eitaa logo
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
146 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
567 ویدیو
12 فایل
فے زمݩ اݪجنوݩ! : بہ وقٺ دیواݩگي!✨ تۅ فقط یڪ دوسٺٺ دارم بگۅ! ٺا بہ حافظ ۅ سعدۍ بگویم شعر یعنۍ چہ...🤭♥ شࢪوط: @shorotjonon شنواے حࢪفاتون(شناس)🤓: @Majhul22 شنواے حࢪفاتون(ناشناس)😎: payamenashenas.ir/fizamanaljunun خلق را تقݪیدشاݩ برباد داد! کپی؟ خیر!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
بِسْمِـ اللّٰه الْرَحْمٰـنِ الْرَحیْـمـ...
از لحاظ صبح 😌🌼 『@fizamanaljunun 』
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_یکم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 شیدا ایستاد و لبخند محوي زد ... به ارامي برگشت: - بله؟
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _توکه هزار ماشاالله ... صدتا چیز گفتي !!... حالا چطوري ؟ یادي از ما کردي؟ - واي نگو... داغونم... هومن مكثي کرد دوستش را مي شناخت... با ان همه القاب با ارزشي که او را مستفیض کرده بود نباید حالش زیاد بد بوده باشد... براي همین گفت: - چرا باز؟... دوقلو ها چطورن؟ - آي نگو که هر چي مي کشم از دست این دو تا وروجكه... باور کن در هفته گذشته به اندازه یه روز هم خواب درست و حسابي نداشتم... هومن باخنده گفت: - چرا؟ - چند روز پیش وقت واکسن شون بود ... برا همین پدرمون رو در اوردن... چند شبه هردو مون بالا سرشون بیداریم... این ميخوابه اون پا مي شه ... تب این کم مي شه تب اون یكي زیاد مي شه باور کن عین الاکلنگ مي مونن... هومن به لحن زار دوستش مي خندید: - دوقلو داشتن این دردسر ها رو هم داره دیگه... ولي خودمونیم ها عرفان تو هیچ کارت به ادمیزادها نرفته!... مریم خانوم چطورن؟ - ممنون اون هم مثل من... - این روزا چه کاره اي؟ - دربدر... - نه منظورم کار جدید تر بود!!! _باور کن در حال حاضر دربدر دنبال یه جاي ارومم که دو ساعت بگیرم بخوابم...!... تو چي کار مي کني؟ هومن نفسي تازه کرد و گفت: - گیرکردم عرفان... صداي پر هیجان و بلند عرفان به گوش رسید: - یا ابوالفضل... بمون همونجا بمون اومدم... به کسي نگیا زشته... حالا دقیقا کجایي؟ - خیلي بي ادبي پسر... - بابا من که چیزي نگفت... تو فكرت بیخود منحرفه... حالا جداي از شوخي چي شده؟ - قصه اش طولانیه... هروقت دیدمت مي گم... - ببین گفته باشم اگه جنس مونث تو قصه ات نباشه من حوصلشو ندارم ها... هومن سري تكان داد و گفت: - اتفاقا داره..! - جون من... حالا کجایي؟ - بیمارستان... - چقدر کار داري؟ - حدود یه ساعت ... فقط به چند مریض سر مي زنم... - خیلي خب ... بعدش بیا شرکت ... هم جریان و تعریف کن و هم اپارتمانت اماده تحویله... بریم تحویلت بدم... راستي دست خالي نیاي ها..!! - دوکیلو پرتقال بیارم خوبه؟!!! 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
°•🌱•° میروی و مُقابلی غایب و در تصوری ...🙂🚶🏻‍♀ @fizamanaljunun 』
°•🌿•° امان از آن روزی كه؛ عشق بشکند و دل ويران شود ديگر نه من، من می‌شوم و نه تو دليلِ آرامش ...😌✨ 『@fizamanaljunun 』
•°🙂ツ°• خانم بخند! کہ نمڪ خنده‌های تو برعکس لازم است براے مریض‌ها! @fizamanaljunun 』
°•^^♥️•° تو را دوست دارم که در انتهای خیالم نفس می کشی...((: @fizamanaljunun 』
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_دوم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _توکه هزار ماشاالله ... صدتا چیز گفتي !!... حالا چطوري ؟
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _نه خیر اونو ببر بده مریضات بخورن حالشون خوب شه... دوتا چك بیاري کافیه... - باشه ... فعلا خدافظ - خدافظ ... وارد شرکت شد منشي به احترامش از برخاست... محترمانه سلامي کرد... او را خوب مي شناخت... بدون اینكه به عرفان اطلاع دهد گفت: - بفرمایید... و با دست به اتاق عرفان اشاره کرد... هومن تشكري کرد و بدون در زدن وارد شد... عرفان سر بلند کرد و نگاهش رنگ اشنا گرفت: - اقا طویله جاي دیگه ایه اشتباه اومدید... - نه اتفاقا... درسته درسته... مدت هاست که ادرسش عوض نشده... عرفان برخاست... جلوتر رفت ... همدیگر را در آغوش کشیدند... چند ثانیه کوتاه... - خوش اومدي - ممنون - چه خبرا؟ - سلامتي... - بشین با این حرف به طرف در رفت بازش کرد و رو به منشي گفت: _یه چایي قهوه اي چیزي ... و در را بست... هومن خندان سري تكان داد... عرفان سر جایش نشست... خمیازه اي کشید و گفت: - هومن دارویي چیزي داري ... ادمي که یه هفته نخوابیده ... یكي بخوره خواب از سرش بپره...؟! - داره کشف مي شه... - چه خوب...!... چطوري؟ - اي بدك نیستم... - راستي تو امسال قرار بود بري حج عمره... چي شد؟ - فكر کنم حدود ده روز دیگه بریم... ولي مساله اي پیش اومده... - درباره سفر؟... چه مساله اي...؟!!! - اره... - خب؟... هومن دستي به موهایش کشید... عرفان همراز خوبي بود ... این را بارها ثابت کرده بود... به او اعتماد داشت... مي توانست با او صحبت کند... مشورت کند... معطل نكرد... به طور مختصر حرف هاي اقاي کمالي را به او باز گو کرد... تمام مدت عرفان در سكوت به حرف هایش گوش مي داد... دقیقه اي از پایان حرف هایش مي گذشت و هردو ساکت بودند... عرفان در فكر بود... سربلند کرد و با شیطنت گفت: 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
•°🌱°• ایمان داشته باش به چیدمانی که خدا انجام میدهد.😌 『@fizamanaljunun 』
•🙂🥀• فراموشی، موهبتی که به ما ارزانی نشد...((: 『@fizamanaljunun 』