eitaa logo
دختران فیروزه نشان
537 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره صورتش جمع می شود. می نشیند و تکیه به دیوار می دهد. -دیگه خبر ندارم. می دونم افشین درگیر بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنیدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شریف. خبر ندارم. -ایمیلی، پیامکی. -ایمیلم رو که کلا گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخریدم. از بچه ها شنیدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم ندیدمش. سؤال زیاد دارم. اما صورت آرام علی را به ریخته ام. سختی ویران کننده ای را به سلامت گذرانده و آینده زیبایی هدیه گرفته است. این یک قرار است بین خالق و مخلوق. با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رساند به پارک. مادر هم شیرینی پخته ی بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هایی را که مبینا فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. یکی از بچه ها گفت: صورت های بچه ها دو حالت داشت: یا از تعجب باز شده بود، یا از تصور آلودگی شان جمع شده بود. -این طور که مبینا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن. جیغ همزمان چند نفرشان می رود بالا که: - ای چندش!کثیف! اه اه حالم بد شد. ریحانه می پرسد: -بو نمی دن؟یعنی منظورم اینه که خب.... از تصویر سازی که ذهنم می کند خنده ام می گیرد. تصویر سازی ها به بچه ها هم سرایت می کند. صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را برای بچه ها تعریف می کنم، جیغشان در می آید. دو سه نفری خوانده اند. با هم صحنه های دستشویی کردن توی باغچه و‌گل و گوشه ی خانه، مارمولک خوردنشان، بچه دار شدنشان. آدم کشتنشان، تنهایی هایشان را تعریف می کنیم. حانیه می گوید: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
-یعنی هر چی که ما هزار و چهارصد سال پیش ترک کردیم، اینا تا همین دویست سال پیش هنوز داشتن. پلاستیک میوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند: کنارم گلبهار و عطیه نشسته اند. بچه ها دارند دو تایی صحبت می کنند -داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون طاهر سازیش، نه به این افکار و اخلاق بدش. -تو هم داری شلوغش می کنی. -اه ببین چه جوری پیام داده. مشغول خواندن پیام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره ی داشته آن ها بحث می کنند. یاد کتاب های ارنست همینگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هیچ می رسند؛ یعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد. عطیه می گوید: -بچه ها رمان دزیره معشوقه ناپلئون رو می خوندم، تاریخ همین یکی دو قرن اخیر. سالی یکی دو بار بیش تر حموم نمی رفتن. ریحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کیفم و می گوید: -ولی خیلی عجیبه ها این که این قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن. گلبهار می گوید: -خودش هم خیلی مغروره. همه چیز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشینم که مالکم باشه ؟ سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گویم: -ما هم اگر جنگ خارجی،تفرقه، تحریم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همین کشورهای بی دست شویی حالا جلوتر بودیم. تازه خودشون می گن تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سر پا شه. اگه جنگی بشه، باید بیست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعیت درست. ما هر دو تاشو داشتیم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برین تو اینترنت بزنید دستاوردهای ایران. سارا که همیشه معترض است می گوید: -لیلا اینا راسته؟یغنی دروغ نیس؟شبکه های ماهواره ای که می گن ایران که از پیش رفت هاس تعریف می کنه دروغ می گه. همش تو سرما میزنن. مسخره مون می کنن. گلبهار به عطیه می گوید: -اونم همین طوره. مدام تو سرم می زنه.مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جدیدا دروغ هم می گه. -یکی عین خودت. چرا ناراحت میشی؟ -الان تو طرفدار منی یا اون؟ عطیه سکوت می کند، چون دارد تکه پرتقالی را که دستش داده ام، می خورد. سارا رو می کند به من و می گوید: -آره راست می گه. آدم حس می کنه چه قدر عقب هستیم. اونا چه قدر توی آسایش و رفاه هستن و احساس خوشبختی می کنن. همش آرزومه با یکی ازدواج کنم بزنم از ایران برم. -می گم سارا جون وقت داری؟ یه برنامه ی دوست داشتنی برات دارم. -وای جذاب باشه، رمانتیک باشد. صد ساعت هم وقت دارم. -می گم پس برو یه رمان جذاب امریکایی هست بخون. -واقعا؟من عاشق ادبیات آمریکای. سمیه می پرسد: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
-اسمشو بگو شاید خونده باشیم -آخرین پدر خوانده. -حالا خلاصشو بگو تا بخریم. -مال یه نویسنده ی آمریکایی و خیلی ریز و جزئی نوشته. سارا می پرد وسط حرفم:من عاشق جزئیات همیشه. صدای خنده ی بچه ها بلند می شود و عطیه یک خفه شو بی شعور حواله اش می کند. - بعدش هم داستان تو قالب یک خانواده که چند تا پسر همه چیز تموم داره می شه، اینا ثروت و قدرت براشون حرف اول رو می زنه. برای نگهداری خودشون از خریدن سناتور، کارمند اداره ی پلیس و رشوه دادن، تا مثل آب خوردن آدم کشتی ابایب ندارند. کل قمار آمریکا دستشونه و یک بساط عجیبی راه انداختند. هالیوود رو هم با سیاستشون نشون می ده. -این فقط با به درد استعداد خاص سارا می خوره. همه می خندد. عطیه می گوید: -بابا هیچ‌ جای دنیا خبر جدیدی نیست. فقط بس که از خودشون تعریف می کنند و ما خودمون مدام تو سر خودمون می زنیم فکر می کنیم اون جاها چه خبره؟ یه وسیله می خواب بخری -می گن ایرانی نخر، خارجی ش بهتره. الان که دیگه میخوای بری بمیری هم می گن مثل کابوی شجاع بمیر. ریحانه می گوید: - شما تا بحال جنس خارجی نداشتین که خراب بشه؟ بچه ها می گویند: -چرا داشتیم. مثال ها سرازیر می شود...نا امیدی کلمه نیست. یک درد وحشتناک است. یک حالت روانی که اگر شدید بشود روح را به تنگنا و نابودی می کشاند. تاکنون شاید بارها شده بود که ناراحت شده بودم. این قدر که ساعت ها نتوانم کار مفیدی انجام بدهم. حوصله ام پر کشیده بود و رفته بود روی شاخه ی درخت بی ثمر نشسته بود. این جا با این بحث و افکار بچه ها، دوباره این حس به سراغم می آید. گلبهار می گوید: -اولش خیلی عشق و عاشقی بود، حالا پشت و رو شده... عطیه می گوید: - خودت خرابش کردی، حداقل خراب ترش نکن. -خب چه کار کنیم؟ ریحانه می گوید: -مردم ژاپن اگه جنسی تولید خودشون نباشه، این قدر سراغ خارجی اون جنس نمی رن تا تولید کنن. -مشکلمون همین بی عقلی مونه دیگه... علی زنگ می زند. با بچه ها خداحافظی می کنم. احساس بدی پیدا کرده ام. بروم با فردوسی مذاکره کنم، یک تولید شاهنامه ی جدید داشته باشد برای خودباوری ایرانی ها. بد، خود را باخته اند. باید تمام رستم و اسفندیار و ایل و تبار سپاه را بیاورد وسط تا بتواند افکار مردم را بازسازی کند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
مریم کریمی امان💎 کد۷۴۰ 🦋🦋 از 💠💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ݕز ࢪڱٺࢪێنـ ٺۅهݦ ٵێنـہ ڪہ ڢڪࢪ ڪنـ ێݦ ز نـدڱێ ݕٵێد ݕێ نـ ڨصـ ݕٵݜہ 🤚😉🤚 @firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخت شکلات🍫 برای عید بیعت😻 🦋 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هایی دارد که هیچ کس را ندارد. این بد است با خوب؟ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و یکی به دو کند. حوصله اش را ندارم. خودم تند تند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است. شلوغی زیاد دور و بر آدم غفلت می آورد. خودت را گم می کنی. غریبه می شوی با روح و فکرت. زندگی هم که همیشه بر یک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد. گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛ و من الان از رفتن پدر مکدر و بی تابم! پدر دوباره می رود و به قول علی صد باره می رود. خانه حجم سکوتی به خود می گیرد، سنگین. علی سرکار است. مامان سرما خورده و خوابیده و من گیر داده ام به این پیازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پیازها نیست، دلم گرفته است. هوا که ابری شده است خانه هم ساکت، مامان هم مریض و من حس خاصی پیدا کرده ام. پیازها را می ریزم داخل قابلمه و با قاشق زیر و رو می کنم. در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی. تلفن که به صدا در می آید، یادم می افتد همراه را خاموش کرده ام. دستم را می شویم و خودم را به تلفن می رسانم. حال و احوال و شوخی های عمه صدیقه _حالم را بهتر میکند و میگوید که می آید. آمدنش را دوست دارم. تا بخواهد برسد یک خورشت هم بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم. باثنا می آیند. خوشحال می شوم. - اگه می دونستم این قدر ذوق میکنی، نمی اومدم. بغلش میکنم و همدیگر را می بوسیم. - بدجنس نشو، خودت از من خوشحال تری. شوهرت خوبه؟ کجا قالش گذاشتی؟ - وای لیلا! مامانش بهش گفته وقت کردی یه سر به ما هم بزن. امروز رفته خونشون. مامان همان طور که روی مبل دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشيده می گوید: - خوبه عقد بسته اید. ثنا چادرش را تا میزند. عمه صديقه میگوید: - کلا در آسمون سیر میکنند. به حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب میدن . تازه اگه بشنون. ثنا معترض می شود و من می خندم. - تازه وقتایی که پیش هم نیستن، گوشی دست میگیرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پیدا میکنه. چای و میوه می آورم. تا مادرها با هم مشغولند باثنا می رویم توی اتاق. همراه را پرت میکند روی تخت و می نشیند. با تعجب نگاهش میکنم: - چه خشن، ثنا خوبی؟! ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز میکند. از دیدن آبشار مشکی موهایش ذوق می کنم. شانه را بر می دارم وكنارش مینشینم. موهایش را شانه می کشم تا صاف شود و میبافمش. می پرسم: ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭