#رویای_نیمه_شب
🍁#قسمت_بیست_پنج
مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و جلوی من گذاشت.سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار حیرت کردم . روزی ریحانه ،هم بازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و حالا مسرور،ریحانه را در چنگ خود می دید و من به او غبطه می خوردم .
ابوراجح آمد کنارم نشست . مسرور ظرف های سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دست رس مشتری ها باشد .
ابوراجح بوی مشک می داد.برای اولین بار از بوی آن بدم آمد.
نمیتوانستم مثل گذشته ، ابوراجح را دوست داشته باشم .
می خواستم از آنجا بروم.
احساس کردم بیگانه ام .
بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود،حالا سنگین و خفه کننده شده بود.
شاید مسرور ، ریحانه را خاستگاری کرده بود و من خبر نداشتم.
آن گوشواره را شاید برای عروسی خریده بودند .
🍂پایان پارت بیست و پنج
@fotros_dokhtarane