eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
495 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
😍رویای نیمه شب😍 چشم های وزیر از خشم دودو زد. فکری به خاطرش رسید .بر خود مسلط شد . با صدایی که میلرزید، گفت :((میبینم که از جان خودت گذشته ایی! راست می‌گویی. من شوم هستم .پس بدان تا این حمام را بر سرت خراب نکنم ،رهایت نخواهم کرد .)) _از تو و آن دارولحکومه به خدا پناه میبرم ! انگار به روزی که باید جواب گویی اعمالتان باشید ایمان ندارید . این قدرت و مقام زود گذر و فانی ،شما را فریفته .پس هرچه میخاهی بکنید ! وزیر سر جنباند . _ تعجب میکنم که چرا آمدنم را غنیمت نشمردی. میتوانستی با گشاده رویی، دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه کنی . به نفعت بود . ابوراجح دستمال خونی را نشان داد. _ همین قصد را داشتم . اشتباهم این بود که کلمه ی حقی بر زبان آوردم . اینکه نباید سبب کدورت خاطر شما بشود !قوها را بردارید و ببرید . دو-سه روزی دلتنگ میشوم . خودم را به این تسکین میدهم که قوهایم زندگی بهتری دارند و غرق در ناز و نعمت اند . وزیر قبل از آنکه در پس پرده ناپدید شود ، گفت :((امروز به هم ریخته ام ! قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود .)) 🌹پایان قسمت سی و چهار 🌷 @fotros_dokhtarane
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏅الگوی نقش اول 💞 وقتی حضرت آقا به یک جوان علاقمند می‌شوند ... 🔆 یک جوان می‌تواند الگوی علم، ایمان و تلاش باشد ... ❤️ جوانی که جان و سلامتی خود را در راه هدفش گذاشت ... •••🌨☃☃☃🌨••• .•°°•.🏴.•°°•. 🏴 🏴 `•. ༄༅ °•¸.•° 📗@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب😍 #قسمت_سی_چهار چشم های وزیر از خشم دودو زد. فکری به خاطرش رسید .بر
😍رویای نیمه شب از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد ، بهت زده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید . او را به اتاقی که در راهرو بود ، بردم تا استراحت کند . به بالش که تکیه داد،گفت :(( کار من دیگر تمام است . اگر خیلی خوش شانس باشم به سیاه چال می افتم .فکر نکنم این وزیر بی‌کفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است.)) پنجره ی اتاق به حیاط خلوت باز بود . سجاده ابوراجح کناره پنجره پهن بود. کتابهایش توی تاقچه ،کنار هم چیده شده بود . مسرور ظرف انگور را آورد، جلو ابوراجح گذاشت و رفت . ابوراجح به شوخی گفت :(( صحنه ی قشنگی نبود.نمیخواستم پس از مدتها که به دیدنم آمد ، شاهد آن باشی، اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه ، عشق و عاشقی را از یادت برد .)) ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم . _ اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد ، دیگر نمی گذارد پیش من بیایی . باز هم خندیدیم . انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود . ابوراجح خوشه ایی انگور تعارف کرد و گفت :(( بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است .)) آنرا گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم . مسرور سرک کشید تا ببیند چه خبر است . نمی‌توانست باور کن که میخندیم . با دیدن چشم های گرد شده ی او باز به خنده افتادیم . (( خوب شد که ماندی و با چشم‌های خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار می‌کند. )) *** پدر بزرگ چند بار به دارالحکومه فرا خوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد . اولین بار بود که خانوادهٔ ی حاکم قرار بود به مغازه بیایید ، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می‌خواستند همانجا انتخاب کنن . بعید نبود خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیر زمین هم سرک بکشند . دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند . بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیر زمین رفتن و همه جا را پاییدند و توی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمعن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود . خانم ها که آمدند ، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند . پایان قسمت سی و پنج 🌹🌷 @fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ما رو هم میرسونی؟؟؟ •••🌨☃☃☃🌨••• .•°°•.🏴.•°°•. 🏴 🏴 `•. ༄༅ °•¸.•° @fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب #قسمت_سی_پنج از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد ، بهت زده بودم. ابوراج
😍رویای نیمه شب 😍 خانم ها بیست نفری میشدند . همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت . جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند . آن ها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند . دختران حاکم ، بدون توجه به مادر ، با قیل و قال، به جواهرات و زینت آلات اشاره می کردند و درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر میدادند . جز سه زن خدمتکار ، دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازکی پوشانده بودند . تنها چشم هایشان پیدا بود .دوتا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی می‌کردند. احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلا دیده ام . در این دوهفته گذشته ، چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گران بهایی خریده بود .پدربزرگ میگفت لابد دختر بازرگان ثروتمندی است . با دیدن یکی از زن های خدمتکار ، مطمعن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است . هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود . با خود گفتم :(( با علاقه ایی که این دختر به طلا و جواهرات دارد ، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد.)) به خود جواب دادم :(( زیاد هم بد نیست . با این همه طلا و جواهری که دارد،شوهرش میتواند خود را مردی ثروتمندی بداند.)) 🌹🌷پایان قسمت سی و شش🌹🌷 @fotros_dokhtarane
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤣 با بحث شیرین و و 💘 ❤️ بچه ها اگه دارید برای ادمین کانال ارسال کنید تا توی کانال استفاده کنیم 😍 🚺 دخترانه فطرس 💦 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
😂😂پنچری بعثی😂😂 راننده آمبولانس🚑بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد🙁رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟ مکثی کرد و گفت: چرا چرا پرسیدم: کجا؟🤔 جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود🤣) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه!😆برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن😂😂 💎 @fotros_dokhtarane
مژده 😍 گفتگوی زنده فطرس بعد از امتحانات، مجددا برگزار خواهد شد. منتظرمون باشید💕💕
😍رویای نیمه شب😍 می دانستم نامش ((قنواء)) است. تمام جوانان حله این را میدانستند.مشهور بود که دختر ماجراجویی است . گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زد . حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها درآورده و در بازار ،دست فروشی و شعبده بازی کرده است . لوله های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم . قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند زنان به توضیحات من گوش میداد. خواهرانش از پشت سر او گردن میکشیدند . همان طور که فکرش را میکردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها ، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، توجه‌شان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت گفت :(( من یک سری کامل از این مدل را میخاهم ، خیلی زیبا و ظریف ،و خیلی زود.)) شبحی از لبخندش را دیدم داشت از موقعیت خودش لذت می‌برد معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند . بیش از حد به او میدان داده بودند . خیال می‌کرد می‌تواند صاحب هرچیزی که بخواهد بشود . حسابدار ، سفارش ها را تند و تند یادداشت میکرد . به او گفتم چنین بنویسد :((یه سری کامل ، شامل انگشتر ، النگو ، گردنبند، بازوبند، کمربند، مو گیر و خلخال، از مدل دو اژدها .)) پایان قسمت سی و هفت 🌹🌷 @fotros_dokhtarane