eitaa logo
دختران فیروزه نشان
542 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
💎📌 💭 جرم‌ما‌این‌بود کھ‌بھ‌انتظار‌امام‌زمان نایستادیم🚶🏻‍♂❌! نشستیم🥀! @Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 فنری با استفاده از سیم مفتول و مروارید دستبند🤩 ••———*💎*~ ~*💎*———•• @Firoozeneshan
••🌱•• '''[بچه‌ها🦋 بگردیدیِ°رفیقِ‌خدایی°پیداکنید؛💕 یِ‌دوست‌پیدا‌کنید… کِ‌وسط‌میدون‌مینِ‌گناه، 😈 دستمونُ‌بگیره..]'''🖐🏻 ✨ °•[ @Firoozeneshan 💎
[ ⛓💎 گرهیچ‌نباشد‌چوتوهستے‌همہ‌هست...^^✨ ♥️ @Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته را دوباره خواند و بعد هم ورقه را پاره كرد.چه سؤال سختي بود اين كه زنان همه طلب چرا مردان يكه طلب مي خواهند؟ استاد تماس گرفته بود كه برود دانشگاه. فكر كرد حتما براي شروع پروژه جديد است.در اتاق استاد را كه باز كرد كه كفيلي آن جا باشد. باور نمي كرد به استاد رو انداخته باشد. باور نمي كرد كه به استاد گفته باشد او پيشنهاد ضمني به صحرا داده و رهايش كرده است. استاد پيامش را رساند و حرف هايي زد و رفت تا نيم ساعت ديگر بيايد. صحرا مانده بود و او و هوايي كه تنفسش دشوار بود. -ببخش كه مجبور شدي...دلم مجبورم كرد. هيچ راه ارتباطي برام نذاشتي.آن قدر نگرانت مي شوم كه سر به خيابون مي ذارم. دستش را اگر جلوي دهانش نمي گرفت، حرف هايش را بدون مزمزه رها مي كرد.به جاي خالي استاد نگاه كرد. -هر جور كه تو بخواي، من همون مي شم. خودت هم ديدي كه توي اين مدت قيد خيلي چيزها رو زدم. نبايد بگذارد وقت را او اداره كند. -خانم كفيلي من اصلا برايم مهم نيسن كه شما اون روز با افشين بوديد يا اين كه الان هم با جوادي و سهرابي و ملكي مي ريد تئاتر و كلاس شعر خواني تان با گروه فلان است. شما آزاديد و به خاطر من آزادي تون رو پنهان نكنيد. فقط يه سؤال گوشه ذهنمه، اگر جواب بديد مرخص مي شم: چرا مني رو كه مثل شما نيستم طالبيد؟ خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سكوت به قهقهه خنديد. سعي كرد كه نشنود تا ديوانه نشود. -جاسوسي منو مي كني؟ -نه. توي سلف همه تعريف ها رو مي شنوم. همون طور كه سمت دخترا شناسنامه پسرا دست به دست مي شه، سمت پسرها خيلي چيزاي ديگه گفته مي شه. نياز به پرس و جو نيست. جوابم رو هم اگر نمي خوايد نديد. تا نيم ساعت تمام نشده خيالتان را راحت كنم. هر چه زيادتر دست و پا بزنيد زيادتر فرو مي ريد. اين راه باتلاق است. ياد كتاب ها و رمان هايي افتاد كه بين بچه ها دست به دست مي چرخيد. بعد از خواندنش فقط مي شد اين را فهميد كه دختران امروز ما كه مثل صحرا هستند، تشنه آرامش و گداي محبت مي مانند. حسرتي كه ثمره ي سبك زندگيشان است. راه هايي را مي روند كه پر از دالان هاي توهم زا و متعفن است و هميشه حيران اند. از سرنوشت شخصيت ها و بدبختي ها و فضاي تاريك آنان تا چند روز دلخور بود. به صحرا گفت به جاي اين همه دست و پا زدن براي به دست آوردن ها، فقط چند صبح و شبي صبر كنيد حتما به يك نتيجه خوب مي رسيد. صحرا به التماس گفت: -اما من فقط تو رو مي خوام. باور كن شب و روزمو به عشق تو مي گذرونم. اين ديگه چه بي انصافيه. توي نامه هامم برات اينا رو نوشتم. تو چه طور دلت مي آد كه جواب ندي. توي سرش داغ شد. تا حالا نمي دانست كه نامه ها چه محتوايي دارد! از فكر اين كه مادر چه خوانده توي اين ده پانزده نامه اي كه او دو روز يك بار دستش داده است، سرش داشت سوت مي كشيد. بلند شد و از در بيرون زد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
به خودش که آمد مقابل مدرسه ی مادر ایستاده بود. دستش رفت سمت جیبش تا همراهش را در بیاورد و به مادرش بگوید که همین الان به او نیاز دارد؛ اما گوشی توی جیبش نبود! جلو رفت. در مدرسه بسته بود. زنگ سرایدار را زد. خودش را معرفی کرد و مادر را طلب کرد. عقب کشید و آن طرف خیابان. کنار پیاده رو تکیه به دیوار منتظر ماند. مادر سراسیمه از در بیرون آمد. امروز مادر چه جلوه ای می کرد برایش! نمی دانست که دیدن یک زن این قدر می تواند روح خراب او را آباد کند. تا به حال این طور مادر برایش ترجمه نشده بود. مقابلش که ایستاد سرخ شده بود و نفس نفس می زد. سلام فدات بشم، چرا این طوری؟ چرا این طوری، معنی این چه حال و روزی ست را نمی داد. معنی چرا دیدارمان این جا و چه بی سابقه را می داد.زبانش برای گفتن هیچ چیز نمی چرخید. بریم علی جان. مرخصی گرفتم.بریم. مادر دستش را گرفت و ذره ذره، حال و روحیه وارد بدنش شد. تازه می فهمید که چقدر بی رمق بوده است. پشت میز آب میوه فروشی که نشستند، نگاهش را چرخاند و گفت: هر چی نگاه می کنم خوشگل تر از تو پیدا نمی کنم. خنده اش را با لبخندی نگه داشت. قطعا همینه بانوی زیبایی ها! آبمیوه را که آوردند مادر با ناز و عشوه گفت: خدایی یه عکس بگیر. بعدا نشون پدرت بدم یه دعوایی هم راه بیاندازم که اون موقع ها هیچ وقت من رو نیاورده اینجاها. با خودش فکر می کند که زندگی های با قوام و بادوام و با صفای قدیمی ها کجا، گسل های ویران کننده ی زندگی های الان کجا؟ خودخواهي آدم ها رنگ زندگي را تيره مي كنه. اين را علي با اخم و گرفتگي گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره.حالا علي از اين فرصت استفاده كرده و افتاده به جان من. من حس مي كنم آنقدر حرارت بدنم بالا مي رود كه سرم مثل يك كوره مي شود و توليد گرما مي كند.حالم را مي بيند و با قساوتي كه براي او نيست نگاهم مي كند: گذشته اي رو كه گذشته نگه داشته اي كه چي بشه؟چرا اينقدر سخت برخورد مي كني؟ چرا يك بار نمي نشيني با خودت دو دو تا چهار تا كني و نتيجه ي ديگه اي بگيري؟ سعيد به داد محكمه ي ناعادلانه ي علي مي رسد. -علي مظلوم گير آوردي؟ -نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم ميكنه. منم ديگه نمي ذارم. بغضم را به سختي قورت مي دهم.صدايم مي لرزد: - اين كه بيست سال من از شماها جدا بوده ام ظلم نيست اين كه نتونستم به چيزهايي كه مي خواهم برسم.. سر بر ميگرداند طرف من و مي گويد: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
من دارم به تو چي مي گم؟ سعيد بلند مي شود و دو دست علي را مي گيرد و مجبورش مي كند تا از اتاق بيرون برود و آرام مي گويد: -ليلا! من خيلي دخالت نمي كنم. نمي گم خود خواه هستي چون قبول ندارم. مسعود به در اتاقم تكيه مي دهد و مي گويد: -آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند.دو تاش با هم درست است. خنده ام مي گيرد. مسعود دست به سينه مي شود و با سر برافراشته ادامه مي دهد: -باور كن. به جان تو من حاضرم سي سال برم بچه ي مادر بزرگ بشم، ولي به جاش عزيز كرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببري، نون بياري. براي كي؟ ليلي خانم! خودخواهي يك مدل از خريت است كه حالا نصيب بعضي ها مي شود. حالام به جاي خودخواهي، منو بخواه، يه چيزي بيار بخورم. و راهش را مي گيرد و مي رود. فضاي سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علي است كه با صداي بلند مي گويد: -و بدتر هم اون كسي كه گرهي كه با دست باز مي شه رو باز نمي كنه. مي روم سمت آشپزخانه تا چايي بريزم. علي با ابروي در هم ايستاده و دارد استكان ها را مي چيند. حرفي نمي زنم و دستگيره را بر مي دارم.دستگيره را از دستم مي كشد و خودش مشغول ريختن چايي مي شود. -من بايد قهر باشم نه تو. جواب نمي دهد. در كابينت را باز ميكنم و شيريني اي را كه ديروز پخته بودم بر مي دارم. مسعود آخ بلندي مي گويد و صداي خنده ي سعيد خانه را بر مي دارد. مي روم سمت هال. يك دستش به پشت سرش است و كلاسور علي دست ديگرش.تا بخواهم تكان بخورم، علي مي دود و كلاسور را مي گيرد. برق رضايت و اخم، چهره ي من و او را متفاوت مي كند. سعيد مي پرسد: -قضيه چيه؟ -خودخواه هاي بوق، برداشته بودن كه برادران فداكار پيداش كردن. با تشر به مسعود مي گويم: -فيلسوف جان! تو زير مبل چي كار داشتي؟ -من چه مي دونستم گنج شما اين جاست. خودكارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم كه....هوي علي!ديه ي پس كله ي من رو بده. جايزه اي هم كه براي پيدا شدن دفترت تعيين كرده بودي هم، همين طور. -هوم! خودم نوكرتم. مي آيم سمت هال و دلخور مي نشينم كنار مبل ها و روزنامه را از روي زمين برمي دارن. پيش خودن مي گويم: -امروز، روز من نيست. تا حالايش كه به نفع نبوده. خودكار مسعود را از دستش مي كشم و روزنامه ي تا زده را مي گذارم روي پايم. سعيد از روي مبل سرك مي كشد طرفم. -استاد سودوكو، منم راه مي ديد؟ علي چايي مي گذارد مقابلم. با فاصله از من روي زمين مي نشيند. -كاش اين قدر كه در سودوكو استادي در حل جدول پنج تايي زندگي ات هم قَدَر بودي. سعيد مي گويد: -علي جان! بسه. اين سعيد آبي پوش را دوست دارم تي شرتش را ديشب خريد. بنده ي خدا چقدر هم دعوا شنيد كه چرا تك خوري كرده است. صبح رفت براي هر دوتايشان خريد. حالا كي خود خواه خر است؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ 📱 خوشحال باش!🎉 برو🦋 بدو🌈 پرواز کن✨ آرزو کن💫 بزرگ شو ☄درد بکش🍓یا خوشگذرانی کن🍫 ولی زندگی کن⚽️ کمی زندگی کن...🌱 🍭 🦄 @Firoozeneshan💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 💇🏻‍♀ بافت مو فرانسوی بسیار زیبا برای جلو مو👸🏻 ••———*💎*~💎~*💎*———•• @Firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{•💎🔗•} 【• 🗣 •】 شرمنده‌ام آقا..✋ برای‌زمانےڪہ‌ من‌با‌لبے‌خندان‌گناه‌میڪنم..💔 وشماباچشمے‌گریان‌نظاره..😔 @Firoozeneshan 💎
💚ســـــلام آقـــــاے من ! آقا جان تمام سالهایے ڪه درس خواندیم : 🔹دبےر شیمے به ما نگفت ڪه اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترڪیب شوند🌡⚗ شرایط" ظـــــهور " تو مهیا مے شود !💔🙃 🔸دبےر زیست نگفت ڪه این صداے تپش قلب نیست ؛ صداے بے قرارے دل براے " مـــــهدیست " !🌏😭✋🏻 🔹دبےر ادبیات از عشق مجنون به لیلے ,از غیرت فرهاد نسبت به شیرین گفت💌📚 اما از عشق شیعه به "مـــــهدی" ؛ از غیرتش به "زهرا(س) " نگفت !💚 🔸دبےر تاریخ نگفت ڪه اماممان امسال سال چندم غربتش است؟!⌛️⏳ نگفت غربت اهل بیت " علے(ع) " از ڪے شروع شد و تا ڪے ادامه دارد ! 🔹دبےر دینے فقط گفت ڪه انتظار فرج از بهترین اعمال است🤲🏻 اما نگفت ڪه انتظار فرج یعنے گـــــناه نڪنیم و یعنے" گـــــناه نڪردن "☝️🏻❌🚫 از بهترین اعمال است ! 🔸دبےر عربے به ما یاد داد ڪه "مـــــهدے " اسم خاصے است ڪه تنوین پذیر است ! اما نگفت ڪه "مـــــهدے " خاص ترین اسم خاص است ڪه تمام غربت و تنهایے را پذیرا شده است ...😢😞😱 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّک الْفَرَج 🍃شاید این جمعه بیاید....... @Firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 سیم ظرفشویی و این همه کاربد😂😂😂 چهـــــار ترفند فوق العاده کاربردی با استفاده از سیم ظرفشویی مخصوصا ترفند 1 و 4 😎 ••———*💠*~💎~*💠*———•• @Firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسعود ژست فيلسوفانه اي مي گيرد و مي گويد: -من يه پنج ضلعي كشف كردم كه مخصوص انسان هاست! اين پنج تا ضلع ليلي رو خدمتتون عرض كنم: ضلع ١: خود خواهي ضلع٢: خودشيفتگي ضلع٣: خود خوري ضلع٤: خرفتي ضلع٥ هم كه از ضلع هاي كاربردي و اصلي و پر نقش در زندگي هر فردي است، خريت است آقا جون. خريت كه قرار بوده اختصاص به الاغ داشته باشه و من نمي دونم چرا انسان ها اين قدر اصرار دارند كه اين صفت رو داشته باشند! كنار روزنامه اين ضلع ها را مي نويسم و به هم وصلشان مي كنم. مسعود چايي اش را سر مي كشد. چرا خود خودخواهش را نمي گويد كه هر چه لباس دارد بايد يقه دار باشد، و الا جنجال مي كند. حتي اين تي شرت نارنجي اش. كله اش خراب است.نارنجي هم شد رنگ آن هم با صورت سبزه اش. فقط زير پوش هايش بي يقه است. سعيد مي گويد: -احتمالا اين همون پنج ضلعي نيست كه من خدمتتون عرض كردم. چون خود شما اين پنج ضلع رو بارها تجربه كردي و حالا اين قدر مسلط داري دفاع ارائه مي دي. مسعود استكانش را زمين مي گذارد و مي گويد: -اتفاقا اتفاقا من و شما نداريم كه.شما فكر كن. من استفاده مي كنم. البته اغلب بلكه نزديك به نود و نه درصد آدم ها اين تجربه شگرف رو دارند، منم روش. علي مرموزانه سكوت كرده است. از علي بدم مي آيد. يك ماژيك بر مي دارم و...... اول ريش هاي مرتبش را رنگ مي كنم بعد روي لباس ورزشي سفيدش هر چه دلم مي خواهد مي نويسم. مسعود كوتاه نمي آيد: -اصولا آدم ها خيلي خودشون رو قبول دارند. فكر خودشون، ايده خودشون، كار خودشون. بگو علي، كمك بده.. -حرف خودشون، برنامه ي خودشون، مشكل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرك خودشون. موهاي مشكي اش را هم از ته مي تراشم. ابروهاي بهم پيوسته اش را هم تيغ مي زنم. بي ريختش مي كنم. -اوكي چه مسلط! لطفا ادامه نديد. داري سطح بحث رو پايين مي آري. بعد از اين خودِ خر سوارشون كه حاضرم هم نيستند يك كم، يه ذره روش فكر كنند و كوتاه بيان و نقدي بپذيرند مي رسند به كجا؟ به...اگه گفتي؟ مي پرم وسط و مي گويم: -به خود شيفتگي مسعودي مي رسه. كم نمي آورد. بلند مي شود پاچه شلوار ورزشي اش را بالا مي گيرد و اداي پرنسس ها را در مي آورد و زانو خم مي كند و احترام مي گذارد. مسعود عوض بشو نيست،هر چند كه تو را يك انسان عوضي جلوه بدهد و بخواهد كه سر جايگاهت بنشاند. -به خود شيفتگي! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، كلي به خودشون ور مي ره. صاف صاف را مي ره و توقع هم داره همه از بغلش كه رد مي شن بگن عروسك. دو زار فكرش نمي ارزه، ايده ش دزديه، كارش به درد عمه ش مي خوره، رفته جاي سمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست مي شند اوه ديگه هيچي. از شهرستان ساكن تهران بي در و پيكر شده، از دماغ فيل افتاده انگار به اين ها مي گن چي:خود شيفته. سرم را از روي روزنامه بلند نمي كنم. كلمات مسعود را كه حس ميكنم دقيقا ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سیاه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهى کج وکوله و بی ریخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعید میگوید: - قربون پات، یه چایی بده. نه اینکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذیت می شه۰ خودکارم رومی کوبم زمین و میگویم: - لازم نیست این قدر انرژی بذاری سخنرانی کنی، بعدش مثل من خود خوری می کنه. آن قدر غرق مشکلات خودش میشه که خرفت می شه، نمی تونه درست ببینه، درست تصمیم بگیره، و این عین خریته . راحت باشی آقا مسعود. :با پررویی میگوید: - دور از جون ! دور از جون. رومی کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و میگویم: - داداش محترم نظر شما هم قطعاً همینه دیگه : دور از جون دور از جون. علی با انگشتش روی قالی چیزهایی می نویسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پیش بینی اینکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گلهای قالی نمی کند. مسعود رومی کند سمت من و میگوید: -لیلا... نفسش با صدا بیرون می دهد، حس می کنم در محاصرهٔ برادرهایم افتاده ام و راه نجاتی ندارم. با تشرمی گویم: -مسعود جان! بد هم نیست امروز تکلیف این غم و غصه مشخص بشه. این قدرهم شماها اذیت نباشید که با من خودخواه و خودشیفتهٔ خودخور خرفت خر، با طعنه حرف بزنید. امروز تکلیف این غم و غصه مشخصی بشه. خر با طعنه حرف بزنید. سعید ناراحت به مسعود میگوید: - دیگه حرف نزن. مسعود محزون شده، نگاهم می کند. سعی می کنم بغض نکنم. رومی کنم به علی: - چه کارکنم فکرو ذکرت از من خالی میشه و راحت می شی، فقط یه غصه داری اون هم منم. هر کاری بگی می کنم. علی با اخم چنان به سمتم برمی گردد که سعید با دستپاچگی علی را صدا می کند. جمع ساکت است و سعید نمی گذارد که آنها حرفی بزنند و خودش میگوید: - لیلی! این که حرف های مسعود رو به خودت گرفتی اشتباه محضه. حرف امروز مایه چیز دیگه ایه. ما قبول داریم که سال ها دور کردن تو از محیط خونه و جمع ما و زندگی با مادربزرگ سخت بوده . ولی تو چرا خوبی هایی روکه داشته نمیبینی؟ نکات مثبتی که فقط نصیب تو شده و نه کس دیگه ای. یک سختی بوده، قبول. اما بقیه ش که خیر بوده چی ؟ والا همهٔ انسان ها دچار خودخواهی هستن. من هم هستم. وقتی می گم می خوام بخوابم همه ساکت باشید، یا این غذا رو نمی خوام فلان غذا رو درست کنید. خود این مسعود هم گیرشه. وقتی این قدر خودخواهه که میگه من میخوام برم خارج برای درس خوندن و زندگی، چون اونجا پیشرفت و امکانات وکوفت و زهرمار دارند که ایران نداره عین خود خواهیه. چون اگه خود خواه نیست که آسایش خودش مهم باشه، باید بمونه يا بره و برگرده به کشور و مردمش خدمت کنه؛ نه اینکه استعدادشو خرج دیگران کنه که چی؟ که تحویل میگیرند و آسایشم فراهمه. این خودشیفتگی که خودمحوری و خرفتی و عین خريته . گندم کشورت رو بخوری و سرمایه بشی برای دشمنات ! مسعود براق میشود به صورت سعید و میگوید: - حرفت رو زدی دیگه . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭