🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_شش 🌷 پدربزرگ داشت با ذرهبین ، مرواریدها را معاینه می کرد
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_هفت
🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر به گوشوارهها نگاه میکردند. بهشان میآمد که یکی مادر باشد و دیگری دختر. مشتری دیگری در مغازه نبود. اشکالی نمیدیدیم که تا دلشان میخواست جواهرات را تماشا کنند. احساس میکردم آن که دختر به نظر میرسید ، گاهی به طراحیام نیمنگاهی میانداخت. زن به پدربزرگم نزدیک شد.
سلام کرد و گفت :« ما آشنا هستیم. صبح اول وقت که مغازه خلوت است آمدهایم تا جنس خوبی بگیریم و برویم.»
پدربزرگ با دستپاچگی ساختگی ، مرواریدها را توی پیالهای بلوری گذاشت و گفت :« معذرت میخواهم بانو. من و مغازهام در خدمت شما هستیم.»
خیلی از مشتریها خود را آشنا معرفی میکردند تا تخفیف بگیرند. پوزخندی زدم و به کارم ادامه دادم. آشنا به نظر نمیرسیدند. حسابدار ، پیالهٔ مرواریدها را برداشت و توی صندوق بزرگ آهنی گذاشت و درش را قفل زد. روی صندوق ، تشک کوچکی بود. حسابدار روی آن نشست.
پدربزرگ از زن پرسید :« اهل حلّهاید؟»
زن سری تکان داد و خیلی آهسته خندید.
–من همسر ابوراجح حمامی هستم.
هردو خشکمان زد. پدربزرگ به سرفه افتاد و با خنده گفت :« بهبه! چشم ما روشن! خیلی خوش آمدید! چرا خبر نکردید که تشریف میآورید؟ چرا از همان اول ، خودتان را معرفی نکردید تا ما با احترام از شما استقبال کنیم؟ خجالتمان دادید. بیادبی نشده باشد؟ خواهش میکنم دربارهٔ رفتار ما چیزی به دوست و برادرم ابوراجح نگویید!»
🍂 پایان پارت هفت
@fotros_ dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_هفت 🌷 از جنس چادرشان معلوم بود که ثروتمند نیستند. بیشتر
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_هشت
🌷 –اینقدر شرمندهٔمان نکنید.
–باور کنید دست و پایم را گم کردم. دارم خواب میبینم که همسر ابوراجح به مغازهٔ ما آمدهاند! ممنونم که ما را قابل دانستهاید. لابد آن خانم رشید و باوقار ، ریحانهخانم هستند.
درست حدس زدم؟
مادر اندکی به طرف دخترش چرخید و گفت :« بله.»
ریحانه آهسته سلام کرد و سرش را پایین انداخت. باورم نمیشد آنقدر بزرگ شده باشد.
–علیکالسلام دخترم! عجب قدّی کشیدهای! خدا حفظت کند! انگار همین دیروز بود که دست در دست هاشم ، سراسیمه وارد مغازه شدید و گفتید :« مرد کوتولهٔ شعبدهبازی گفته اگر سکهای بدهیم ، شتری را توی شیشه میکند.»
پدربزرگ خندید. نگاه شرمآگین من و ریحانه لحظهای به هم گره خورد.
–این هم هاشم است. میبینید که او هم برای خودش مردی شده. خدا پدرش را رحمت کند! گاهی خیال میکنم پدرش این جا نشسته و کاغذ ، سیاه میکند. با آن خدابیامرز مو نمیزند. اگر یک ساعت نبینمش ، دلتنگ میشوم! ببینید چطور مثل دخترها خجالتی است و قرمز میشود! او دلش میخواست آن بالا توی کارگاه بنشیند و جواهرسازی کند ، ولی من نگذاشتم. دلم میخواست پیش خودم ، کنار خودم باشد. اینطوری خیالم راحت است.
به مادر ریحانه سلام کردم. جواب سلامم را داد و به پدربزرگ گفت :« واقعاً که بچهها زودتر از بوتهٔ کدو بزرگ میشوند. خدا برای شما نگهش دارد و سایهٔ شما را از سر او و ما کوتاه نکند!»
🍂 پایان پارت هشت
@fotros_dokhtarne
﷽
موسسه قرآنی یازهرا سلام الله علیها
منطقه براآن برگزار می کند:
#مسابقه_قرآنی
🛑حفظ و تلاوت تقلیدی قرآن کریم🛑
بصورت غیر حضوری و همراه با جوایز نفیس🏆🏆🏆
(ویژه نوجوان و جوانان - زیر 17 سال)
محتوای مسابقه
💠 حفظ قرآن کریم:
✨حفظ 14 سوره
ویژه نونهالان زیر 9سال پسر و دختر
✨حفظ 20 سوره
ویژه نوجوانان 9 تا 14سال پسر و دختر
✨حفظ جزء 30
ویژه نوجوانان و جوانان 15 تا 17 سال پسر
💠 قرائت تقلیدی قرآن کریم:
ویژه پسران زیر 17سال
از فایل های برگزیده بارگزاری شده از اساتید:
(مصطفی اسماعیل - عبدالباسط - منشاوی)
💠 ضوابط مسابقه
1. مسابقه بصورت غیرحضوری و با ارسال فایل های صوتی و تصویری برگزار می گردد.
2. حافظان عزیز! فایل تصویری از تلاوت سوره های حفظی خود را برای ما ارسال فرمایند.
3. قاریان عزیز! تلاوت تقلیدی، از فایل های برگزیده بارگزاری شده در کانال از اساتید:
(مصطفی اسماعیل - عبدالباسط - منشاوی) می باشد که قاری محترم باید فایل صوتی تلاوت خود را برای ما ارسال فرمایند.
4. هر فرد مجاز به شرکت در یک رشته می باشد.
5. ذکر نام، تلفن همراه و محل سکونت در ابتدای تلاوت الزامی می باشد.
🔻🔻🔻🔻
6. آخرین مهلت ارسال
تا تاریخ 99/12/07 ❤️❤️❤️
مصادف با 13رجب ولادت باسعادت امام امیرالمومنین علی (ع) می باشد.
7. ارسال فایل های صوتی و تصویری تلاوت
📲به شماره همراه
09131680119
در پیام رسان ایتا
🏆 @fotros_dokhtarane 🏆
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
﷽ موسسه قرآنی یازهرا سلام الله علیها منطقه براآن برگزار می کند: #مسابقه_قرآنی 🛑حفظ و تلاوت تقلیدی
💎جوایز مسابقه💎
رشته حفظ 14 سوره:
🥇نفر اول 100 هزار تومان
🥈نفر دوم 70 هزار تومان
رشته حفظ 20 سوره:
🥇 نفر اول 150 هزار تومان
🥈 نفر دوم 100 هزار تومان
رشته حفظ جزء 30 :
🥇نفر اول قلم هوشمند قرآنی
🥈نفر دوم 150 هزار تومان
رشته تلاوت تقلیدی:
🥇نفر اول 200 هزار تومان
🥈نفر دوم 150 هزار تومان
(در منطقه برآن جنوبی برگزار می شود)
🏆 @fotros_dokhtarane 🏆
🍰 #کارگاه_مهارت
سلام دوست های گلم ✋️
خوبین؟
امروز یک آموزش یلدایی خوشمزه داریم😊
انشالله که بپسندید
یک کیک خوشمزه با مواد اولیه در دسترس و آموزش آسون
بریم که شروع کنیم😉
@fotros_dokhtarane
کیک طرحدار(مناسب یلدا)
مواد لازم برای۲ نفر
مواد اصلی
تخم مرغ (سفیده) ⇦ ۱ عدد
پودر قند ⇦ ۳۰ گرم
کره ⇦ ۳۰ گرم
آرد قنادی ⇦۴۰ گرم
رنگ خوراکی ⇦ به مقدار لازم
طرز تهیه
۱- اول یه کاغذ روغنی رو به صورت گرد به اندازه ی کف قالب و یکی به صورت طولی به اندازه ی دور قالب و به ارتفاع قالب برش بزنید.
۲- طرح مورد نظرتون رو روش بکشید(هندوانه، انار ، متن و...) و برعکسش کنید و روشو با فرچه سیلیکونی چرب کنید.
۳- کره ی به دمای محیط رسیده و پودرقند رو باهم ترکیب کنید و یک دقیقه بزنید تا نرم و لطیف شه.بعد بهش سفیده ی تخم مرغ اضافه کنید و باز یک دقیقه ی دیگه بزنید.بعد آرد رو با الک به مواد اضافه کنید و باز بزنید.(همزن برقی هم نباشه مشکلی نیست ولی باید خیییلی بزنید چون هیچ گلوله ی آردی حتی یه کوچولو هم نباید باقی بمونه)
۴- مواد رو به چندقسمت تقسیم کنید و هر قسمت رنگ خوراکی مورد نظرتون رو بزنید و داخل قیف بریزید. سر قیف رو ریز سوراخ کنید(در حد یک میلیمتر). اگه آرد خوب حل نشده باشه اینجا اذیتتون میکنه پس سعی کنید کلا با همزن برقی کار کنید.
۵- طرحتون رو بکشید.خمیر به حدی غلظت داره که رنگ ها قاطی نشن ولی اگه کارتون ظریفه و یه کاریه که لازمه رنگ روی رنگ باشه، رنگ اول رو بکشید ده دقیقه بذارید فریزر بعد رنگ دوم رو روش بکشید.
۶- حالا کل طرح رو حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه بذارید فریزر بمونه. مایه کیکتون رو درست کنید و کاغذ روغنی ها رو اطراف و کف قالب بندازید و از مایع کیک با خیال راحت روش بریزید و کیکتون رو توی فر قرار بدید.🎂
سایر نکات
برای اعداد و متن طرحی که الان دارید روش با خمیر میکشید باید برعکس باشه.
این خمیری که واسه طراحی کیک درست میشه اسمش خمیر دکور هست.
گرم ها رو میتونید توی نت به قاشق تبدیل کنید. مثلا یک قاشق غذا خوری آرد 10 گرمه فکر کنم ولی توی رسپی به گرمه تا غلظت خمیرمناسب باشه. چون یکی پر قاشق رو آرد میکنه یکی سرصاف میریزه و هردو میگن یک قاشق.
اگه خمیر برای کارتون سفت بود با یه کوچولو آب رقیق کنید.🍶
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب نویسنده:مظفر سالاری هر شب ساعت ۲۲ @fotros_dokhtarane
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_نه
🌷 پدربزرگ با دستمال ابریشمی ، اشکش را پاک کرد.
– بله ، راست گفتید. همانطور که سایهها در غروب قد میکشند ، این بچهها هم زود بزرگ میشوند. بعد ازدواج میکنند و دنبال زندگیشان میروند. انگار ساعتی پیش بود که آن حلوافروش دورهگرد ، دست هاشم را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید و میآورد. ریحانه همراهشان میدوید و گریه میکرد. مردک آمد و گفت :« این پسربچه به اندازهٔ یک درهم از من حلوا گرفته و با خواهرش خورده. حالا که پولم را میخواهم ، میگوید برو از ابونعیم بگیر.»
خیال میکرد هاشم و ریحانه از این بچههای بیسروپا هستند که در عمرشان حلوا نخوردهاند.
مادر ریحانه آهسته خندید و گفت :« امان از دست این بچهها! پس بیخودی نبود که ریحانه ، هرروز صبح ، پایش را توی یک کفش میکرد که میخواهم بروم با هاشم بازی کنم.»
من هم بیصدا خندیدم. این بار مواظب بودم به ریحانه نگاه نکنم تا مبادا باز نگاهمان به هم بیفتد.
–میدانید به آن مردک حلوافروش چه گفتم؟ گفتم :« همهٔ ظرف حلوایت را چند میفروشی؟» گفت :« اگر همه را بخرید پنج درهم.» پولش را دادم و گفتم :« برو این حلوا را بین بچههای دستفروش قسمت کن و دعاگوی این مشتریهای کوچولو باش!»
پدربزرگ از ته دل خندید.
🍂 پایان پارت نه
@fotros_dokhtarane
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_ده
🌷 – باید بودید و قیافهاش را میدیدید. همینطور چهارشاخ مانده بود. بعد هم تعظیمکنان راهش را کشید و رفت.
برایم جالب بود که پدربزرگ ، همه چیز را به آن روشنی به یادداشت.
– این پسر خیلی بازیگوش بود. حالا هم خیلی یکدندگی میکند. مراعات منِ پیرمرد را نمیکند. مثل دخترها خجالتی است. دلش میخواهد یا توی زیرزمین با کوره و بوته وَر برود و یا آن بالا بنشیند و گوشواره و النگو بسازد. به زور دستش را گرفتم و آوردمش کنار خودم. ببینید هنوز هم این کاغذها را سیاه میکند. هرروز با این طرحها مخم را میخورد. ابوراجح خیلی نصیحتش میکند ، اما کو گوش شنوا؟!
احساس کرد زیاد حرف زده است.
– ببخشید! آدم ، پیر که میشود ، به زبانش استراحت نمیدهد. آنقدر از دیدن شما خوشحال شدم که نمیدانم دارم چه میگویم. خدایا تو را سپاس!
مادر ریحانه به گوشوارهای اشاره کرد.
– آمدهایم گوشوارهای برای ریحانه بگیریم. البته او با قناعت آشناست و برای زینتآلات لَهلَه نمیزند ، اما ما هم وظیفهای داریم.
آن جفت گوشوارهٔ ارزان را بیرون آوردم و روی مخملی صورتی که حاشیهای گلدوزی شده داشت ، گذاشتم. حال خودم را نمیفهمیدم. گیج شده بودم. باور نمیکردم که پس از سالها باز ریحانه را میبینم. انگار عزیزترین کسم از سفری دور و طولانی برگشته بود. میخواستم رفتاری پسندیده و متین داشته باشم ، اما نمیتوانستم. نگاهم اینطرف و آنطرف میپرید.
میترسیدم ریحانه و پدربزرگ متوجه رفتارم شده باشند. مادر ریحانه گوشوارهها را برداشت تا به دخترش نشان دهد.
خاطرههای کودکی به ذهنم هجوم آورده بود. روزگاری با ریحانه همبازی بودم و حالا پسندیده نبود که حتی نگاهش کنم. دیگر آن کودکان دیروز نبودیم. گذشت زمان با آنچه در چنته داشت ، بین ما دیواری نامریی کشیده بود.
پدربزرگ با اهمیت دلپذیر ، دستش را دراز کرد. مادر ریحانه گوشوارهها را کف دست او گذاشت.
🍂 پایان پارت ده
@fotros_dokhtarane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب #امام_خامنه_ای_مدظله_العالی:
«مرحوم شهید مفتّح علاوه بر این که یک روحانی برجسته و فداکار و روشنفکر و آشنای به نیاز زمان بود،
خصوصیتی داشت که در تعداد معدودی از فضلای آن زمان این خصوصیت دیده میشد.
آن، قدرت ارتباط گیری با نسل جوان و دانشجویان و کسانی بود که مایل بودند پیام دین را با زبان روز از یک روحانی و یک عالم به دین بشنوند.
لذا هم در دوران قبل از انقلاب و هم بعد از پیروزی انقلاب، میدان کار این مرد روحانی بزرگوار، غالباً منطقه جوانان بخصوص دانشجویان بود؛»
#شهید_مفتح (فداکار، مبارز، جوان گرا)
#روزوحدت_حوزه_و_دانشگاه
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_ده 🌷 – باید بودید و قیافهاش را میدیدید. همینطور چهارشا
#رویای_نیمه_شب
رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_یازده
🌷 – نه خانم ، این اصلاً در شأن ریحانهٔ عزیز ما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر میداند ، باید گوشوارهای از بهشت به گوش کند.
ما متأسفانه چنین گوشوارهای نداریم ، ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشوارههایی که داریم ، برای دخترم برازنده است.
پدربزرگ از پشت قفسهها بیرون آمد و به گوشوارهای زیبا و گرانبها که من طراحی کرده و ساخته بودم ، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود ؛ هرچند بعید میدیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود. گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
– طراحی و ساخت این گوشواره ، کار هاشم است. حرف ندارد!
مادر ریحانه گوشوارهها را گرفت و ورانداز کرد.
– واقعاً قشنگند ، ولی ما چیزی ارزانقیمت میخواهیم.
پدربزرگ به جای اولش برگشت.
– اجازه بفرمایید! من میخواهم نظر ریحانهخانم را بدانم.
تو چه میگویی دخترم؟ خیلی ساکتی.
کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه میگوید. شبحی از صورتش را در نور دیدم. همان ریحانهٔ روزگار گذشته بود. از وقتی آمده بود ، به جعبهٔ آیینهٔ کنارش نگاه میکرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیتی نداشتند.
دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد.
– شما مثل همیشه مهربانید ، اما فکر میکنم این دو سکه به اندازهٔ کافی گویا باشند.
🍂 پایان پارت یازده
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_یازده 🌷 – نه خانم ، این اصلاً در شأن ریحانهٔ عزیز ما نیست
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_دوازده
🌷 آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود.
پدربزرگ خندید و گفت :« چه نکتهسنج و حاضرجواب!»
مادر ریحانه گوشوارهها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشوارههای قبلی را جستوجو کرد. پدربزرگ گوشوارههای گرانبها را توی جعبهٔ کوچکی که آستر و جلدش مخمل قرمز بود ، گذاشت.
جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
– از قضا قیمت این گوشوارهها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا میخواستم که ریحانه صاحب آن گوشوارهها شود.
قیمت واقعیاش ده دینار بود.
یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.
چهار زن وارد مغازه شدند.
پدربزرگ ، آنها را به دو فروشندهٔ دیگر حواله داد. مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند.
– میدانم که قیمتش خیلی بیشتر از اینهاست. نمیتوانیم اینها را ببریم.
پدربزرگ ابروها را درهم فرو برد. جعبه را به جای اولش برگرداند.
– به خدا قسم ، باید ببریدش! این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم میدانم و ابوراجح. بلأخره من و او ، پس از سی سال دوستی ، خُردهحسابهایی با هم داریم.
پدربزرگ با زبانی که داشت ، هرطور بود آنها را راضی کرد گوشواره را بردارند و ببرند.
وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچهٔ گلدوزی شده گذاشت ، مادرش گفت :« این دستمزد گلیمهایی است که دخترم بافته. حلال و پاک است.»
پدربزرگ سکهها را برداشت و بوسید. آنها را در دست من گذاشت.
🍂 پایان پارت دوازده
@fotros_dokhtarane
💝 #جشن میلاد حضرت #زینب سلام الله علیها و #شب_یلدا 🌷
✨⚡️ #نور_افشانی و #مولودی خوانی 🎤
🔰 در پخش_زنده_فطرس
در
روبیکا👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
و اینستا👇
instagram.com/fotros_dokhtarane
⏰ شنبه ۹/۲۹ ساعت ۱۸:۴۵ 🌺
🚺 دخترونه فطرس
🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فانوس 💗
🌐حسن روحانی: پایان تحریم را به تأخیر نمیاندازم، حتی یک ساعت. (۲۴ آذر ۹۹)
💠رهبر انقلاب: برای برداشتن تحریمها یک ساعت هم نباید تاخیر کرد اما اکنون ۴ سال است تاخیر شده. (۲۶ آذر ۹۹)
🚺 دخترونه فطرس
💦 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📱
امید غریبان تنها کجایی؟!!!
♡♥♡
حواستونباشہجوونۍتونوحرومنڪنید!
وگرنہآقامونبایـدبشینہمنٺـظر
نـسلبعـدۍ!!
#اللھمعجللولیڪالفرج
🦋@fotros_dokhtarane
🎀 #یلدای_زینبی
🌺 توسط دختران فطرسی از #شهرستان_مبارکه
🌷 به نیابت از #شهدای_محلشون
🔰 منتظر تصاویر و آثار شما از یلدای زینبی هستیم 😍
🚺 #دخترونه_فطرس
☂ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺تیزر سینمایی کتاب "رویای نیمه شب"
🔹رؤیای نیمه شب، در کنار مسئله تقریب مذاهب و جذابیت های داستانی، مسئله مهم تری را طرح می کند؛ #امام_زمان و رابطه ایشان با شیعیان و باورمندان به ایشان.
که بدون شعارزدگی و توهین به عقاید متفاوت به خوبی شکل گرفته است و مخاطب را با مفاهیم عمیقی آشنا می کند…
هر شب ساعت 22 منتظر این رمان جذاب باشید.
#رویای_نیمه_شب
💎@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_دوازده 🌷 آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_سیزده
🌷 –این سکههای بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دستمزدی برای کارش گرفته باشد.
باز هم شبحی از چهرهٔ ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانهٔ گذشته بود ، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم میفشرد. آن چیز مرموز باعث میشد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهمتر همان حالت تبآلود و غمگینی چشمهایش بود ؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال ، از زیباییاش که با حُجب و حیا درآمیخته بود ، تعجب کردم.
آنها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یکباره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار ، آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم.
پدربزرگ آهی کشید و گفت :« کار خدا را ببین! چه کسی باور میکند این دختر زیبا و برازنده ، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟»
به بهانهای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش ، دست و دلم به کار نمیرفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت :« زود برگرد!»
پا را که از مغازه بیرون گذاشتم ، گفت :« سلام مرا به ابوراجح برسان!»
نگاهش که کردم ، پوزخندی تحویلم داد.
🍂 پایان پارت سیزده
@fotros_dokhtarane 💎
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_سیزده 🌷 –این سکههای بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم
#رویای_نیمه_شب
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_چهارده
🌷 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطهام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفتوآمد ، کسی احساس تنهایی نمیکرد. سمسارها ، کنار کاروانسرا ، جنسهایی را که به تازگی رسیده بود جار میزدند. گدای کوری شعر میخواند و عابران را دعا میکرد. ستونهای مایلِ آفتاب ، از نورگیرها و کنارههای سقف ، روی بساط دستفروشها و اجناسی که مغازهدارها به در و دیوار آویزان کرده بودند ، افتاده بود. گرد و غبار در ستونهای نور میچرخید و بالا میرفت. از کنار کاروانسرا که میگذشتم ، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمالها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند.
در قسمتی که مغازههای عطاری و ادویهفروشی بود ، بوی قهوه ، فلفل ، کُندر و مِشک ، دماغ را قلقلک میداد. بازرگانان ، خدمتکارها ، غلامان ، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیلهای خرید در رفتوآمد بودند.
دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار ، سرگرم کنم ، اما نمیتوانستم. پیرمردی با شتر برای قهوهخانه آب میبرد. در آن قهوهخانه ، آبانبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم. هرروز سری به آنجا میزدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت ، آبخوری مسیاش را به طرف رهگذرها میگرفت. تشنهام بود امّا بیاختیار از کنار سقا گذشتم.
پسربچهای پشت سر مادرش گریه میکرد و مادر بیتوجه به گریهٔ او ، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند میرفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. میخواستم هرچه را آن بچه برایش گریه میکرد ، بخرم و زنبیل را تا در خانهٔشان برای آن زن ببرم.
قبلاً به این چیزها توجه نمیکردم. میفهمیدم که حال دیگری دارم.
🍂 پایان پارت چهارده
@fotros_dokhtarane 💎
🎀 #یلدای_زینبی دختران فطرسی 🌸
💠 توسط دختران فطرسی از براآن شمالی #روستای_جوزدان با همکاری پایگاه بسیج خواهران روستا 🍉
🌷 به نیابت از #شهید مدافع حرم #جواد_محمدی
🚺 #دخترونه_فطرس
☔️ @fotros_dokhtarane 🇮🇷
💝 جشن #میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها و #شب_یلدا 🌷
✨⚡️ #نور_افشانی و #مولودی خوانی 🎤
🔰 در #پخش_زنده_فطرس
در
روبیکا👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
و اینستا👇
instagram.com/fotros_dokhtarane
⏰ شنبه ۹/۲۹ ساعت ۱۸:۴۵ 🌺
🚺 دخترانه فطرس
🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
🔴 پخش زنده را ،
هم اکنون در کانال روبیکا تماشا کنید. 👇 👇
rubika.ir/fotros_dokhtarane
و اینستا👇
instagram.com/fotros_dokhtarane
🚺 دخترانه فطرس
🌟 @fotros_dokhtarane 🇮🇷
😍 پیامهای جالب بچه های مبارکه(دختران مهدوی) برای فطرس
🎀 بچه ها حتما با #دقت_بخونید 🌸
💚 بچه ها #احساستونو هم از
این کار برا ما #بگید🌺
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب 🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_چهارده 🌷 بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطهام کردند.
#رویای_نیمه_شب
نویسنده: مظفر سالاری
هرشب ساعت ۲۲
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب نویسنده: مظفر سالاری هرشب ساعت ۲۲
🥰 رویای نیمه شب 🥰
🍁 #پارت_پانزده
🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابوراجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود.آهسته قدم برمی داشتم.
گاهی ازپشت سر،تنه میخوردم.پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتندو از آن تعریف میکردند.بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر، مارگیری معرکه گرفته بود.باچوبی،مارکبرایی را از جعبه بیرون می کشید.
مار دیگری را دور گردن انداخته بود.دو شِحنه دست ها را بر قبضۀ شمشیر تکیه داده و کنار نیم دایرۀ تماشاگران ایستاده بودند.چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار.
ایستادم.مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم.آمدن ناگهانی اش،آمدن یک طوفان بود.سخت تکانم داده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.
نمی دانستم درآن چنددقیقه،برمن چه گذشته بود.دلم در هم کشیده شده بود.سکه ها را در دست می فشردم.آن دوسکه شاید روزهایی رابااو گذرانده بودند.بارها لمسشان کرده بود.انگار هنوز گرمی دست هایش را در خود داشتند.سکه ها قلبی داشتند که می تپید.هیچ وقتِ دیگر،دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود.می خواستم بخندم.می خواستم گریه کنم و اشک بریزم.می خواستم بِدَوم تا همه،هراسان،خودراکناربکشند.
می خواستم در انباریِ تنگ و تاریکِ مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازار بروم و فریاد بکشم.
🍂پایان پارت پانزده
@fotros_dokhtarane
🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🥰 رویای نیمه شب 🥰 🍁 #پارت_پانزده 🌷 _بازار،پس از چهل قدم،پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت.حمام ابور
🥰 #رویای_نیمه_شب 🥰
🍁#پارت_شانزده
🌷 _دوزن از کنارم گذشتند.برخودلرزیدم که شایدریحانه و مادرش باشند،اما آنها نبودند.به راه افتادم.
هنوزدر بازار بودند؟نه.زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند.کنیزی با دیدنم خندید.شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت،پی برده بود.
ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت.شاید هم داشت به زن ها درس می داد.
تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد.آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی داشت که سکه ها برای من؟گوشواره را به گوش کرده بود؟معنای خنده کنیزک چه بود؟
این سوال فکرم را مشغول کرده بود.نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم.به یاد حرف پدر بزرگ افتادم که می گفت:«حیف که ابوراجح شیعه است،وگرنه دخترش رابرایت خاستگاری می کردم.»
نمی دانم چه چیزی بین ماو شیعیان فاصله ایجاد می کرد.آن ها هم مثل ما نماز میخواندند،روزه میگرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند.
اگرراهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند.
سیاهِ تنومندی به من تنه زد.پیرمرد دست فروشی،طبقی تخم مرغ جلویش گذاشته بود.ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود.تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم.
فرش فروشی که آن سوی بازار،روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بودو قلیان می کشید،با دیدن این صحنه،خنده اش گرفت.وقتی مرا شناخت،دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد.سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم.اگر پدر بزرگ هم راضی می شد،ابوراجح هرگزاجازه نمی داد.اوودخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم،سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ماکه مسلمان بودیم فاصله انداخته بود.این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد.
🍂پایان پارت شانزده
@fotros_dokhtarane