eitaa logo
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
147 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
567 ویدیو
12 فایل
فے زمݩ اݪجنوݩ! : بہ وقٺ دیواݩگي!✨ تۅ فقط یڪ دوسٺٺ دارم بگۅ! ٺا بہ حافظ ۅ سعدۍ بگویم شعر یعنۍ چہ...🤭♥ شࢪوط: @shorotjonon شنواے حࢪفاتون(شناس)🤓: @Majhul22 شنواے حࢪفاتون(ناشناس)😎: payamenashenas.ir/fizamanaljunun خلق را تقݪیدشاݩ برباد داد! کپی؟ خیر!
مشاهده در ایتا
دانلود
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_پنجم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند..
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _با خانم فتحي صحبتي داشته باشي؟ - نه حرفي ندارم... و تاکید کرد : _من رو حرف هاي شما حساب مي کنم... اقاي کمالي گفت: - باشه... شناسنامه هاتون رو بدید... هر دو شناسنامه های شان را به دست اقاي کمالي دادند... دختر از جا برخاست و دست طاها را گرفت ... او را در صندلي کناریش نشاند و با اخم گفت: - اینجا مي شیني و تكون هم نمي خوري... فهمیدي...؟! طاها بغض کرده نشست... هنوز هواپیمایش از روي تمام میز و صندلي ها پرواز نكرده بود... سفرش نیمه کاره بود... بعد از مدتي سكوت محضر دار گفت: - مهریه چقدر بنویسم...؟ در یك ان همه سربلند کردند و به محضردار نگاهي نمودند... و بعد نگاه هومن و دختره به سمت اقاي کمالي برگشت... اقاي کمالي دستي به گردنش کشید ... فكر اینجایش را نكرده بود... دستش را به علامت نمي دونم در هوا تكان داد و حرفي نزد... محضردار که سكوت جمع را دید ... گفت: - خانم فتحي مهریه تون چي هست؟ _ هیچي!... محضردار لبخندي زد و گفت: - نمي شه که دخترم... حتما باید یه مهري رو تعیین کنید... و صورتش را به سمت هومن چرخاند گفت: - اقاي رستگار شما چي ؟!... چیزي در نظر دارید؟ هومن غافل گیر شده سري به اطراف تكان داد و زیر لب زمزمه کرد: - نه... - خانم فتحي تعیین مهر حق شماست.. بفرمایید!! کمي فكر کرد مهر... چه مزخرف!!...مهر چي ؟... کشك چي ؟... تازه این پسر کلي لطف کرده بود که تن به این امر داده بود... فكر کردن در دم سخت بود... پول !!! نه در ست نبود... گل !!! چرت بود ... در این شرایط بچه بازیه محض بود... نفسي کشید ... امیدوار بود درست تصمیم گرفته باشد... - یك جلد کلام الله مجید.... به یكباره نفس اقاي کمالي رها شد ... نه او اشتباه نمي کرد... مي توانست به این دو جوان اعتماد کند... در خانواده هاي خوبي بزرگ شده بودند... بچه هاي خوبي بودند... تردید به خود راه نمي داد... محضر دار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگارموافق هستین؟ هومن هم ارام بود... انگار ارامتر شده بود... - بله - خیلي خب پس شروع مي کنیم... انشاا... به سلامتي و میمنت... با اجازه حاج اقا رضایي... و ادامه داد: - خانم ملیكا فتحي بنده وکیلم شما را با مهریه یك جلد کلام الله مجید... به مدت یك ماه به عقد موقت اقاي هومن رستگار دراورم؟ ... ملیكا به سرامیكهاي کف اتاق خیره شده بود به اندازه تمام دنیا بغض داشت... صیغه!...!! ... کلمه اي بودکه عین یك پتك به مغزش ضربه مي زد... چقدر زشت...همیشه از این کلمه بدش می امد بوی شهوت می داد بوی زیاده خواهی ولی اینبار حس میكرد باید بوی اجبار را هم به انها اضافه کند... به کجا رسیده بود... شوهرش ... چه رفیق نیمه راهي شده بود... چشمانش را بست انگار ان روزها خیلی دور بودند روزی که دست در دستش پای سفره ی سفید از آینه به چشمهای منتظرش شرمگین لبخند زد و با فشار دستش با حجب و حیای دخترانه بله گفت... با صدای طاها از ان رویای شيرین بیرون امد و چشم باز کرد ...حقیقت زشت این زندگی همچون سيیلی به صورتش بیوه بودنش را به یادش انداخت...یادش انداخت که یك زن است و مجبور به داشتن قیم ، حامی...گاهی دلش می خواست اصلا زن نباشد گاهی دلش می خواست... 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺