eitaa logo
🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍] 🇵🇸
548 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍] 🇵🇸
هوالحکیم #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_یک قنواء گفت:( مادرم شاهد است که ما از ابونعیم خواستیم هاشم
🌱هوالقادر🌱 🌠🌜 من دیگر تحمل این همه ظلم و جنایت را ندارم.باورکن اگر او را رها نکنی،دیگر با تو زندگی نخواهم کرد:)😕 حاکم خود را روی تخت انداخت و گفت:( امان از شما زن‌ها!در خلوت‌سرای خودم،راحت و آرام ندارم.چرا دخترت خودش را مسموم کند و یا تو ترکم کنی؟من این‌کار را می‌کنم تا از دست‌تان خلاص شوم.بسیارخوب،آن مردک نکبت و زشت را بخشیدم.امیدوارم تا حالا هلاک شده باشد😏!رشید!تو برو و بخشیده شدن او را به اطلاع قاضی و جلاد برسان.حالا بروید و راحتم بگذارید!)😒🖤 همه به سرعت از خلوت‌سرا بیرون رفتیم و حاکم و همسرش را با قوها تنها گذاشتیم.وزیر کنار نرده‌های مشرف به حیاط ایستاده بود و انتظار می‌کشید.با دیدن ما پیش آمد و خواست با رشید حرف بزند،ولی رشید از کنارش گذشت و گفت:( فعلا وقتی برای صحبت نیست.)🤥✊🏿 هر سه از وزیر گذشتیم و او را که سر درگم مانده بود،تنها گذاشتیم.پایین پله‌ها،قنواء گفت:( با اسب می‌رویم تا زودتر برسیم.) از این‌که موفق شده بودم،بی‌اختیار به سجده رفتم و خدارا شکر کردم.رشید بازویم را گرفت و گفت:( بلند شو!باید هرچه زودتر خود را به ابوراجح برسانیم.خدا کند دیر نشده باشد!)🙂🚶🏿‍♀ سوار بر سه اسب چابک،از در پشتی دارالحکومه که نزدیک اصطبل بود بیرون تاختیم.از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم.رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود،فریاد زد:( باید خودمان به میدان برسانیم.)😱🤥 کوتاه‌ترین راه به میدان،از طرف بازار بود.جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود.میان میدان،قاضی را دیدم.داشت جرم‌ها و گناهان ابوراجح را بر‌می‌شمرد.جلاد کنارش ایستاده بود.دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد.😞سرش به جلو آویزان بود.دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود.به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم:( بروید کنار!راه را باز کنید!)😮 قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه‌بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببیند. به سکّو که رسیدیم،جمعیت بار دیگر ساکت شد.رشید به قاضی گفت:( دست نگه‌دارید!جناب حاکم،ابوراجح را بخشیدند.او را رها کنید!)😉 قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه‌‌ای بزرگ و کهربایی‌رنگ به سرش بود،دست بالا برد و پرسید:( آیا نوشته‌ای از جناب حاکم آورده‌اید که مهر ایشان را داشته باشد؟)🤔 قنواء فریاد کشید:( مگر من و رشید را نمی‌شناسی؟می‌خواهی بگویی ما دروغ می‌گوییم؟!)😏💫 قاضی مثل بازیگری که نمایش می‌دهد،دست‌ها را به دو طرف باز کرد و گفت:( محکوم،آمادهء اجرای حکم است.جلاد تنها به حرف من گوش می‌کند و من فقط با نامه‌ای که مهر جناب حاکم را داشتهع باشد،می‌توانم محکوم را رها کنم😕.آیا شما نامه‌ای دارید که مهر جناب حاکم را برآن باشد؟دارید یا ندارید؟) در همین موقع از میان جمعیت،انبه‌ای پرتاب شد و به عمامهء قاضی خورد و آن را انداخت.قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی،او را مجبور کرد از سکو پایین برود.پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران می‌خندید و شادمان بود😄.رشید هم به بالای سکو رفت.جلاد با اشارهء او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد.نگران ابوراجح بودم.سرش هم‌چنان به پایین آویزان بود و هیچ تکانی نمی‌خورد😥.اسب را به کنارهء سکو بردم و از دوسربازی که زیر بغل های لابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند.آن‌ها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم،روی اسب بنشانم.با یک دست،ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر،افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم.🚶🏾 😻این داستان ادامه دارد...😻 💛با ما همراه باشید💛 💕@fotros_dokhtarane