eitaa logo
دختران فیروزه نشان
489 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تند می شوم و می گویم : _حرکت جالبی نبود +چه حرکتی؟ _قصدت فقط مسخره کردن من بود نه؟ +نه،دلیلی برای مسخره شدن نیست.اما تو این شهر و این جامعه بخوای انقدر نازک نارنجی باشی کلاهت پس معرکست همرنگ جماعت باش بلند می شوم و کیفم را بر می دارم.دوست دارم خودم را به آن راه بزنم... نمی خواهم سوژه بشوم! _خب،مرسی بابت همه چیز،من باید برم +نمی فهممت _هان؟ +این گیج بازیات رو،ولی خب هر آدمی یه لمی داره _چه لمی؟کدوم گیج بازی؟ +یه چیزی با یه چیزی جور درنمیاد پناه!میشه برام توضیح بدی که روشن بشم؟ _خب؟ +تو که با من و کیان قرار می ذاری ،تو که میای پارتی،تو که تیپ و آرایش به روزی داری و ادعای شبیه ما بودن رو می کنی چرا موقع دست دادن میشی مثل راهبه و قدیسه ها؟داریم چنین چیزی اصلا؟ سکوت می کنم عمیق و طولانی.جوابی دارم؟نه او هم انگار مصرانه منتظر پاسخ است که سکوت را نمی شکند. می دانم که نمی شود با این تیپ و قیافه بود و تظاهر به باحیا بودن هم کرد!چیزی که پدرم بارها گفته بود! حق داشتند اگر مسخره ام می کردند یا برایشان باورپذیر نبودم اما +ولش کن،برسونمت؟ _نه ...خودم میرم ممنون پارسا +اوکی،فعلا _فعلا حتی بلند نمی شود تا بدرقه کند!از کافی شاپ بیرون می زنم.خودم هم می فهمم که گیجم،حس می کنم هم کیان و هم پارسا را مسخره کرده ام. دبیرستانی هم که بودم دقیقا دچار همین خوددرگیری مزخرف شده بودم.وقتی یکبار با یکی از پسرهایی که تازه شماره داده بود،با هزار ترس و لرز توی پارک قرار گذاشتم و او هنگام خداحافظی ناغافل و فقط برای چند ثانیه دستم را گرفت. دلم هری ریخت و بعد از چند لحظه با صدای کسی به خودم آمدم. بهزاد همان موقع ها هم مثل کنه دنبالم بود و مثل لولوی سرخرمنی که از همه ی دنیا بی آزارتر بود و ترسوتر ، فقط سایه ی اضافه بود و بس ! انقدر شوکه شده بودم که تنها ری اکشنم فرار کردن بود از ترس اینکه بهزاد ندیده باشد. اما هنوز قشرقی که آن شب بابا راه انداخت را به یاد دارم...بهزاد کار خودش را کرده بود و من تا مدت ها علاوه بر سرکوفت شنیدن و زیر نظر بودن مدام، تحریم هم شده بودم انقدر بی دست و پا بود که حتی با پسرک دعوا هم نکرده بود!همیشه ی خدا حرصم را در می آورد... حالا دوباره حرف بهزاد بود و بعد از چندسال اتفاقی مشابه! وارد ایستگاه مترو می شوم،چشمم که به آب سردکن سفید کنار سالن می افتد خوشحال می شوم.دستم را زیر آب سرد می گیرم و محکم می شورم و انقدر نگه می دارم که سرخ می شود. نفس راحتی می کشم و با گوشه ی مانتو خشک می کنمش . 👈نویسنده:الهام تیموری 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📖 🖋 مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخل‌ها، مریم خانم را به گوشه‌ای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحت‌تر صحبت کنیم. با اینکه فاصله‌مان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی می‌کرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلب‌هایمان را می‌شنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریه‌های نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهی‌ام را می‌درید و تهِ دلم را می‌لرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار می‌گرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلب‌هایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفس‌هایمان در پژواک پرواز شاخه‌های نخل ها در دامن باد می‌پیچید و سکوتمان را پُر می‌کرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونواده‌تون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش می‌لرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو می‌کنم و از خدا هم می‌خوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایه‌ای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پس‌انداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.» سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی می‌کردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشاره‌ای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانه‌ام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانه‌ام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند. به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار می‌چرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب می‌دونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون می‌کنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد. فاطمه ولی نژاد