بسمه تعالی
💠تنهای جاده
🔻عروسک صورتی اش را بیشتر بین بازوانش فشرد؛ حس می کرد با این کار از شیء باارزشی که برایش مانده بود حمایت می کند؛ نگاهش را به دود غلیظی که از دور و نزدیک به هوا می رفت، دوخت؛ لابد همین ها بودند که باعث سوزش گلویش شده بودند؛ مادرش همیشه او را از دود فاصله می داد؛ می گفت: حواست رو جمع کن دورت بگردم؛ تو آلرژی داری؛ یه وقت حالت بد نشه. حالا چه کار باید می کرد اگر آن سرفه های وحشتناک شروع می شد؟
🔻داروهایش چند ساعت قبل زیر آوار بمب ها جا مانده بود؛ مادری که دارویش را سر ساعت به او می داد هم با خواهر و برادرهایش همانجا جا خوش کرده بودند؛ حالا حتی پدری که هر وقت دارویش تمام می شد، جا خالی آن را پر می کرد هم کنارش نبود. خبر نداشت پدر، مثل بقیه، جایی زیر آوار مانده یا زنده است و به دنبالش می گردد؛ این بار کسی نبود جای خالی خودِ پدر را پر کند.
🔻در این چند ساعت بارها با خودش گفته بود: کاش به حرف خواهرم گوش کرده بودم و برای خوردن عصرانه ی خوش مزه مادر به خانه می رفتم؛ این طوری کنار آنها می ماندم. حتی وقتی از کنار مدرسه ویران شده اش می گذشت هم دلش می خواست الان زنگ کلاس بود و کنار دوستانش تشویق و تنبیه های دوست داشتنی معلم مهربانش را می چشید و بعد با هم کنار هم زیر آوار می ماندند؛ بی خبر بود از اینکه کدام دوستش تنها شده است و کدام را دیگر ندارد.
🔻آنقدر راه رفته بود که وقتی سر بلند کرد، جاده ای طولانی و خالی را روبه رویش دید. به پشت سرش نگاهی انداخت؛ آن حجم از ویرانی چطور قرار بود درست شود؛ اگر کسی درستش می کرد دوباره قصد آوار کردنش به سر دیوهای پلید نمی زد؟
🔻به طرف جاده برگشت؛ به امید یافتن کسی که از آن طرف بیاید، روی تخته سنگی که کنار راه بود، نشست؛ پدرش خیلی وقت ها با دوستانش از آن مسیر می آمدند. به فکرش فرصت داد تا تصور کند روزی را که شهر زیبایشان مثل روز اول که نه، حتی قشنگ تر شود. همین که عرسکش رو روی پایش گذاشت، سرما به تنش نشست. نمی دانست از گرمای بدن گرم و نرم عروسک تا حالا گرم بود یا از تصورات شیرین شهر زیبای بدون دیوهای پلید.
#منجی_جهان
https://eitaa.com/forsatezendegi