه
+حرف مفت نزن لاله...یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم
_والا همچینم خجالتی نیستا
+ولم کن توام،تا حالا که شهاب نبودم نمی تونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان
_فقط چون مامانش براش تصمیم می گیره؟
+علاوه بر اینکه بچه ننست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمی زنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا
_باشه،ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست می بینمت که از حسادت می سوزی
+هرگزحالا می بینیم
👈نویسنده:الهام تیموری
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_یکم
شيريني هاي زندگي كوتاه است و زود فراموش مي شود، اما تا دلت بخواهد اثر تلخي ها فسيلي است. كنجكاوي در تلخي هاي زندگي ديگران، بيرون كشيدن اين فسيل هاست. دوست دارم بقيه ي ماجراي او و صحرا را بدانم. دل به دريا مي زنم و مي روم سراغش. سرش چنان روي برگه هاي مقابلش خم است كه فقط موهايش را مي بينك. استقبال از اين با شكوهتر نديده بودم. حتما بد موقع است، اما چاره اي ندارم. بالاخره كه ميخواهد بخوابد.
گوشه اتاقش مي نشينم و به در و ديوار نگاه مي كنم. يك تغيير دكوراسيون اساسي نياز دارد.هر چه سعيد خطاطي كرده، مسعود به ديوار چسبانده،در هم و نامنظم. كاغذ ديواري پيدا نيست؛ اما متن ها آن قدر پر حرف هست كه بتواند دقايقي طولاني مثل الان من اين جا بماني و لذت ببري. چقدر اين اتاق ها بدون آن ها جمع و جور و ساكت است. اين يك هفته كلي با هم بحث داشته ايم. مسعود دارد با خودش مي جنگد. ديروز برايش پيام دادم كه:
-اصلا چرا بايدهمه درس هايمان را از آن ور آب بياوريم؟ وقتي خودشان از ما گرفته اند. تو بشين كتاب درسي تدوين كن تا كف آن ها ببرد.
او هم نوشت:
- «وقتی قدر ندانسته شود چه فايده؟»
نوشتم:
- «يا شيخ! شما گروهی بشويد از خودت و خوارزمی و بگرد بوعلی سينا و زکريا و ملاصدرا و... را هم پيدا کن. چنان کار ارائه دهيد که نه تنها در ايران تحويلتان بگيرند که همين نخبه دوستان خارجه، مقابل در خانه ترورتان هم بکنند.»
مسعود شکلک اخم فرستاد.
رو می کنم به علی و می گويم:
- می دونی علی؟ صداقت دو جوره.
سرش را بلند می کند.
- آدم بايد با خودش صادق باشه. انقدر بدم می آيد از کسايی که سر خودشون کلاه می ذارن. بعضی های ديگه که می خوان خدا رو هم دور بزنن. با خودشون که هيچ، با خدا هم رو راست نيستن. اينا که ديگه خيلی احمقن.
دقيق نگاهم می کند. بنده خدا حتماً دارد همراه با کلمه ها، صورتم را هم تجزيه و تحليل می کند تا زودتر اصل حرفم را بفهمد.
چشم هايش نمی گذارد بقيه حرف هايم را بزنم. کمی مکث می کنم و می گويم:
- می شه مهربون تر هم نگاه کرد. اگر نگاه از جنس محبت باشه انرژی ای پراکنده می شه و آرامشی ايجاد می کنه که می تونه مقابل ناراحتی ها بايسته و سختی ها رو قابل تحمل کنه.
طاقت نمی آورد:
- ليلا اگر دکلمه خوندنت تموم شد اصل حرفت رو بزن.
بهم برمی خورد. خودش خواست. محکم می گويم:
- من تا اون جايی شو خوندم که از او خواستگاری کرد. می خوام يا بدی بقيه شو بخونم يا خودت برام تعريف کنی
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_یکم
شيريني هاي زندگي كوتاه است و زود فراموش مي شود، اما تا دلت بخواهد اثر تلخي ها فسيلي است. كنجكاوي در تلخي هاي زندگي ديگران، بيرون كشيدن اين فسيل هاست. دوست دارم بقيه ي ماجراي او و صحرا را بدانم. دل به دريا مي زنم و مي روم سراغش. سرش چنان روي برگه هاي مقابلش خم است كه فقط موهايش را مي بينك. استقبال از اين با شكوهتر نديده بودم. حتما بد موقع است، اما چاره اي ندارم. بالاخره كه ميخواهد بخوابد.
گوشه اتاقش مي نشينم و به در و ديوار نگاه مي كنم. يك تغيير دكوراسيون اساسي نياز دارد.هر چه سعيد خطاطي كرده، مسعود به ديوار چسبانده،در هم و نامنظم. كاغذ ديواري پيدا نيست؛ اما متن ها آن قدر پر حرف هست كه بتواند دقايقي طولاني مثل الان من اين جا بماني و لذت ببري. چقدر اين اتاق ها بدون آن ها جمع و جور و ساكت است. اين يك هفته كلي با هم بحث داشته ايم. مسعود دارد با خودش مي جنگد. ديروز برايش پيام دادم كه:
-اصلا چرا بايدهمه درس هايمان را از آن ور آب بياوريم؟ وقتي خودشان از ما گرفته اند. تو بشين كتاب درسي تدوين كن تا كف آن ها ببرد.
او هم نوشت:
- «وقتی قدر ندانسته شود چه فايده؟»
نوشتم:
- «يا شيخ! شما گروهی بشويد از خودت و خوارزمی و بگرد بوعلی سينا و زکريا و ملاصدرا و... را هم پيدا کن. چنان کار ارائه دهيد که نه تنها در ايران تحويلتان بگيرند که همين نخبه دوستان خارجه، مقابل در خانه ترورتان هم بکنند.»
مسعود شکلک اخم فرستاد.
رو می کنم به علی و می گويم:
- می دونی علی؟ صداقت دو جوره.
سرش را بلند می کند.
- آدم بايد با خودش صادق باشه. انقدر بدم می آيد از کسايی که سر خودشون کلاه می ذارن. بعضی های ديگه که می خوان خدا رو هم دور بزنن. با خودشون که هيچ، با خدا هم رو راست نيستن. اينا که ديگه خيلی احمقن.
دقيق نگاهم می کند. بنده خدا حتماً دارد همراه با کلمه ها، صورتم را هم تجزيه و تحليل می کند تا زودتر اصل حرفم را بفهمد.
چشم هايش نمی گذارد بقيه حرف هايم را بزنم. کمی مکث می کنم و می گويم:
- می شه مهربون تر هم نگاه کرد. اگر نگاه از جنس محبت باشه انرژی ای پراکنده می شه و آرامشی ايجاد می کنه که می تونه مقابل ناراحتی ها بايسته و سختی ها رو قابل تحمل کنه.
طاقت نمی آورد:
- ليلا اگر دکلمه خوندنت تموم شد اصل حرفت رو بزن.
بهم برمی خورد. خودش خواست. محکم می گويم:
- من تا اون جايی شو خوندم که از او خواستگاری کرد. می خوام يا بدی بقيه شو بخونم يا خودت برام تعريف کنی
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭