فےزمݩاݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_سوم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _نه خیر اونو ببر بده مریضات بخورن حالشون خوب شه... دوتا
#طواف_و_عشق
#پارت_بیست_چهارم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
_مي گم هومن چه زیارتي بشه این زیارت ! ... هم فال ...هم تماشا ...هم
زیارت ... هم سیاحت... هم...
هومن سر بلند کرد و چشم غره اي به او رفت... عرفان با خنده گفت:
- به خدا عاشق جذبتم ... راست مي گم دیگه... حسابي خوش مي گذره بهت!...
- عرفان خواهش مي کنم ... فعلا حوصله هیچ نوع شوخي ندارم ... اون هم
در این باره... بخصوص که تا فردا باید جواب بدم...
عرفان از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت:
- دختره رو مي شناسي؟
- نه اصلا
- چقدر به اقاي کمالي اعتماد داري؟
- خیلي...
سكوت کرد...بعد از مكثي برگشت و به میز تكیه زد:
- اقاي کمالي اون دختر رو چقدر مي شناسه؟
- مي گه زیاد مي شناسه... و بهشون اعتماد کامل داره...
- خب اگه اینطوریه... به نظر من نباید زیاد در بارش فكر کني ... تو که به این
سفر ميري... حالا با این کاریه ثوابي هم مي کني ... چه ایرادي داره؟... تازه
واقعیت اینه که تو چنین روابطي یه مرد مشكلي براش پیش نمیاد...
- اخه فكر مي کنم... یه جورایي درست نیست...!
_چرا؟... اون دختر نباید قبول بكنه که... ظاهرا قبول کرده... یه محرمیت
مدت داره و تموم مي شه مي ره پي کارش... نه تو شناسنامت ثبت مي شه و نه
موردي برات داره...
- مي ترسم....
عرفان ما بین حرف او پرید وگفت:
- خجالت بكش از چي مي ترسي...؟!... نه زورش بهت مي چربه و نه مي تونه
بهت....
و چشمكي به او زد:
- مگر اینكه از خودت بترسي... که این یه حرف دیگه است... ولي با توجه به
شناختي که من ازت دارم کلا بي جربزه تر از این حرفایي...
هومن تبسمي زد و گفت:
- نه بابا ... هم به خودم اعتماد دارم و هم به حرف هاي اقاي کمالي...
- پس مشكل کجاست ؟... قبول کن و قال قضیه رو بكن...
- اوهوم... احتمالا قبول کنم... راستي گفتي اپارتمان اماده تحویله؟
عرفان دوباره پشت میزش برگشت...
- اره... بالاخره تموم شد... طبقه بالایي تورو هم خودم برداشتم...
- ا... چه خوب...!!... یعني اسباب کشي مي کنید اونجا... یا اجارش مي دي؟
- نه مي اییم اونجا ... مریم از فرمش خوشش اومده ... تازه حالا خونمون
دو خوابه است و اونجا سه خوابه... میاي بریم ببیني و تحویل بگیري؟
- نه نیاز به دیدن نیست... دیدم دیگه قبلا.... کلید رو بدي کافیه...
- باشه هر طور میل خودته...
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺