eitaa logo
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
146 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
567 ویدیو
12 فایل
فے زمݩ اݪجنوݩ! : بہ وقٺ دیواݩگي!✨ تۅ فقط یڪ دوسٺٺ دارم بگۅ! ٺا بہ حافظ ۅ سعدۍ بگویم شعر یعنۍ چہ...🤭♥ شࢪوط: @shorotjonon شنواے حࢪفاتون(شناس)🤓: @Majhul22 شنواے حࢪفاتون(ناشناس)😎: payamenashenas.ir/fizamanaljunun خلق را تقݪیدشاݩ برباد داد! کپی؟ خیر!
مشاهده در ایتا
دانلود
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_هفدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 هدیه با حرص گفت: - ببین هومن ... عجله دارم ....اه ... خب ب
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _حالا مي خواي چي کارکني ؟ - اگه رمز نداشته باشه به یكي از شماره هاش زنگ مي زنم بیان ببرن... اگه هم داشته باشه مي برمش بیمارستان شاید اونجا اومدن دنبالش... بالاخره پیاده مي شي یا نه؟ - اهان ... اره... آه ....ببین چقدر وقتم روگرفتي ؟!!!!! هومن خنده کنان راه افتاد ... چه مي شد کرد !... یك خواهر که بیشتر نداشت... باید تحملش مي کرد...چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صداي گوشي صورتي رنگ دوباره بلند شد... دفعه پیش انقدر حیرت کرده بودند که اصلا جواب نداده بودند... اینبار گوشي را برداشت... دکمه پاسخ را زد: - بله بفرمایید... صداي نازك دختري درگوشش پیچید: - سلام ببخشید... این شماره اي که تماس گرفتم مال گوشي خودمه... گمش کردم... - بله ... گوشیتون تو ماشین من جا مونده... - شما؟ - من... امممم... هموني که به بیمارستان رسوندمتون! - اوه بله... حال شما؟... با زحمتاي ما؟!! - ممنون... خواهش مي کنم. - حالا چطور مي تونم گوشي رو ازتون بگیرم؟ هومن نگاهي به ساعت انداخت... نه دیگر نمي توانست به موقع به دانشگاه برسد... استاد حتما تا حالا به کلاس رفته بود... باید وقتي دیگر براي دیدنش مي رفت...گفت: - ادرس بدید بیارم خدمتتون... - نه ممنون... راضي به زحمتتون نیستم. - تعارف نكنید کار خاصي ندارم... اگه ادرستون رو بفرمایید... همین الان میارم خدمتتون... - نه... تشكر... شما ادرس بدید من خودم میام مي گیرم. - گفتم که نیازي نیست... میارم. دختر مكثي کرد و با صداي طنازي گفت: - خب من نمي تونم برا شما ادرس بدم... الان کجا هستید؟ - خیابون....... - بسیار خب... من هم زیاد از اونجا دور نیستم... تو همون خیابون یه کافي شاپه ست... شما برید اونجا من هم میام همونجا ازتون مي گیرم... تا ده دقیقه مي رسم... - باشه... مي بینمتون وبه طرف کافي شاپ رفت... حدود یك ربعي مي شد که نشسته بود... البته از خودش با بستني پذیرایي نموده بود... به چیز خاصي فكر نمي کرد... حتي به اینكه کدامیك از ان سه دختر خواهد امد... اما کاش شیدا باشد!!!... چرایش را نمي دانست... شاید هم مي دانست... خوب بود که فكر نمي کرد!... نمي دانست بستني سوم را.... 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_هجدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _حالا مي خواي چي کارکني ؟ - اگه رمز نداشته باشه به یكي از
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 هم سفارش دهد یا نه؟... عاشق بستني بود... اوه چه عشق پاکي !!! و چقدر هم خوشمزه؟!!... خداوند از این عشق هاي خوشمزه نصیب همه بنماید... با ظرف خالي بستني ور مي رفت... - سلام سربلند کرد و بي اختیار نگاهش در همان دو چشم مشكي گیر افتاد... مختصر تكاني خورد و نیم خیز شد... کافي بود!!... بیشتر از این رو دل ميکرد... - سلام ... بفرمایید و با دست به صندلي روبرویش ا شاره اي کرد... شیدا با ناز نشست... در تمامي حرکاتش نرمي دخترانه مشهود بود... کیفش را روي میز گذاشت ... روپوش شلوار لي و شالي سفید با خطوط ابي به او تیپي اسپورت بخشیده بود... و انصافا به اندام باریك و بلندش برازنده بود... ارایش متناسبي هم روي صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتر به رخ مي کشید... لبخندي زد و حالت شرمنده اي به نگاهش داد: - ببخشید ... توي زحمت افتادید! - خواهش مي کنم... - اصلا نمي دونم چطوري از جیبم افتاده؟!!! - با اون حال و وضعي که داشتید ... کاملا طبیعیه و با این حرف نگاهش به دست باند پیچي شده شیدا کشیده شد... - دستتون چطوره؟ _به لطف شما خوبه... توصیه هاتون رو عمل کردیم... - عكس گرفتین؟!... مشكلي که نداشت؟ - بله... نه شكر خدا... اسيیب جدي ندیده... فقط زخمه دیگه... طول مي کشه تا خوب شه... گارسون دم میزشان رسید... هومن پرسید: - چیزي میل دارین؟ - یه قهوه لطفا... هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه باکیك را داد... شیدا با خنده اي گفت: - خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟ وبا این حرف به ظرف هاي خالي اشاره کرد...شاید تصور مي کرد که هومن بستني ها را براي دو نفرشان سفارش داده بوده!!!!!... هومن گفت: - نه ... داشتم سومي رو هم سفارش مي دادم که رسیدید... حیف شد!!! شیدا خنده بانمكي کرد و گفت: - پس مزاحم شدم !!!... به هیكلتون نمي خوره زیاد پر خور باشید! هومن ابروانش را بالا برد... براي پسر خاله شدن زود نبود... حرف را عوض کرد: - از دوستتون چه خبر؟... پاش که اسیب جدي ندیده بود؟ - نه... تشخیصتون کاملا درست بود... فقط یه ضرب دیدگي ساده بود. - خب خداروشكر... و گوشي را از جیبش در اورده و روي میز گذاشت... جایي دم دست شیدا... شیدا گوشي را برداشته و بار دیگر تشكر کرد... چند لحظه اي سكوت .... 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_نوزدهم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 هم سفارش دهد یا نه؟... عاشق بستني بود... اوه چه عشق پاکي !
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 برقرار شد ...نگاه هر دو به میز دوخته شده بود... خوشبختانه سفارش ها رسید و انها را از بلا تكلیفي در اورد... هردو مشغول بودند... شیدا فنجان را چرخي داد و گفت: - راستي مي تونم اسمتون رو بپرسم؟ هومن قاشقي شكر داخل فنجانش ریخت وگفت: - بله ... رستگار هستم... هومن رستگار... و شما؟!!! - شیدا کریمي... شیداکمي از کیك به دهن برد... و با طمانینه پرسید: - شما با اون دوستتون خیلي فرق دارین!! هومن لبخندي زد وگفت: - عرفان رو مي گید؟... پسر خوبیه... فقط کمي شلوغ و شیطونه... - کمي نه ... زیادي... - به هر حال من از طرف اون ازتون معذرت مي خوام که تو دردسر افتادین... - نه بابا اشكال نداره... به رحال بعدش جبران کرد... اگه اونجا نبود... احتمالا حالا اینجا ننشسته بودم... - دیگه دست گل خودش بود! شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد و گفت: - شما پزشك هستید؟ - مي شه گفت... - پزشك همون بیمارستان؟ _اوهوم... با پایان یافتن فنجان قهوه شیدا کیفش را برداشت و از جا برخاست... هومن نیز به تبعیت از او بلند شد... شیدا گفت: - بازم ازتون ممنونم... و به طرف صندوق رفت... هومن همگام او شد و گفت: - کجا؟ شیدا دست در کیفش کرد وگفت: - من که امروز شما رو از کار و زندگي انداختم... حساب مي کنم! هومن اخمي به پیشاني اورد وگفت: ا... یعني چي ؟ و قبل از او صورت حساب را پرداخت نمود... با هم خارج شدند... هومن پا به پا شد... علي رغم میلش تعارف نكرد تا اورا هم برساند... درست نبود... اهلش نبود... نگاه شیدا انگار منتظر بود... مودبانه سري فرود اورد و خداحافظي کرد... هومن کلافه هنوز ایستاده بود... اگر میرفت دیگر رفته بود... خب برود که چه؟... مي بایست کاري مي کرد ... حداقل حرفي چیزي... بین خواستن و نخواستن مانده بود... بین حرف زدن و نزدن... اگر بیشتر فكر مي کرد!!!... فرصت نداشت... زود تر... زودتر... دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنود گفت: - راستي ... خانم کریمي 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیستم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 برقرار شد ...نگاه هر دو به میز دوخته شده بود... خوشبختانه س
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 شیدا ایستاد و لبخند محوي زد ... به ارامي برگشت: - بله؟ - اممم... مي خواستم بپرسم... کي برا تعویض پانسمان دستتون میاید بیمارستان؟ شیدا سرش را پایین انداخت و انگشتش را به چانه اش کشید... براي تعویض پانسمان...بیمارستان؟... خب... - دکتر گفت که یك روز در میان پانسمانش روعوض کنم... - اهان... دیگر چه مي بایست مي گفت... اي بابا... او که هزار تا از هم کلاسي هایش را مي شست و پهن مي کرد در افتاب... حالا چرا درمانده بود؟!... شیدا هنوز منتظر بود... - من فردا ساعت 1 به بعد در بیمارستانم...!!! بد که نبود... احتمالا نه... نه تقاضایي کرده بود... نه غرورش را شكسته بود... وَ نه.... وَ نه چه؟!... نمي دانست ... تنها چیزي که در ان لحظه مي دانست و از ان اطمینان داشت این بود که دوست داشت او را باز ببیند و این اخرین دیدار نباشد... شیدا لبانش را با زبان خیس کرد و گفت: - خوبه ... پس من فردا عصر براي تجدید پانسمان میام بیمارستان... - باشه... منتظرتون هستم!!!!! با اجازتون... - به سلامت چند دقیقه اي ایستاد و دور شدنش را نظاره کرد... هنوز به طرف ماشین نرفته بود موبایلش زنگ خورد... عرفان بود... لبخندي زد ... از دیروز تماس هایش را رد کرده بود... * * * * * گوشیش را بدست گرفت... خودش بود... عرفان ... چه حلال زاده هم بود... در حین پیاده شدن گوشي را دم گوشش گذاشت : - سلام ... - - سالم عرض شد اقا عرفان ... - - زیر لفظي مي خواي؟... سلام ... خوابي؟ بالاخره اقا عرفان افتخار دادند: - سالم و کوفت... سالم و درد بي درمان... تو خجالت نميکشي اسم منو میاري ... اصلا اسم من یادت هست؟... دیروز دوست امروز اشنا... هومن به جان خودت که مي دوني هیچ ارزشي برام نداره.. خیلي بي معرفتي... ببینم اصلا شماره من تو گوشیت سیو هست یا پاکش کردي کلا... هومن درحال خنده گفت: - چته باز دور برداشتي؟ - ببین هومن یه چیزي مي گم ها بهت!!!... 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_یکم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 شیدا ایستاد و لبخند محوي زد ... به ارامي برگشت: - بله؟
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _توکه هزار ماشاالله ... صدتا چیز گفتي !!... حالا چطوري ؟ یادي از ما کردي؟ - واي نگو... داغونم... هومن مكثي کرد دوستش را مي شناخت... با ان همه القاب با ارزشي که او را مستفیض کرده بود نباید حالش زیاد بد بوده باشد... براي همین گفت: - چرا باز؟... دوقلو ها چطورن؟ - آي نگو که هر چي مي کشم از دست این دو تا وروجكه... باور کن در هفته گذشته به اندازه یه روز هم خواب درست و حسابي نداشتم... هومن باخنده گفت: - چرا؟ - چند روز پیش وقت واکسن شون بود ... برا همین پدرمون رو در اوردن... چند شبه هردو مون بالا سرشون بیداریم... این ميخوابه اون پا مي شه ... تب این کم مي شه تب اون یكي زیاد مي شه باور کن عین الاکلنگ مي مونن... هومن به لحن زار دوستش مي خندید: - دوقلو داشتن این دردسر ها رو هم داره دیگه... ولي خودمونیم ها عرفان تو هیچ کارت به ادمیزادها نرفته!... مریم خانوم چطورن؟ - ممنون اون هم مثل من... - این روزا چه کاره اي؟ - دربدر... - نه منظورم کار جدید تر بود!!! _باور کن در حال حاضر دربدر دنبال یه جاي ارومم که دو ساعت بگیرم بخوابم...!... تو چي کار مي کني؟ هومن نفسي تازه کرد و گفت: - گیرکردم عرفان... صداي پر هیجان و بلند عرفان به گوش رسید: - یا ابوالفضل... بمون همونجا بمون اومدم... به کسي نگیا زشته... حالا دقیقا کجایي؟ - خیلي بي ادبي پسر... - بابا من که چیزي نگفت... تو فكرت بیخود منحرفه... حالا جداي از شوخي چي شده؟ - قصه اش طولانیه... هروقت دیدمت مي گم... - ببین گفته باشم اگه جنس مونث تو قصه ات نباشه من حوصلشو ندارم ها... هومن سري تكان داد و گفت: - اتفاقا داره..! - جون من... حالا کجایي؟ - بیمارستان... - چقدر کار داري؟ - حدود یه ساعت ... فقط به چند مریض سر مي زنم... - خیلي خب ... بعدش بیا شرکت ... هم جریان و تعریف کن و هم اپارتمانت اماده تحویله... بریم تحویلت بدم... راستي دست خالي نیاي ها..!! - دوکیلو پرتقال بیارم خوبه؟!!! 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_دوم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _توکه هزار ماشاالله ... صدتا چیز گفتي !!... حالا چطوري ؟
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _نه خیر اونو ببر بده مریضات بخورن حالشون خوب شه... دوتا چك بیاري کافیه... - باشه ... فعلا خدافظ - خدافظ ... وارد شرکت شد منشي به احترامش از برخاست... محترمانه سلامي کرد... او را خوب مي شناخت... بدون اینكه به عرفان اطلاع دهد گفت: - بفرمایید... و با دست به اتاق عرفان اشاره کرد... هومن تشكري کرد و بدون در زدن وارد شد... عرفان سر بلند کرد و نگاهش رنگ اشنا گرفت: - اقا طویله جاي دیگه ایه اشتباه اومدید... - نه اتفاقا... درسته درسته... مدت هاست که ادرسش عوض نشده... عرفان برخاست... جلوتر رفت ... همدیگر را در آغوش کشیدند... چند ثانیه کوتاه... - خوش اومدي - ممنون - چه خبرا؟ - سلامتي... - بشین با این حرف به طرف در رفت بازش کرد و رو به منشي گفت: _یه چایي قهوه اي چیزي ... و در را بست... هومن خندان سري تكان داد... عرفان سر جایش نشست... خمیازه اي کشید و گفت: - هومن دارویي چیزي داري ... ادمي که یه هفته نخوابیده ... یكي بخوره خواب از سرش بپره...؟! - داره کشف مي شه... - چه خوب...!... چطوري؟ - اي بدك نیستم... - راستي تو امسال قرار بود بري حج عمره... چي شد؟ - فكر کنم حدود ده روز دیگه بریم... ولي مساله اي پیش اومده... - درباره سفر؟... چه مساله اي...؟!!! - اره... - خب؟... هومن دستي به موهایش کشید... عرفان همراز خوبي بود ... این را بارها ثابت کرده بود... به او اعتماد داشت... مي توانست با او صحبت کند... مشورت کند... معطل نكرد... به طور مختصر حرف هاي اقاي کمالي را به او باز گو کرد... تمام مدت عرفان در سكوت به حرف هایش گوش مي داد... دقیقه اي از پایان حرف هایش مي گذشت و هردو ساکت بودند... عرفان در فكر بود... سربلند کرد و با شیطنت گفت: 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_سوم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _نه خیر اونو ببر بده مریضات بخورن حالشون خوب شه... دوتا
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _مي گم هومن چه زیارتي بشه این زیارت ! ... هم فال ...هم تماشا ...هم زیارت ... هم سیاحت... هم... هومن سر بلند کرد و چشم غره اي به او رفت... عرفان با خنده گفت: - به خدا عاشق جذبتم ... راست مي گم دیگه... حسابي خوش مي گذره بهت!... - عرفان خواهش مي کنم ... فعلا حوصله هیچ نوع شوخي ندارم ... اون هم در این باره... بخصوص که تا فردا باید جواب بدم... عرفان از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت: - دختره رو مي شناسي؟ - نه اصلا - چقدر به اقاي کمالي اعتماد داري؟ - خیلي... سكوت کرد...بعد از مكثي برگشت و به میز تكیه زد: - اقاي کمالي اون دختر رو چقدر مي شناسه؟ - مي گه زیاد مي شناسه... و بهشون اعتماد کامل داره... - خب اگه اینطوریه... به نظر من نباید زیاد در بارش فكر کني ... تو که به این سفر ميري... حالا با این کاریه ثوابي هم مي کني ... چه ایرادي داره؟... تازه واقعیت اینه که تو چنین روابطي یه مرد مشكلي براش پیش نمیاد... - اخه فكر مي کنم... یه جورایي درست نیست...! _چرا؟... اون دختر نباید قبول بكنه که... ظاهرا قبول کرده... یه محرمیت مدت داره و تموم مي شه مي ره پي کارش... نه تو شناسنامت ثبت مي شه و نه موردي برات داره... - مي ترسم.... عرفان ما بین حرف او پرید وگفت: - خجالت بكش از چي مي ترسي...؟!... نه زورش بهت مي چربه و نه مي تونه بهت.... و چشمكي به او زد: - مگر اینكه از خودت بترسي... که این یه حرف دیگه است... ولي با توجه به شناختي که من ازت دارم کلا بي جربزه تر از این حرفایي... هومن تبسمي زد و گفت: - نه بابا ... هم به خودم اعتماد دارم و هم به حرف هاي اقاي کمالي... - پس مشكل کجاست ؟... قبول کن و قال قضیه رو بكن... - اوهوم... احتمالا قبول کنم... راستي گفتي اپارتمان اماده تحویله؟ عرفان دوباره پشت میزش برگشت... - اره... بالاخره تموم شد... طبقه بالایي تورو هم خودم برداشتم... - ا... چه خوب...!!... یعني اسباب کشي مي کنید اونجا... یا اجارش مي دي؟ - نه مي اییم اونجا ... مریم از فرمش خوشش اومده ... تازه حالا خونمون دو خوابه است و اونجا سه خوابه... میاي بریم ببیني و تحویل بگیري؟ - نه نیاز به دیدن نیست... دیدم دیگه قبلا.... کلید رو بدي کافیه... - باشه هر طور میل خودته... 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_چهارم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _مي گم هومن چه زیارتي بشه این زیارت ! ... هم فال ...هم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند... هومن در مقابل منزل نگه داشت و قبل از اینكه ماشین را داخل حیاط ببرد شماره اقاي کمالي را گرفت: - سلام اقاي کمالي ... حالتون خوبه؟ - سلام اقا هومن... ممنون خوبم... چه خبر؟ - زنگ زدم بگم... باشه قبوله! کاملا فهمید که صداي اقاي کمالي پشت تلفن شاد شد: - خیر ببیني پسرم... ممنونم... تمام فكرات روکردي دیگه؟ - بله... فكر کردم خوندن یه صیغه محرمیت ساده و فرمالیته نیم ساعت بیشتر وقتم رو نمي گیره... پس نباید زیاد سخت بگیرم! اقاي کمالي ثانیه اي ساکت شد و بعد با لحن ارامي گفت: - پسرم در کارهاي خدا هیچ چیز فرمالیته وجود نداره... وقتي به هم محرم شدید یعني یه مسيئولیت هایي افتاد به گردنت... یعني این طور نیسيت که نیم ساعت خطبه اي خونده بشه و بعد نخود نخود هرکه رود خانه خود... من در این سفر اون رو مي سپارم به دست تو... یعني باید مواظبش با شي... اون جوونه ...و راستش رو بخواي رفت و امدش به تنهایي در اونجا بدون خطر نیست... البته اگه بخواي توضیحات بیشتري هم بهت مي دم... ماها که زیاد به این سفر رفتیم ... اتفاقایي دیدیم که ... زیاد خوشایند نبوده و همین مساله موجب مي شه اونجا کمي بیشتر مواظب باشیم ... دوباره مكثي کرد و با احتیاط پرسید: _هنوز سر حرفت هستي؟ دیگه هر چه باداباد... تصمیمش را گرفته بود: - بله فرمان ماشین را به ضرب گرفت از دیر کردن بیزار بود به دو ماشین تصادفي مقابلش خیره شد... عصبي بود... قول داده بود... راه برگشت نداشت بیست ، سي ماشیني پشت سرش صف کشیده بودند... حالا چي مي شد باهم کنار مي امدند و ماشینها را کنار مي کشیدند... نگاهي به ساعت کرد... اوه حالا مي بایست در محضر مي بود بازویش را به پنجره تكیه داد و انگشتانش را بین موهایش فرو برد... ده دقیقه اي هم معطل شد... بالاخره پلیس سر رسید... حرکت کرد... تند مي راند... بدون توجه به تابلوي پارکینگ ممنوع پارك کرد پایین پرید. با گامهایي سریع پله ها را یكي دو تا کرد... با تقه اي که به در زد وارد شد... اقاي کمالي بود دختره هم بود و اقاي رضایي... و محضردار... اهان یكي هم بود خیلي اهمیت داشت... طاها...!!!... سلامي رو به جمع نمود و متعاقب ان : - ببخشيید دیر شيد ... با حضورش اقاي کمالي نفس راحتي کشید و گفت: - فكرکردم منصرف شدي!! - نه ...به یه تصادف برخوردم... مدتي وقتم رو گرفت... به هر حال معذرت مي خوام... - ا شكال نداره... بیا بشین... نگاهي به جمع انداخت... طاها داشت با سر و صدا هواپیماي کوچكي که در دست داشت مي راند... نیم نگاهي هم به خانوم فتحي کرد که سرش پایین بود و ساکت... اقاي کمالي رو به دختر پرسید: - دخترم قبلش حرفي با اقاي رستگار نداري؟دختر نفس عمیقي کشید و ارام گفت: - نه... اقاي کمالي این بار رو به هومن کرد و گفت : - اقا هومن.. توچي؟.. نميخوای 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_پنجم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند..
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _با خانم فتحي صحبتي داشته باشي؟ - نه حرفي ندارم... و تاکید کرد : _من رو حرف هاي شما حساب مي کنم... اقاي کمالي گفت: - باشه... شناسنامه هاتون رو بدید... هر دو شناسنامه های شان را به دست اقاي کمالي دادند... دختر از جا برخاست و دست طاها را گرفت ... او را در صندلي کناریش نشاند و با اخم گفت: - اینجا مي شیني و تكون هم نمي خوري... فهمیدي...؟! طاها بغض کرده نشست... هنوز هواپیمایش از روي تمام میز و صندلي ها پرواز نكرده بود... سفرش نیمه کاره بود... بعد از مدتي سكوت محضر دار گفت: - مهریه چقدر بنویسم...؟ در یك ان همه سربلند کردند و به محضردار نگاهي نمودند... و بعد نگاه هومن و دختره به سمت اقاي کمالي برگشت... اقاي کمالي دستي به گردنش کشید ... فكر اینجایش را نكرده بود... دستش را به علامت نمي دونم در هوا تكان داد و حرفي نزد... محضردار که سكوت جمع را دید ... گفت: - خانم فتحي مهریه تون چي هست؟ _ هیچي!... محضردار لبخندي زد و گفت: - نمي شه که دخترم... حتما باید یه مهري رو تعیین کنید... و صورتش را به سمت هومن چرخاند گفت: - اقاي رستگار شما چي ؟!... چیزي در نظر دارید؟ هومن غافل گیر شده سري به اطراف تكان داد و زیر لب زمزمه کرد: - نه... - خانم فتحي تعیین مهر حق شماست.. بفرمایید!! کمي فكر کرد مهر... چه مزخرف!!...مهر چي ؟... کشك چي ؟... تازه این پسر کلي لطف کرده بود که تن به این امر داده بود... فكر کردن در دم سخت بود... پول !!! نه در ست نبود... گل !!! چرت بود ... در این شرایط بچه بازیه محض بود... نفسي کشید ... امیدوار بود درست تصمیم گرفته باشد... - یك جلد کلام الله مجید.... به یكباره نفس اقاي کمالي رها شد ... نه او اشتباه نمي کرد... مي توانست به این دو جوان اعتماد کند... در خانواده هاي خوبي بزرگ شده بودند... بچه هاي خوبي بودند... تردید به خود راه نمي داد... محضر دار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگارموافق هستین؟ هومن هم ارام بود... انگار ارامتر شده بود... - بله - خیلي خب پس شروع مي کنیم... انشاا... به سلامتي و میمنت... با اجازه حاج اقا رضایي... و ادامه داد: - خانم ملیكا فتحي بنده وکیلم شما را با مهریه یك جلد کلام الله مجید... به مدت یك ماه به عقد موقت اقاي هومن رستگار دراورم؟ ... ملیكا به سرامیكهاي کف اتاق خیره شده بود به اندازه تمام دنیا بغض داشت... صیغه!...!! ... کلمه اي بودکه عین یك پتك به مغزش ضربه مي زد... چقدر زشت...همیشه از این کلمه بدش می امد بوی شهوت می داد بوی زیاده خواهی ولی اینبار حس میكرد باید بوی اجبار را هم به انها اضافه کند... به کجا رسیده بود... شوهرش ... چه رفیق نیمه راهي شده بود... چشمانش را بست انگار ان روزها خیلی دور بودند روزی که دست در دستش پای سفره ی سفید از آینه به چشمهای منتظرش شرمگین لبخند زد و با فشار دستش با حجب و حیای دخترانه بله گفت... با صدای طاها از ان رویای شيرین بیرون امد و چشم باز کرد ...حقیقت زشت این زندگی همچون سيیلی به صورتش بیوه بودنش را به یادش انداخت...یادش انداخت که یك زن است و مجبور به داشتن قیم ، حامی...گاهی دلش می خواست اصلا زن نباشد گاهی دلش می خواست... 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_ششم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _با خانم فتحي صحبتي داشته باشي؟ - نه حرفي ندارم... و تا
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 اصلا دلش چه می خواست ؟... مدت ها بود هیچ چیز جز مردش را نمیخواست مردی که انگار تنها او روی زمینی به این بزرگی زیادی بود ... داشت کفر میگفت از فشار و سنگینی ان کلمه ی لعنتی لب به کفر باز کرده بود ... زیر لب استغفرالله غلیظي گفت و دوباره دل به دل هزار زخمش داد و باز زمزمه کرد من مرد خودم را میخواهم... این تنها خواست دل مجروحش بود... قطره اشكي بي اراده به گونه اش چكید... لعنت به همه چیز ... لعنت به این قانون مزخرف عربستان... نیازي به صبر کردن نبود... به دوبار رسیدن... جاي لوس بازي نبود ...حوصله این کارها را نداشت... در همان دفعه اول مي بایست قال قضیه را مي کند... با صدایي گرفته و لرزان ...اهسته و بي رمق... - بله اندوه صدایش به قدري واضي بود که تمام حاضرین دریافتش کردند... صداي محضردار دوباره طنین انداز شد... - اقاي هومن رستگار از طرف شما هم وکیلم؟ صداي هومن برعكس دختر محكم و بدون تردید بود: - بله محضردار گفت: - مبارکه! خانم فتحي بفرمایید اینجا رو امضا کنید... ملیكا براي امضا پیش رفت ...نگاهش تار بود... اما ناچار... انگشت محضردار را تعقیب مي کرد و بي توجه به متن ام ضا مي زد خوشبختانه یكي دو امضا بیشتر نبود... نشست و به تعاقب ان هومن چند امضا زد... اقاي کمالي و اقاي رضایي هم به عنوان شاهد پیش رفتند... طاها تحمل ساکت نشستن را نداشت... نه دیگر بیش از این... پاهایش را محكم تكان تكان ميداد... هواپیمایش را زمین انداخت... اهسته از صندلي پایین امد... به بهانه برداشتن هواپیما از کنار مادر جیم شيد... اقاي رضایي شروع به خواندن خطبه عقد کرد... همه ساکت بودند... تنها صدا... صداي طاها کوچولو بود که حاضر بود همه مردم دنیا را با هواپیمایش به سفر ببرد... حتي کاغذها و خودکار هاي روي میز را که هر از چند گاهي سوار هواپیمایش مي کرد و با اشتیاق دور اتاق مي چرخاند... اقاي رضایي نفسي تازه کرد و گفت: - مبارك باشه... و فقط هومن بود که زیرلب پا سخ داد: - ممنون جو سنگیني بود... حاج اقا ضایي یك مرتبه یاد چیزي افتاد... دست در جیبش کرد ودو شكلات بیرون کشید... همان هایي که طاها به زور برایش داده بود... خم شد و شكالت ها را اول به ملیكا و بعد به هومن تعارف کرد... ودر مقابل کلمه "مرسي"ملیكا که قصد داشت این تعارف را رد کند گفت: - دهنتون رو شیرین کنید ... شگون داره...!! تعارف کرد و در مقابل کلمه با این حرف حاج اقا اقاي کمالي دستي به پیشانیش زد و گفت: - آخ داشت یادم مي رفت...!!! و از کنار صندلي خود جعبه اي را برداشت و بازش کرد جعبه شیریني بود... محیط به قدري غم داشت که اصلا فراموش کرده بود... جعبه را برداشت و به همه شیریني گرفت... صداي آخ طاها به گوش رسید پایش به پایه میز گیر کرده بود و به زمین افتاده بود ... به هومن نزدیكتر بود... تا ملیكا براي بلند کردنش پیش بیاید هومن از زمین بلندش کرد و به چشمان اشكیه او خیره شد... در حالیكه موهایش راکنار مي زد گفت: - چیزي نشد که... تازه بزرگتر شدي ...اقا تر شدي... مگه نه؟.... 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
Tavaf Va Eshgh_romanbaz.pdf
3.85M
به قلم:اکرم حسین زاده🧕🏻 تقدیم نگاهتون🙂🖐🏻 راستی کپی ممنوعه 『@fizamanaljunun 』
هدایت شده از فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
Tavaf Va Eshgh_romanbaz.pdf
3.85M
به قلم:اکرم حسین زاده🧕🏻 تقدیم نگاهتون🙂🖐🏻 راستی کپی ممنوعه 『@fizamanaljunun 』