فےزمݩاݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_دوم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _توکه هزار ماشاالله ... صدتا چیز گفتي !!... حالا چطوري ؟
#طواف_و_عشق
#پارت_بیست_سوم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
_نه خیر اونو ببر بده مریضات بخورن حالشون خوب شه... دوتا چك بیاري
کافیه...
- باشه ... فعلا خدافظ
- خدافظ ...
وارد شرکت شد منشي به احترامش از برخاست... محترمانه سلامي کرد...
او را خوب مي شناخت... بدون اینكه به عرفان اطلاع دهد گفت:
- بفرمایید...
و با دست به اتاق عرفان اشاره کرد... هومن تشكري کرد و بدون در زدن وارد
شد...
عرفان سر بلند کرد و نگاهش رنگ اشنا گرفت:
- اقا طویله جاي دیگه ایه اشتباه اومدید...
- نه اتفاقا... درسته درسته... مدت هاست که ادرسش عوض نشده...
عرفان برخاست... جلوتر رفت ... همدیگر را در آغوش کشیدند... چند ثانیه کوتاه...
- خوش اومدي
- ممنون
- چه خبرا؟
- سلامتي...
- بشین
با این حرف به طرف در رفت بازش کرد و رو به منشي گفت:
_یه چایي قهوه اي چیزي ...
و در را بست... هومن خندان سري تكان داد... عرفان سر جایش نشست...
خمیازه اي کشید و گفت:
- هومن دارویي چیزي داري ... ادمي که یه هفته نخوابیده ... یكي بخوره
خواب از سرش بپره...؟!
- داره کشف مي شه...
- چه خوب...!... چطوري؟
- اي بدك نیستم...
- راستي تو امسال قرار بود بري حج عمره... چي شد؟
- فكر کنم حدود ده روز دیگه بریم... ولي مساله اي پیش اومده...
- درباره سفر؟... چه مساله اي...؟!!!
- اره...
- خب؟...
هومن دستي به موهایش کشید... عرفان همراز خوبي بود ... این را بارها ثابت
کرده بود... به او اعتماد داشت... مي توانست با او صحبت کند... مشورت
کند... معطل نكرد...
به طور مختصر حرف هاي اقاي کمالي را به او باز گو کرد... تمام مدت عرفان
در سكوت به حرف هایش گوش مي داد... دقیقه اي از پایان حرف هایش مي
گذشت و هردو ساکت بودند... عرفان در فكر بود... سربلند کرد و با شیطنت
گفت:
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺