مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای نرگس:_رها توروخدا یه چیزی بگو، خوبی؟ _نرگس، فکر کنم مرد
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
لباسامو عوض کردمو رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردمو دوباره برگشتم توی اتاقم. اتاقمو مرتب کردم، لباسهای جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتمو باشوق نگاهشون میکردم که خوابم برد،
باصدای اذان گوشیم بیدار شدم.
وضو گرفتم نمازمو خوندم، دو رکعت نماز شکر هم خوندم، هرچند نمیتونستم شاکر اینهمه نعمتهاش باشم ولی با
خوندنش کمی آروم میشدم.
در اتاق باز شد.
هانا اومد داخل.
هانا:_هنوز آماده نشدی؟
-الان کمکم آماده میشم
هانا:_رها،خواهری، این آقایی که داره امشب میاد،پسر خوبی هست؟خوشبختت میکنه؟
-هانا جان، این سوالو باید از اون آقا بپرسی نه من. اینکه من واقعا به دردش میخورم، اینکه واقعا میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم،باورم نمیشه
هانا:_پس عاشق شدی؟
-نمیدونم، شاید
هانا:_باشه، من میرم تو هم زودتر آماده شو
-باشه
کمکم آماده شدم، چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین.
مامان یه نگاهی به من انداخت:
_رها جان حجابت که خوبه، حالا نمیشه اون چادرو سرت نذاری؟
-نه مامان جون، نمیشه
مامان:_باشه، هرجور دوست داری!
نیمساعت بعد بابا اومد، سلام کردم ولی جوابمو نداد.
رفت تو اتاقش.
روی مبل نشسته بودمو به ساعت نگاه میکردم، نزدیکای ۸ونیم بود که صدای زنگ آیفون اومد.
معصومه خانم در و باز کرد.
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد.منم چادرمو روی سرم مرتب کردم.
رفتم سمت در ورودی، در و باز کردم
-سلام خیلی خوشاومدین
عزیزجون:_سلام دخترم
نرگس:_عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت در و باز کردی
-عع،،،نرگس
آقارضا:_سلام
-سلام
(آقا رضا، یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت)
-خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن. و با هم احوالپرسی کردن. رفتیم نشستیم.همه چیز تو سکوت بود.
نرگس:_عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
-جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس:_عع، معصومه خانومو چیکار داریم، مگه عروس ایشونن؟
-پس چی؟
نرگس:_پاشو خودت زحمتشو بکش
-باشه چشم
رفتم سمت آشپزخونه.
-معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم:_چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی، استرس شدیدی داشتم.دستام میلرزید.
سینی و دستم گرفتمو رفتم سمت سالن پذیرایی. فکر کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی.نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش.
چایی رو دور زدم رسیدم به آقارضا.
بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود.
از خجالت آب شده بودم.
آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت.
دوباره سکوت شد...
عزیزجون:_ببخشید اگه اجازه میدین این دو تا جوون برن صحبتاشونو بکنن
بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد.
مامان:_بله حتما، رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
-چشم
بلند شدمو حرکت کردم،از پلهها بالا رفتیم
در اتاقمو باز کردمو روی تختم نشستم.
آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست.چند دقیقهای سکوت بینمون حاکم بود.
-نمیخواین حرفی بزنین؟
آقارضا:_چرا، اول از همه میخواستم بگم، گذشتهتون برام هیچ اهمیتی نداره، مهم الانه شماست که منو به اینجا کشوند.
من تو سپاه کار میکنم، درآمد آنچنانی ندارم، ولی شکر راضیام. حالا من در خدمتم، هر چی خواستین بپرسین!
(من آرزوی داشتن تو رو داشتم، چه سوالی میتونم بپرسم بهتر از اینکه مال من میشی؟)
آقارضا:_رها خانم، رها خانم.
-بله
آقارضا:_من منتظر حرفاتون هستم.
-من حرفی ندارم، بریم.
آقارضا:_یعنی هیچ خواسته یا حرفی ندارین؟
-نه
آقارضا:_باشه بفرمایید بریم!
با آقا رضا رفتیم پایینو سر جاهامون نشستیم. عزیز جون بادیدن چهرههامون رو به بابا کرد:
_آقای صالحی، اگه شما موافق باشین، هر چه زودتر این دو تا جوونو به هم
محرم بشن.
بابا:_هر موقع خودتون صلاح میدونین، فقط ما هیچ دعوتی نداریم.
عزیزجون:_باشه چشم، پس از فردا بچهها برن دنبال کارهای عقد
بابا:_باشه
شب خواستگاری تمام شد و من گلایی که آقا رضا خریده بودو گذاشتم داخل یه گلدون، یه کم آب ریختم داخلش،بردمش
اتاقم.
نصفه شب بود که نرگس پیام داد:
_زنداداش صبح زود آماده باش بریم آزمایشگاه.
-چشم خواهرشوهر عزیزم
زنداداش:_خانداداشمون میگه بهت بگم، شب خوب بخوابی، تو پیامی نداری براش، بهش بگم.
-یعنی باور کنم الان خودش گفته اینو ؟
نرگس:_نه به زبون نیاورده، ولی تو دلش حتما گفته
-دیونه، بگیر بخواب
نرگس:_چشم، تو هم بخواب که زود بیدار شی
-چشم
نرگس:_چشمت بیبلا
بعد از نمازصبح دیگه خوابم نبرد.
نزدیکای ساعت ۸ بود که نرگس پیام داد.
_نزدیک خونتون هستیم بیا پایین.
#پارت_بیست_ششم