eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم: ‌ صدای کامیونی که از آن طرف میدان نزدیک می‌شد، توجه‌ام را جلب کرد. سربازان اجساد را پشت کامیون می‌انداختند. حتی بینشان جسد چند سرباز هم بود. چند نفر از مردم، پیکر عزیزانشان را کشان کشان از مهلکه بیرون می‌بردند. مردی که پسر دوازده سیزده ساله‌ای را در آغوش گرفته بود، به چشمان بهت‌زده‌ام نگاه کرد. - خانوم! اگه جسدی اینجا داری، ببرش. میگن حکومت همه شهدا رو می‌ریزن توی یه گودال؛ به خانواده‌شون تحویل نمیدن. مادری نمی‌توانست به تنهایی دختر نوجوانش را بلند کند، مستأصل به اطراف نگاه می‌کرد. نگاهش به من افتادم. دلم نیامد کمکش نکنم؛ به سمتش رفتم و با کمک او دخترش را داخل کوچه بردم. در خانه‌ای باز شد و زنی میانسال مادر و جسد دخترش را به خانه برد. به خیابان برگشتم؛ باید سجاد را پیدا می‌کردم. امیدوار بودم که سجاد از مهلکه گریخته باشد ولی پا‌هایم روی همین خیابان زنجیر شده بود. بوی سجاد را احساس می‌کردم. انگار گوشه‌ای از این خیابان، نگاهش را به من دوخته بود. نگاهم را میان اجساد می‌چرخاندم ولی اثری از سجاد نبود. لحظات سختی بود، نمی‌دانستم از پیدا نکردن سجاد باید خوشحال باشم یا ناراحت! کامیون هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد و هنوز نتوانسته بودم سجاد را پیدا کنم. نگاهم در نزدیکی میدان به مردی افتاد پیراهن سفیدش سرخ شده بود؛ قامتش شبیه سجاد بود؛ به سمتش حرکت کردم؛ اما سربازان زودتر از من به او رسیدند؛ بلندش کردند تا او را پشت کامیون بیندازند؛ توانستم چهره‌اش را ببینم؛ خودش بود. با همان مو‌های قهوه‌ای رنگی که بر خلاف همیشه، مرتب نبود. مو‌های آشفته‌اش، آشفته ام کرد. عینکش به زمین افتاده بود. نمی‌دانم چرا چشمانش بسته بود. نمی‌دانم چرا صدای ضربان قلبش را نمی‌شنیدم. پیراهنش خونی بود ولی مگر گلوله می‌توانست قلبش را از تپش بیاندازد؟ من جرّاح قلبم؛ قلب سجادم را می‌شناسم. قرارمان این بود که قلبمان با هم از تپش بیفتد ولی سجاد زیر قولش زد. به سمتش دویدم؛ نباید سجادم را می‌بردند؛ باید به او می‌گفتم که باید بچه‌داری را یاد بگیرد؛ باید اسمی برای مسافر در راهم انتخاب کند؛ باید لباس نوزاد بخرد؛ باید راه رفتن کودکمان را ببیند؛ اگر پسر بود، باید برایش به خواستگاری برویم و اگر دختر بود، از خواستگارش تحقیق کند؛ باید نوه‌‌مان را در آغوش بگیریم؛ باید... صدای چند «ایست» را شنیدم ولی انگار قلبم فرمانروای عقلم شده بود! صدای چند تیر هوایی شنیدم ولی باز هم نتوانستم بایست؛ چشمانم باز بود ولی اسلحه‌ای که به سمتم نشانه گرفته شده بود را ندیدم؛ صدای چند شلیک شنیدم و ناگهان سوزش عجیبی در ساق پای راستم احساس کردم؛ به زمین افتادم؛ چشمانم تار شده بود ولی نمی‌توانستم سجاد را از دست بدهم. با وجود درد شدیدی که در پایم حس می‌کردم، لنگان لنگان حرکت کردم. به نزدیکی سجاد رسیدم که سربازی به من نزدیک شد و با قنداق اسلحه ضربه‌ای به سرم زد. چشمانم تار شد و دیگرچیزی نفهمیدم... *** - خانوم دکتر! خانوم دکتر! برگشتم و زنی میانسال را دیدم که قسمتی از چادر رنگ رفته‌اش را به کمر بسته بود و بخش کمی را هم زیر دندان گرفته بود. به من که رسید؛ چادرش را مرتب کرد. چند لحظه صبر کرد تا نفس نفس زدنش تمام شود. با خجالت نگاهم کرد. لبخندی به رویش پاشیدم تا از اضطرابش کاسته شود. - بله بفرمایید، در خدمتم. نگاهش را به زمین دوخت. - خانوم دکتر! ما نیازمند نیستیم؛ چرا پول عمل پسرم رو نگرفتید؟ لبخندم رنگ بغض گرفت. - من کی گفتم شما نیازمندید؟ کسی که عزت نفس داره، معلومه که نیازمند نیست. من یه قراری با خودم دارم. وقتی هفده شهریور کسی رو عمل کنم، دستمزد نمی‌گیرم. به ویژه اگه اسم بیمارم «سجاد» باشه. پس عزت نفس‌تون لکه‌دار نشده؛ خیالتون راحت! نمی‌دانم چرا آسمان چشمانش هوس باریدن کرد. خواست دستانم را ببوسد که مانعش شدم و به آغوش کشیدمش. - این چه کاریه حاج خانم، شرمنده‌ام نکنین. اشک‌هایش را پاک کرد. - راستش خانوم دکتر، پول عمل پسرم رو نداشتم. قرار بود یه ماه پیش عمل بشه. به هر دری زدم، بسته بود. رفتم سر مزار پدرش که حدود چهل سال پیش، هفده شهریور سال پنجاه و هفت، شهید شده بود. ازش گلایه کردم، ازش خواستم پول عمل پسرش رو جور کنه. شب قبل عمل فهمیدم، یه ماه به عقب افتاد. من از خدا پول عمل رو میخواستم نه تعویق عمل رو، تا اینکه امروز فهمیدم شما پول عمل رو دادین... دیگر نمی‌شنیدم آن زن چه می‌گفت؛ یک عمر در جست و جوی مزار سجاد بودم؛ غافل از آنکه مزار سجاد در قلب بیمارانی بود که هفده شهریور به اتاق عمل می‌آمدند.