🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
📽 #پخش_زنده_فطرس 💠 بمناسبت سالگرد شهادت #حاج_قاسم سلیمانی و #ابومهدی المهندس 🌹 🎤 #گفتگو با یکی از
📍پخش زنده
🕰️ امشب ساعت 19 را فراموش نکنید!!!
منتظرتون هستیم.
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب😍
#قسمت_سی_چهار
چشم های وزیر از خشم دودو زد. فکری به خاطرش رسید .بر خود مسلط شد . با صدایی که میلرزید، گفت :((میبینم که از جان خودت گذشته ایی! راست میگویی. من شوم هستم .پس بدان تا این حمام را بر سرت خراب نکنم ،رهایت نخواهم کرد .))
_از تو و آن دارولحکومه به خدا پناه میبرم ! انگار به روزی که باید جواب گویی اعمالتان باشید ایمان ندارید . این قدرت و مقام زود گذر و فانی ،شما را فریفته .پس هرچه میخاهی بکنید ! وزیر سر جنباند .
_ تعجب میکنم که چرا آمدنم را غنیمت نشمردی.
میتوانستی با گشاده رویی، دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه کنی . به نفعت بود . ابوراجح دستمال خونی را نشان داد.
_ همین قصد را داشتم . اشتباهم این بود که کلمه ی حقی بر زبان آوردم . اینکه نباید سبب کدورت خاطر شما بشود !قوها را بردارید و ببرید .
دو-سه روزی دلتنگ میشوم . خودم را به این تسکین میدهم که قوهایم زندگی بهتری دارند و غرق در ناز و نعمت اند . وزیر قبل از آنکه در پس پرده ناپدید شود ، گفت :((امروز به هم ریخته ام ! قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود .))
🌹پایان قسمت سی و چهار 🌷
@fotros_dokhtarane
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏅الگوی نقش اول
💞 وقتی حضرت آقا به یک جوان علاقمند میشوند ...
🔆 یک جوان میتواند الگوی علم، ایمان و تلاش باشد ...
❤️ جوانی که جان و سلامتی خود را در راه هدفش گذاشت ...
•••🌨☃☃☃🌨•••
.•°°•.🏴.•°°•.
🏴 🏴
`•. ༄༅ #دختران_فطرس
°•¸.•°
📗@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب😍 #قسمت_سی_چهار چشم های وزیر از خشم دودو زد. فکری به خاطرش رسید .بر
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب
#قسمت_سی_پنج
از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد ، بهت زده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید . او را به اتاقی که در راهرو بود ، بردم تا استراحت کند . به بالش که تکیه داد،گفت :(( کار من دیگر تمام است . اگر خیلی خوش شانس باشم به سیاه چال می افتم .فکر نکنم این وزیر بیکفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است.))
پنجره ی اتاق به حیاط خلوت باز بود . سجاده ابوراجح کناره پنجره پهن بود. کتابهایش توی تاقچه ،کنار هم چیده شده بود . مسرور ظرف انگور را آورد، جلو ابوراجح گذاشت و رفت . ابوراجح به شوخی گفت :(( صحنه ی قشنگی نبود.نمیخواستم پس از مدتها که به دیدنم آمد ، شاهد آن باشی، اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه ، عشق و عاشقی را از یادت برد .)) ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم .
_ اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد ، دیگر نمی گذارد پیش من بیایی . باز هم خندیدیم . انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده بود . ابوراجح خوشه ایی انگور تعارف کرد و گفت :(( بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است .))
آنرا گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم . مسرور سرک کشید تا ببیند چه خبر است . نمیتوانست باور کن که میخندیم . با دیدن چشم های گرد شده ی او باز به خنده افتادیم . (( خوب شد که ماندی و با چشمهای خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار میکند. ))
***
پدر بزرگ چند بار به دارالحکومه فرا خوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد . اولین بار بود که خانوادهٔ ی حاکم قرار بود به مغازه بیایید ، همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را میخواستند همانجا انتخاب کنن . بعید نبود خانم ها هوس کنند به کارگاه و زیر زمین هم سرک بکشند . دو محافظ سیاه پوست وارد مغازه شدند . بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیر زمین رفتن و همه جا را پاییدند و توی صندوق ها و گنجه ها را گشتند تا مطمعن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود . خانم ها که آمدند ، محافظ ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند .
پایان قسمت سی و پنج 🌹🌷
@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ما رو هم میرسونی؟؟؟
•••🌨☃☃☃🌨•••
#آوینی
.•°°•.🏴.•°°•.
🏴 🏴
`•. ༄༅ #دختران_فطرس
°•¸.•°
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب #قسمت_سی_پنج از آنچه در آن چند دقیقه پیش آمد ، بهت زده بودم. ابوراج
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب 😍
#قسمت_سی_شش
خانم ها بیست نفری میشدند . همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت . جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند . آن ها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم ایستادند و احترام گذاشتند . دختران حاکم ، بدون توجه به مادر ، با قیل و قال، به جواهرات و زینت آلات اشاره می کردند و درباره زیبایی و ارزش هر کدام نظر میدادند .
جز سه زن خدمتکار ، دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازکی پوشانده بودند .
تنها چشم هایشان پیدا بود .دوتا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی پذیرایی میکردند.
احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلا دیده ام . در این دوهفته گذشته ، چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گران بهایی خریده بود .پدربزرگ میگفت لابد دختر بازرگان ثروتمندی است . با دیدن یکی از زن های خدمتکار ، مطمعن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است . هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود . با خود گفتم :(( با علاقه ایی که این دختر به طلا و جواهرات دارد ، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد.))
به خود جواب دادم :(( زیاد هم بد نیست . با این همه طلا و جواهری که دارد،شوهرش میتواند خود را مردی ثروتمندی بداند.))
🌹🌷پایان قسمت سی و شش🌹🌷
@fotros_dokhtarane
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات_جبهه
#شکرخند
😂😂پنچری بعثی😂😂
راننده آمبولانس🚑بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد🙁رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا
پرسیدم: کجا؟🤔
جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود🤣) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه!😆برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن😂😂
#طنز
💎 @fotros_dokhtarane
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب😍
#قسمت_سی_هفت
می دانستم نامش ((قنواء)) است. تمام جوانان حله این را میدانستند.مشهور بود که دختر ماجراجویی است .
گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زد . حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها درآورده و در بازار ،دست فروشی و شعبده بازی کرده است .
لوله های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم . قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند زنان به توضیحات من گوش میداد. خواهرانش از پشت سر او گردن میکشیدند . همان طور که فکرش را میکردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها ، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت گفت :(( من یک سری کامل از این مدل را میخاهم ، خیلی زیبا و ظریف ،و خیلی زود.))
شبحی از لبخندش را دیدم داشت از موقعیت خودش لذت میبرد معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند . بیش از حد به او میدان داده بودند . خیال میکرد میتواند صاحب هرچیزی که بخواهد بشود .
حسابدار ، سفارش ها را تند و تند یادداشت میکرد . به او گفتم چنین بنویسد :((یه سری کامل ، شامل انگشتر ، النگو ، گردنبند، بازوبند، کمربند، مو گیر و خلخال، از مدل دو اژدها .))
پایان قسمت سی و هفت 🌹🌷
@fotros_dokhtarane