💫خدا در زندگی ما زنان...
(روایت زیستی زنانه با رنگ و عطر خدا)
چشمانم پر از خواب بود.
شب گذشته به خاطر بیماری دخترم درست نخوابیده بودم. نماز صبح را که خواندم همانجا توی جانماز دراز کشیدم . تسبیح تربتم را برداشتم و زیرلب تسبیحات حضرت زهرا را زمزمه کردم.
چادر نمازم را زیر سرم قلمبه کردم شاید می شد کمی خوابید. نگاهی به اطراف انداختم.
همسرم نمازش را خوانده بود و منتظر صبحانه بود تا کار روزانه اش را آغاز کند.
به سختی نشستم . قبل از جمع کردن جانماز،سر روی مهر گذاشتم. مادرم یادم داده بود همیشه سجده شکر بعد نماز را به جا بیاورم. یاد حرف استادم افتادم وقتی به نقل از علامه طباطبایی به ما توصیه نمود:
" ابتدای صبح در سجده بعد از نماز با خدا عهد کنید که همه کارهای روزتان را برای رضای او انجام دهید. "
به آشپزخانه رفتم و مشغول تدارک صبحانه شدم. یاد کتابی افتادم که این روزها در دستم بود و هر روز صفحاتی از آن را ورق می زدم: " خدا در زندگی انسان"
درباره توحید عملی بود. اینکه چطور یاد خدا و توحید نظری را می توان در عمل محقق و متجلی نمود. اینکه یاد خدا عامل آرامش روان انسان است و به زندگی او معنا و جهت می دهد.
با خودم اندیشیدم خدا در زندگی ما زنان چگونه متجلی می شود؟
در کجای زندگی، او را می بینیم؟
چای دم کشیده بود و از کتری در حال جوش بخار باریکی در هوا پخش می شد و فکرهای مرا به هر گوشه خانه می برد.
خدا را دیدم، در قطره قطره آبی که بر صورت می پاشیدم تا خستگی را از نگاهم پاک کنم.
خدا را دیدم، در لبخند همسرم، وقتی به مهر رهسپار کار روزانه اش کردم.
خدا را دیدم، در دانه دانه برنجی که برای نهار خیساندم و در هم زدن غذا روی شعله اجاق.
خدا را دیدم، در وارسی میوه های یخچال که مبادا نعمتی اسراف گردد.
خدا را دیدم آنگاه که خانه را جارو می زدم تا غبار غم روی خاطر هیچ یک از عزیزانم ننشیند.
خدا را دیدم، در تمام کارهای ریز و درشت خانه، خصوصا آشپزخانه که هرگز به چشم احدی نمی آید مگر آن روز که خانه ای خالی از زن گردد.
خدا را دیدم، لابه لای چروک های دستان مادرم، وقتی به مهر بوسیدم.
خدا را دیدم، در نگاه شاد دخترم،وقتی با تمام خستگی روزانه دقایقی کنارش نشستم و به بازی های کودکانه اش دل سپردم.
خدا را دیدم، آنگاه که دستان همسایه پیرم را مهربانانه فشردم و به خاطرات تلخ و شیرین دوران جوانی اش برای هزارمین بار گوش دادم.
خدا را در ثانیه های صبور یک مادر و در ایثار بی پایان زنانه اش، در بیداری های شبانه و در دعاهای نهانی اش دیدم.
آری، من آن روز خدا را در لحظه لحظه زندگی ام دیدم و با تمام جانم لمس کردم.
دوستی دارم که فرزند چهارمش سندروم داون داشت و بعد از عملهای جراحی متعدد در سن سه سالگی از این دنیای خاکی پرکشید و رفت . او اما، بسیار صبورانه رفتار کرد. روزی متعجبانه از وی پرسیدم چطور اینقدر خوب توانستی با این داغ کنار بیایی؟! در جوابم حرفی زد که هرگز فراموش نخواهم کرد. با لبخند به من گفت: من در تمام کارهای روزانه ام و در همه دغدغه های مادرانه و زنانه ام خدا را می بینم! با این وجود جایی برای ناآرامی باقی نمی ماند. می ماند؟!
او گفت: رنج از دست دادن فرزند، داغی ابدی و دردی جاودانه است، اما با حضور خدا در اندیشه و در زندگی ات، هر مشکلی آسان می شود.
یاد دوستی دیگر افتادم که فرزند جوانش را از دست داده بود، یاد صبر حیرت انگیزمادرانه اش. به گمانم هر آهی که می کشد، از جای خالی اش نور خدا است که در قلبش می جوشد.
به کتابی که این روزها می خوانم فکر می کنم و مشغول امورات زندگی می شوم.
دغدغه های زنانه و رنج های مادرانه در تمام ثانیه های روز پخش است و جاری اما،
اگر نگاه خدا به زندگی باشد و اگر، آن نگاه را بیابیم،خدا را در تمام لحظات زندگی خواهیم دید.
آن روز به تمام کارهای روزانه ام فکر کردم و در تک تک لحظات، حضور خدا را با تمام وجود احساس نمودم.
به گمانم، ما زنها بعد از یک روز پر از خستگی و مشغله زنانه، خوابهای مان هم رنگ و عطر خدا را دارد.
ما زنها خیلی خوشبختیم. چون هر روز لابه لای روزمرگی های زنانه مان می توانیم خدا را زندگی کنیم...
#خدا_در_زندگی_زنان
#زنها_خدا_را_زندگی_میکنند.
#توحید_عملی_زنانه
✍🏻ف. شفقت
@saaraann