1.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-شهادت؛
داستانماندگاریآنانیاست...!
کهدانستنددنیاجایماندننیست♥️:)!
#شهیدانه
دلمآرامشمیخواهد
آرامشیازجنسآرامشِ
شبهایمنطقہ
آرامشیدردلهیاهووجنگ،
درکنجِسنگر،وقتِخلوتباخدا،
شبیہآنشبهاییڪہ
قلببچہهاآراممیشد
باذڪرودعاوقرآن ...
دلمروضہمیخواهد
شبیہروضہهایشبِعملیات'!
خلاصہڪنم،دلمدنیاییمیخواهد
شبیہدنیایشھدا
+بایدمثلشہدازندگیڪنیم
تامثلشھـدابــریم((:💔!
⊰•🙂•⊱¦⇢#شهیدانه
_دلم برات میسوزه
+چرا؟!!
_چون برات شهادت مینویسم،
با گناهات خط میزنی...💔
#شهیدانہ
بهقولشهیداحمدمشلب
اگرنگاهبهنامحرمراڪنترلڪنید
نگاهخداروزیتونمیشود👀 ..
#شهیدانه
بهقولشهیداحمدمشلب
اگرنگاهبهنامحرمراڪنترلڪنید
نگاهخداروزیتونمیشود ..
#شهیدانه💔
اَللّهُــمَّعَجـِّــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمدیجانمبهقربانتولیحالاچرا؟💔
#شهیدانه
#شهیدانه
خاطره ای زیبا از شهید برونسی
بعد از تمام دوره ی آموزشی هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده ی پادگان خودش آمد ما بین بچه ها و قیافه ها دقت می کرد و دو سه نفر من جمله من را انتخاب کرد و بیرون صف برد من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها هیکل ورزی ده و قیافه ی روستایی و مظلومی داشتم. مارا عقب یک جیپ سوار کردند همراه یک استوار رفتیم بیرجند.جلوی یک خانه ویلایی ماشین ایستاد همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و به من گفت تو از این به بعد باید به حرف در اختیار صاحب این خونه هستی هرچی بهت گفت باید بدون چون و چرا قبول کنی پیرزنی ضعیفی اومدم در استوار به او گفت سرباز را به او معرفی کنید خلاصه وقتی که رفتم داخل اتاق خانم یک زن با آرایش غلیظ ای روی مبل نشسته بود و پایش را روی اون یکی پایش انداخته بود تا اون رو دیدن بدنم خیس عرق شد از آن خانه پاب فرار گذاشتم زن بی حجاب آب داد گفت بزمجه برگرد پیرزن گفت اگر به حرف گوش نکنی می کشد ت ها گفتم بهتر از خانه زدم بیرون با اینکه آدرس پادگان را بلد نبودند خودم را به پادگان رساندم بعداً فهمیدم که این خانه خانه یک سرهنگ بود .......
سعی کنیم مثل شهدا باشیم ...