فےزمݩاݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_هجدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _حالا مي خواي چي کارکني ؟ - اگه رمز نداشته باشه به یكي از
#طواف_و_عشق
#پارت_نوزدهم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
هم سفارش دهد یا نه؟... عاشق بستني بود... اوه چه عشق پاکي !!! و چقدر
هم خوشمزه؟!!... خداوند از این عشق هاي خوشمزه نصیب همه بنماید... با
ظرف خالي بستني ور مي رفت...
- سلام
سربلند کرد و بي اختیار نگاهش در همان دو چشم مشكي گیر افتاد...
مختصر تكاني خورد و نیم خیز شد... کافي بود!!... بیشتر از این رو دل ميکرد...
- سلام ... بفرمایید
و با دست به صندلي روبرویش ا شاره اي کرد... شیدا با ناز نشست... در
تمامي حرکاتش نرمي دخترانه مشهود بود... کیفش را روي میز گذاشت ...
روپوش شلوار لي و شالي سفید با خطوط ابي به او تیپي اسپورت بخشیده
بود... و انصافا به اندام باریك و بلندش برازنده بود... ارایش متناسبي هم روي
صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتر به رخ مي کشید... لبخندي زد و
حالت شرمنده اي به نگاهش داد:
- ببخشید ... توي زحمت افتادید!
- خواهش مي کنم...
- اصلا نمي دونم چطوري از جیبم افتاده؟!!!
- با اون حال و وضعي که داشتید ... کاملا طبیعیه
و با این حرف نگاهش به دست باند پیچي شده شیدا کشیده شد...
- دستتون چطوره؟
_به لطف شما خوبه... توصیه هاتون رو عمل کردیم...
- عكس گرفتین؟!... مشكلي که نداشت؟
- بله... نه شكر خدا... اسيیب جدي ندیده... فقط زخمه دیگه... طول مي
کشه تا خوب شه...
گارسون دم میزشان رسید...
هومن پرسید:
- چیزي میل دارین؟
- یه قهوه لطفا...
هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه باکیك را داد... شیدا با خنده اي گفت:
- خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟
وبا این حرف به ظرف هاي خالي اشاره کرد...شاید تصور مي کرد که هومن
بستني ها را براي دو نفرشان سفارش داده بوده!!!!!... هومن گفت:
- نه ... داشتم سومي رو هم سفارش مي دادم که رسیدید... حیف شد!!!
شیدا خنده بانمكي کرد و گفت:
- پس مزاحم شدم !!!... به هیكلتون نمي خوره زیاد پر خور باشید!
هومن ابروانش را بالا برد... براي پسر خاله شدن زود نبود... حرف را عوض
کرد:
- از دوستتون چه خبر؟... پاش که اسیب جدي ندیده بود؟
- نه... تشخیصتون کاملا درست بود... فقط یه ضرب دیدگي ساده بود.
- خب خداروشكر...
و گوشي را از جیبش در اورده و روي میز گذاشت... جایي دم دست
شیدا...
شیدا گوشي را برداشته و بار دیگر تشكر کرد... چند لحظه اي سكوت ....
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
°•😌♥️•°
من براۍ دلبر خود شعر میگویم و او
شعر را با ناز میخواند براۍ دلبرش !
#عرفان_دهقانـے
『@fizamanaljunun 』
⸤•🌿•⸣
وَ وَصلُڪَ مِني نَفسي
وَ إليكَ شَوقي…ˇˇ!'
همھۍداستانهمیناستـ؛
‹طُ›آرزوۍمنـے♥️꧇)
『@fizamanaljunun 』
•°🤕😢°•
این چہ بیماࢪے جذاب و عجیبے است کہ من
هࢪ کسے ࢪد شود انگاࢪ تو ࢪا میبینم🙂
『@fizamanaljunun 』
•🙂💔•
بگذاشتیام غمِ تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
#مولانا
『@fizamanaljunun 』
••😄🔪••
از برای کشتنِ من کم نبود اسبابِ قتل
حالِ بیمارِ من از اغیار پرسیدن نداشت..((:
#صائب_تبریزی
『@fizamanaljunun 』