مـجـنـوט الـحـسـیـن(؏)🇮🇷
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿#تسبیح_فیروزهای لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم رفتم پایین.مامان تو آشپزخونه
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
مهمونای زیادی نیومده بودن، چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون.
نشستم کنار سفره عقد.حاجآقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد.
بار اول نرگس گفت:
_عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن
بار دوم گفت، عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن.از گفتن حرفاش خوشم اومده بود.
دیگه بار سوم رسید
نرگس:_آقا دوماد عروس خانم زیرلفظی میخوانااا
خندم گرفت.
بعد آقارضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد.
آقارضا:_بفرمایید
-خیلی ممنونم
حاجآقا:_برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم؟
-با اجازه پدر و مادرم بله
بعضیا دست میزدن، بعضیا صلوات میفرستادن.
بعد حاجآقا از آقا رضا پرسید:
_ وکیلم
+با اجازهی آقا امام زمانم و عزیزجونم بله
یه لحظه دستی دستمو لمس کرد.دست آقا رضا بود.گرمای دستاش آرومم میکرد.زیر گوشم زمزمه کرد:
_مبارک باشه خانومم
خندمگرفت:
_مبارک شما هم باشه آقا
بعد از تبریک گفتنهای جمع،
چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته، رفتم سمتش، روبهروش نشستم
-بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی؟ من که جز شما کسیو ندارم.
(بابا یه نگاهی به چشمای اشکبارم کرد، با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد)
بابا:_خوشبخت بشی دخترم
(بغلش کردمو گریه میکردم، بعد از مدتی آقا رضا هم اومد کنارمون، با بابا روبوسی کردو رو کرد سمت من)
آقارضا:_خانومم قیافهاتو دیدی؟
-نه چیشده مگه؟
(رفتم سمت نرگس)
نرگس:_یاخدااا این چه قیافهایه درست کردی واسه خودت
-یه آینه بده
نرگس:_رو سفره عقد آینه هست برو نگاه کن، حالا موقع آبغوره گرفتن بود دختر.
رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم،.. واااییی آقارضا با دیدنم فرار نکرد خوب بود، لعنت به من
آقارضا:_اشکال نداره برو داخل سرویس صورتتو بشور، اینجوری خیلی بهتره
-چشم
آقارضا:_چشمت بیبلا خانومم
صورتمو شستم درو باز کردم، اقا رضا دمدر بود.
نگاهی به من انداخت و لبخند زد.
آقارضا:_حالا خوشگل شدی.
لبخندی زدمو رفتیم پیش مهمونا.
مامان اومد نزدیکم:
_رها جان چند دست لباس گذاشتم تو یه ساک دادم به خواهرشوهرت، که رفتی، لباستو عوض کنی
-دستتون درد نکنه
مامان:_کاری نداری،ما دیگه بریم
(بغلش کردم):
_بابت همه چی ممنونم
مامان:_انشاءالله که خوشبخت بشین
یکی یکی مهمونا داشتن میرفتن.آقارضا اومد سمتم.
آقارضا:_خانومم بریم یه جایی؟
-بریم
از همه خداحافظی کردیمو رفتیم سوار ماشین شدیم.آقا رضا از نایلکس پشت ماشین چادرمو درآورد.
آقارضا:_عزیزم چادرتو عوض کن
-چشم
آقارضا:_چشمت بیبلا
روسریمو حجاب کردمو چادرمو سرم کردم.
راه افتادیم.توی راه آقارضا هی نگاهم میکردو میخندید.
-چیشده، هنوزم صورتم سیاهه؟
آقارضا:نه خانومم، دارم از دیدنت لذت میبرم
(یعنی یه قندی تو دلم آب شد که نگو،منم نگاهش میکردمو لبخند میزدم)
آقارضا:_چیزی شده؟
-نه، دارم از دیدنت لذت میبرم
هردومون خندیدیم.
آقارضا:_خیلی دوستت دارم رهاجان
-منم
آقارضا:_منم چی؟
-منم دوستت دارم
آقارضا:_این شد،حرف نصفه نداریم
-چشم
آقارضا:_الهی قربون،چشم گفتنت بشم
-آقارضا؟
آقارضا:دیگه آقارضا نیستم بانو، رضا جانم برات
-چشم، رضاجان
رضا:_جان دلم
-کجا داریم میریم؟
رضا:_گلزار،رفتی تا حالا؟
-نه نرفتم
رضا:_الان بری عاشقش میشی
-من فقط عاشق یه نفرم
رضا:_اینکه صدالبته، ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو
تا برسیم، رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد، که مسافت برام مثل برقگذشت.
رسیدیم به گلزار،رضا دستمو گرفتو حرکت کرد. در کنارش قدم زدن حس خوبی بود، انگار دنیا رو به من بخشیدن.چه برسه به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود.
اول رفتیم سر مزار بابای رضا، یه فاتحهای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار.
روی سنگ قبرها رو میخوندم، نوشته بود شهید، شهید، شهیدگمنام،شهید مدافعحرم
تا زمانیکه رضا ایستاد.نشست کنار قبر شهید گمنام.
شروع کرد به حرف زدن:
رضا:_سلام دوست من، با رهاخانم اومدم، دستت دردنکنه که کمکم کردی بهش برسم.
رها جان، این دوست شهیدمه. خیلی وقته که باهم دوستیم.اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم، تو رو مثل نرگس میدیدم.تا وقتیکه تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی، نمیدونستم چی میخواستی از شهدا، ولی وقتی دیدمت، فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم.هر روز که گذشت قلبم بیشتر میتپید برای بدست آوردنت. نمیدونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه،از دوست شهیدم خواستم که کمکم کنه تو مال من بشی.
#پارت_بیست_هشتم