eitaa logo
دختران فیروزه نشان
487 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍روبه روی پارسا پشت میز نشسته ام. سیگارش را آتش می زند و می گوید : _گوشم با تواه بگو +از کجا بگم ؟ _هرجا و هرچی که باعث شده این شکل و قیافه ای بشی انقدر پرم که فقط می خواهم خودم را خالی کنم نگاهم روی شیشه های رنگی پنجره خیره می ماند و زبانم به حرف می آید : +از وقتی یادم میاد غصه ی قلب مریض بابا و درد بی درمونی رو خوردم که ناغافل افتاده بود به جون مامان بیچارم خیلی بچه بودم که تنها سرگرمیم شده بود سرسره بازی روی سنگ های مرمر کف مطب دکترا و درمانگاه ها بیشتر از بوی پیازداغ و سبزی خورد شده ، بوی تند الکل و داروهای مامان بود که توی خونه و دماغ من می پیچید مریض بود که من به دنیا اومدم ، می گفت تو پناه من شدی تو که هستی تو که می خندی دردام یادم میره دلم می سوزه وقتی یادم میاد چقدر درد می کشید . شبا برام از فردا می گفت ، از روزایی که قرار بود بازم با هم شب کنیم ... نمی دونم شاید به خودش امیدواری می داد که فردا هم زنده می مونه ! اما خب ، آدم چه می دونه دو دقیقه ی بعدش چی میشه ! بالاخره رسید وقتی که من منتظرش نبودم یه روز که دیگه مامان شبش رو ندید ، تمام زندگیم زیر و رو شد شدم مثل نهالی که هنوز قد نکشیده تبر خورده یه چیزی شد عقده و گره شده موند بیخ گلوم . بی مادری کم دردی نبود برای منی که جز صبوری ها و خنده ی پر دردش چیزی ندیده بودم حتی عزیزم نمی تونست جای خالیش رو برام پر کنه با مهربونی هاش بی قراری هام بابا رو بی قرار کرده بود خودشم حال و اوضاع خوبی نداشت ... یکی دوسال تحمل کردم و تحمل کرد اما بعدش گفت زندگی ای که زن توش نباشه همین آشه و همین کاسه می دیدم که عزیز هم یه جاهایی کم میاره ، بابا هم دست تنهاست ، منم قوز بالا قوزم ! می فهمیدم که یه جای خالی پررنگ هست که همه رو اذیت می کنه اما منم بدتر می کردم به خیالم مامان فقط مال من بوده و غم نبودنش روی دل خودم بود که سنگینی می کرد بچه بودم خب ! حتی وقتی که افسانه دست تو دست بابام با یه عروسک پر زرق و برق اومد خونه هم بچه بودم هنوز ولی از همون روز ، از همون لحظه که اولین لبخند آبکیش رو دیدم فهمیدم این نیست اونی که من می خواستم از زندگی . پووووف اما دیر شده بود ! افسانه رو خود عزیز انتخاب کرده بود . باهاش عهد و شرط کرده بود که به دختره دخترم باید مثل اولاد خودت برسی ، عزیز می گفت بچه از داغ مادره که یتیم میشه نه پدر ! خلاصه افسانه اومد درست وسط زندگی و دنیای کودکانه ی من بسط نشست . شد همه کاره ی پناه بدبخت ! همه چیز بد بود اما از موقعی که عزیز مرد بدتر شد. دیگه نمی تونستم بند خونه ای باشم که صبح تا شب فقط خودم بودم و یه زن غریبه ... لجمو در می آورد ، مدام خبرچینی منو پیش بابا می کرد . سر بیدار شدن نماز صبح تو خونه یجور غوغا به پا می کرد ، سر قضا نشدن نماز مغرب یجور دیگه . می گفت تو به بابات نرفتی که اینطوری خدانشناسی ! دلمو می سوزند تا قبل از اون همیشه کنار عزیز سجاده پهن می کردم ، اما همین که دیدم روی نماز و خدا و پیغمبر حساسه همه رو بوسیدم گذاشتم کنار می خواستم بچزونمش ! +صبر کن پناه ! قصه حسین کرد می گی برای من ؟ انگار کسی به شیشه ی خاطراتم سنگ می زند و ناغافل خوردم می کند . دوباره بر می گردم به فضای دود گرفته ی کافی شاپ و حواسم جمع پارسا می شود . اشک های روی گونه ام را پاک می کنم و می گویم : _خودت گفتی بگم +آره اما نه از عنفوان طفولیتت! یه کلمه بگو امروز چی شده که آشوب شدی نفسم را فوت می کنم بیرون ، چرا توقع داشتم پای درددل بیست و چند ساله ام بنشیند ؟! شانه ای بالا می اندازم و می گویم : _منو با کیان دیدن +کیا ؟ _پسر خاله ی ناتنیم ، یعنی خواستگار قبلیم +خب ؟ _خب ! رفته صاف گذاشته کف دست بابام +نمی فهمم _رفته گفته من با یه پسره میامو میرم ، که تو کافی شاپ دیدم و هزارتا چیز دیگه ! +منو گرفتی ؟ متعجب نگاهش می کنم _یعنی چی ؟ +اینایی که گفتی کجاش عجیب بود ، بگو داستان اصلی چیه ! _یعنی اگه به تو بگن خواهرت رو با یکی دیدن برات طبیعیه ؟! +من خواهر ندارم اما اگه داشتم و با کسی دوست نمی شد برام طبیعی نبود انگار توقع چنین جوابی ندارم که شوکه می شوم ! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📖 🖋 اگر چه جوابم شبیه همه پاسخ‌های پُر نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سال‌ها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه‌ی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من می‌خواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود. عبدالله نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانی‌ام را فهمیده باشد، بلاخره سکوتش را شکست: «فکر کنم الهه می‌خواد بیشتر فکر کنه.» ولی مادر دلش می‌خواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: «من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبت‌هامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی می‌خواد!» پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: «مامان نمی‌خوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟» که مادر سری جنباند و گفت: «آخه مادر جون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه.» و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: «الهه!» برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم و او بی‌مقدمه پرسید: «چرا به من چیزی نگفتی؟» نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می‌آمد، جواب دادم: «به خدا من از چیزی خبر نداشتم.» قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می‌آمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد: «یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمی‌کردی؟» و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: «خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!» و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: «من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز می‌دیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمی‌کردم!» سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج می‌زد، سؤال کرد: «الهه! مطمئنی که می‌خوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: «الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی می‌کنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمدِ هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!» از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: «البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتماً اونم می‌دونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی‌اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر می‌مونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!» چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن «تو رو خدا خوب فکر کن!» از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه‌های قلبم جوانه می‌زد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه‌ای قلبم ناخن می‌کشید، تشیع او بود که خاطرم را آشفته می‌کرد. احساس می‌کردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر جذبه ایستاده‌ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم می‌دوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی نورانی انتظارم را می‌کشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی‌ام را برآورده خواهد کرد! آینده‌ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل می‌کند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من طلب می‌کرد!