🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🌼هوالرفیع🌼 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_چهار امّ حباب در را که باز کرد،فریادی کشید و به عقب رفت
🌨هوالقاضیالحاجات🌨
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_بیست_پنج
به قنواء گفتم:( الآن خانوادهء ابوراجح و مادر حماد از راه میرسند.لحظه های ناراحت کننده ای در پیش داریم.این جمعیت را ببین!از حالا قیافهء عزادار ها را به خود گرفتهاند. تو بهتر است اسب ها را برداری و به دارالحکومه برگردی.)☺️🌱
گفت:( میتوانستم قبل از آمدن تو بروم،ولی ماندم تا ریحانه را ببینم.خوشحالم که میتوانم مادر حماد را هم ببینم!)😄✨
فکر خوبی است،اما وقت مناسبی برای آشنا شدن با آنها نیست.
نگران روبرو شدن ریحانه و مادراش با امّحباب بودم😕. از بخت من در همان لحظه وارد خانه شدند. امّحباب با دیدن آنها سری به تاسف تکان داد و به استقبالشان رفت و در آغوششان کشید.میترسیدم جلویشان خجالتزدهام کند.امّحباب پرسید:( مرا یادتان هست؟)😃✅
مادر ریحانه که از جمعیت از دیدن جمعیت صد نفری حیاط که بعضی نشسته و عدهای ایستاده بودند،بیش از پیش مضطرب شده بود،گفت:( شما هم آمده اید؟حال شوهرم چطور است؟ این جمعیت اینجا چه می کنند؟!)🤥😕
_او را طبقهء بالا بستری کردهاند.اینها که اینجا جمع شدهاند از دوستان و آشنایان شوهرتان هستند و مثل ما نگران.
ریحانه گفت:( میدانیم که پدرم را به شدت مضروب و مجروح کردهاند.میخواهیم او را ببینیم.)😭😢
نمیدانستم آیا درست است با ابوراجح روبهرو شوند یا نه.برای آنکه بتوانم تصمیم درستی بگیرم،باید با پدربزرگ مشورت میکردم.🍓به قنواء اشاره کردم و گفتم:( قبل از هر چیز بگذارید قنواء را به شما معرفی کنم.بدون کمک های بیدریغ او،ابوراجح از اعدام نجات پیدا نمیکرد و صفوان و حماد از سیاهچال بیرون نمیآمدند.)🚶🏿♀✊🏿
ریحانه،مادرش و همسر صفوان او را به گرمی در آغوش گرفتند و تشکر کردند.ریحانه گفت:( خیلی دلم میخواست شما را ببینم!)😃♥️
قنواء گفت:( من هم همینطور.ماندم تا شما را ببینم.هاشم خیلی از شما تعریف میکند.حالا می بینم شایستهء آن همه تعریف هستید🙃🎊.حیف که پدرم،تحت تأثیر دسیسههای وزیر،باعث این مصیبت شد و ما در این موقعیت ناراحت کننده،با هم آشنا میشویم!)😚💞
مادر ریحانه گفت:( برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست.این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمیبریم.)🙈💚
از برخورد خوب آنها با هم خوشحال شدم.قنواء و همسر صفوان گفت:( کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند!زنی که چنین شوهروفرزندی دارد، بانوی سعادتمندی است!)😉😍
_سعادتمند بانویی است که در محیط دارالحکومه،گوهری مثل شما را تربیت کرده!
قنواء که میخواست به دارالحکومه برگردد،گفت:( مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط شما را تنها بگذارم!)☺️🌸
در مدتی که قنوا مشغول خداحافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنوا که آمد، به او گفتم: هوا تاریک شده. میخواهی همراهت بیایم؟☺️🌸
_ نگران من نباش! صبح برمیگردم.احساس می کنم من و ریحانه میتوانیم دوستان خوبی برای هم باشیم. وظیفه خودم می دانم که فردا بیایم و به او تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم😄!سعی کن هر چه زودتر آنها ابوراجح را ببینند. طبیب ها مطمئن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند.
کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند ،کاسته می شد .همه با این قصد میرفتند که که صبح برای تشییع جنازه ابوراجح برگردند😕🌹. نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش، چه عکس العملی نشان می داد.
پاهای ابوراجح رو به قبله بود. ریحانه و همسرش دو طرف بسترش نشسته بودند. زیر لب دعا و قرآن می خواندند و اشک میریختند. جز همسر صفوان، یک طبیب و یک روحانی شیعه ،همه رفته بودند.🚶🏿♀✨
مادر ریحانه رو به ام حباب گفت: خیلی زحمت کشیدید !دیر وقت است. بهتر است شما هم به خانه تان بروید و استراحت کنید. ام حباب نگاهی به من انداخت و گفت :من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم؟🤔😞
_از قضای الهی گریزی نیست. هرچه باید بشود، می شود. راضی به رضای او هستیم.😞🖤
_ به هر حال ،من امشب همین جا می مانم.
طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم: به نظر شما ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملاً بیهوش است؟😔
طبیب گفت: گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود .
_همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک میریزند. ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند.😰😢
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت: بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید.
مادر ریحانه گفت: امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم. وقتی فکر می کنم با شوهرم چه کردهاند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است، آتش می گیرم!😖🔥
✨این داستان ادامه دارد... 🌷
🌸@fotros_dokhtarane