eitaa logo
دختران فیروزه نشان
522 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
{•💎🔗•} استادشهیدمطهرے:)🌱 حجاب‌مانند‌اولین‌خاڪریزجبهہ‌اسٺ ‌ڪہ‌دشمن‌براۍتصرف‌سرزمینۍ حتماًبایداول آن‌رابگیرد.🔖🎈 پ‌ن:⇩ رفقا‌خیلۍمعنی‌دارھ‌ها :) بھش‌فڪر‌کنین! @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذهنم مثل انبار پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرف‌هایم با مسعود. چه‌قدر موضوع دارم برای بی‌خواب شدن. آرام در اتاقم را می‌بندم و دفتر علی را باز می‌کنم. دنبال خلوتی می‌گشتم تا بقیه‌اش را بخوانم و از این بی‌خوابی که به جانم افتاده استفاده می‌کنم. * نوشته‌ی صحرا برایش یک حالت " یعنی چه؟ " ایجاد کرد. چند باری خواند شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته می‌گذشت. نمی‌دانست وقتی یک دختر این‌طور می‌نویسد چه منظوری دارد؟ می‌خواست از مادر بپرسد؛ می‌تواند از پس این کار برآید. گرفتاری امتحان‌های پایان ترم، نوشته‌ی صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه‌ی مشترکشان تمام شده بود.‌ برای تحویل نتیجه‌ی پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد. _ مناسبتش؟ شانه‌ای بالا انداخت و خیلی عادی گفت: _ بالاخره تنهایی ها باید پر شود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زن‌هاست. حس که نه... واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه‌ی کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت: _ متشکرم. میل ندارم. کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بد مزه نبود که؟ نمی‌دونم چرا ایشون هیچ‌وقت نمی‌پسندند. نگاه بی تفاوتش را از کیک قهوه‌ای می‌گیرد و به استاد می‌دوزد. * بعد از امتحانات پایان‌ترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخم‌های بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماس‌های بچه‌ها کلافه‌اش کرد. بالاخره با دو ساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال و روز شفیع‌پور و کفیلی که صدای خنده‌شان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد. همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازه‌ای داشت آزارش می‌داد. او که علاقه‌ای به کفیلی نداشت، چرا این‌قدر بهم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه می‌کرد. اما باز هم فکرش مشغول بود. _ شاید صحرا برایش مهم شده است! خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیام‌های تلنبار شده‌اش را بخواند. متن یکی از پیام‌ها از شماره‌ای ناشناس بود؛ _به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطر خواهی برای انسان غم می‌آورد. می‌دانید کی؟ وقتی که شما خاطرت را از من دور نگه می‌داری! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ 🌈 به خودت ایمان داشته باش✌️🏻 به ندای درونت گوش‌بده🌱 به فطرتت معتقد باش و شکر گزار توانایی هایت باش🤲🏻✨ تخیل کن و شجاعانه برایش بجنگ☄👊🏻 🍭 @firoozeneshan 💎
خب خب خب 😍 پویش به پایان رسید و حالا بریم به سوی 🙌🙌🙌 در پویش قبلی میبینم بعضیاااا خیلی ستاره جمع کردن 🤩🤩🤩🤩🤩 خب خب هنوزم دیر نشده میشه جبرانش کرد 😍😍😍😍😍🍫🍫🍫🍫
🍃 | کاردستی 🌱🌷 این قسمت: 🌸🌸 🥀برای اطلاعات بیشتر به کلیپ زیر توجه فرمایید 🥀