eitaa logo
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
146 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
567 ویدیو
12 فایل
فے زمݩ اݪجنوݩ! : بہ وقٺ دیواݩگي!✨ تۅ فقط یڪ دوسٺٺ دارم بگۅ! ٺا بہ حافظ ۅ سعدۍ بگویم شعر یعنۍ چہ...🤭♥ شࢪوط: @shorotjonon شنواے حࢪفاتون(شناس)🤓: @Majhul22 شنواے حࢪفاتون(ناشناس)😎: payamenashenas.ir/fizamanaljunun خلق را تقݪیدشاݩ برباد داد! کپی؟ خیر!
مشاهده در ایتا
دانلود
فےزمݩ‌اݪجنوݩ!
#طواف_و_عشق #پارت_بیست_چهارم 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 _مي گم هومن چه زیارتي بشه این زیارت ! ... هم فال ...هم
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺 افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند... هومن در مقابل منزل نگه داشت و قبل از اینكه ماشین را داخل حیاط ببرد شماره اقاي کمالي را گرفت: - سلام اقاي کمالي ... حالتون خوبه؟ - سلام اقا هومن... ممنون خوبم... چه خبر؟ - زنگ زدم بگم... باشه قبوله! کاملا فهمید که صداي اقاي کمالي پشت تلفن شاد شد: - خیر ببیني پسرم... ممنونم... تمام فكرات روکردي دیگه؟ - بله... فكر کردم خوندن یه صیغه محرمیت ساده و فرمالیته نیم ساعت بیشتر وقتم رو نمي گیره... پس نباید زیاد سخت بگیرم! اقاي کمالي ثانیه اي ساکت شد و بعد با لحن ارامي گفت: - پسرم در کارهاي خدا هیچ چیز فرمالیته وجود نداره... وقتي به هم محرم شدید یعني یه مسيئولیت هایي افتاد به گردنت... یعني این طور نیسيت که نیم ساعت خطبه اي خونده بشه و بعد نخود نخود هرکه رود خانه خود... من در این سفر اون رو مي سپارم به دست تو... یعني باید مواظبش با شي... اون جوونه ...و راستش رو بخواي رفت و امدش به تنهایي در اونجا بدون خطر نیست... البته اگه بخواي توضیحات بیشتري هم بهت مي دم... ماها که زیاد به این سفر رفتیم ... اتفاقایي دیدیم که ... زیاد خوشایند نبوده و همین مساله موجب مي شه اونجا کمي بیشتر مواظب باشیم ... دوباره مكثي کرد و با احتیاط پرسید: _هنوز سر حرفت هستي؟ دیگه هر چه باداباد... تصمیمش را گرفته بود: - بله فرمان ماشین را به ضرب گرفت از دیر کردن بیزار بود به دو ماشین تصادفي مقابلش خیره شد... عصبي بود... قول داده بود... راه برگشت نداشت بیست ، سي ماشیني پشت سرش صف کشیده بودند... حالا چي مي شد باهم کنار مي امدند و ماشینها را کنار مي کشیدند... نگاهي به ساعت کرد... اوه حالا مي بایست در محضر مي بود بازویش را به پنجره تكیه داد و انگشتانش را بین موهایش فرو برد... ده دقیقه اي هم معطل شد... بالاخره پلیس سر رسید... حرکت کرد... تند مي راند... بدون توجه به تابلوي پارکینگ ممنوع پارك کرد پایین پرید. با گامهایي سریع پله ها را یكي دو تا کرد... با تقه اي که به در زد وارد شد... اقاي کمالي بود دختره هم بود و اقاي رضایي... و محضردار... اهان یكي هم بود خیلي اهمیت داشت... طاها...!!!... سلامي رو به جمع نمود و متعاقب ان : - ببخشيید دیر شيد ... با حضورش اقاي کمالي نفس راحتي کشید و گفت: - فكرکردم منصرف شدي!! - نه ...به یه تصادف برخوردم... مدتي وقتم رو گرفت... به هر حال معذرت مي خوام... - ا شكال نداره... بیا بشین... نگاهي به جمع انداخت... طاها داشت با سر و صدا هواپیماي کوچكي که در دست داشت مي راند... نیم نگاهي هم به خانوم فتحي کرد که سرش پایین بود و ساکت... اقاي کمالي رو به دختر پرسید: - دخترم قبلش حرفي با اقاي رستگار نداري؟دختر نفس عمیقي کشید و ارام گفت: - نه... اقاي کمالي این بار رو به هومن کرد و گفت : - اقا هومن.. توچي؟.. نميخوای 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺