eitaa logo
🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍] 🇵🇸
548 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍] 🇵🇸
🌷هوالحمید🌷 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_سه پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم
🌼هوالرفیع🌼 🌠🌜 امّ حباب در را که باز کرد،فریادی کشید و به عقب رفت.😱😨 _ چه کار می‌کنی هاشم؟این کیست؟چرا لباسش خون آلود است؟ _ آرام باش! ابوراجح است.🙂🖐🏿 _ ابوراجح ! 😳به خدا پناه می‌برم! _ این دختر کیست ؟ _من قنواء هستم.😄✌️🏿 _ خوش آمدید! به ام حباب گفتم:( حالا وقت نشستن نیست.کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش وحشت نکن!)😉 _خدا مرگم بدهد!چه بلایی سرش آمده؟توی چاه افتاده؟😢🤥 قنواء گفت:( آرام باشید!چیز مهمی نیست. شکنجه اش دادند.) گفتم:( تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند،مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون،پاک کن! قنواء به تو کمک می کند.)😃🔥 ام‌حباب که رفت. قنواء پرسید:( تو چه کار می کنی؟)😊 _ نماز عصرم را میخوانم و به سراغ ریحانه و مادرش می‌روم.آنها نگران ابوراجح هستند.از طرفی فکر می‌کنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دست‌گیرشان کنند .باید خیالشان را راحت کنم.😁 _ به این جا می‌آوری‌شان؟😕 _ چاره‌ای نیست. بهتر است در این لحظه ها ،کنار ابوراجح باشند. _ به سرعت خودم را به خانهء صفوان رساندم.از اسب پیاده شدم و حلقهء در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید:( کیستی؟)🤔 _منم هاشم.نترسید! در را باز کنید. ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند.ریحانه پرسید:( از پدرم چه خبر؟)😃🌸 _او حالا خانهء ماست.دیگر خطری ما را تهدید نمی‌کند.توطئه وزیر نقش بر آب شد.☺️✨ ریحانه و مادر اش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدن.اما ریحانه به من خیره شد و پرسید:( حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟)🤔🤥 _من خوشحالم.مگر نمی بینید.دیگر خطری در کار نیست.بی گناهی ما ثابت شد.دعای شما کار خودش را کرد.حال پدرتان هم خوب است.فقط کمی...😕 _فقط کمی چه؟ _فقط کمی...فقط کمی آزارش داده‌اند. ریحانه پرسید:( متوجه منظورتان نشدم.می‌خواهید بگویید پدرم را شکنجه دادند؟)😢 _متاسفانه همین طور است.او را با تازیانه و چماق می‌زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند.ما به موقع رسیدیم نجاتش دادیم. پرسید:( اعدام؟ به این سرعت؟!)😦 آنچه اتفاق افتاده بود،برایشان شرح دادم. وارد خانه که شدم،از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم‌ قنواء و ام‌حباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدن و به من نزدیک شدند.😶 پرسیدم:( ابوراجح را کجا برده اند؟) ام حباب گفت:( پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقهء بالا بردند.می‌گویند قفسهء سینه و کتف و جمجمه‌اش شکسته و به شش و کبد و کلیه‌هایش آسیب جدی رسیده خون زیادی هم از بدنش رفته.نمی‌خواهم ناراحتت کنم،اما هیچ امیدی نیست.)😢 🌹این داستان ادامه دارد... 🍭با ما همراه باشید🍭 ❤️@fotros_dokhtarane