🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـه] 🇵🇸
🌷هوالحمید🌷 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_صد_بیست_سه پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم
🌼هوالرفیع🌼
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صد_بیست_چهار
امّ حباب در را که باز کرد،فریادی کشید و به عقب رفت.😱😨
_ چه کار میکنی هاشم؟این کیست؟چرا لباسش خون آلود است؟
_ آرام باش! ابوراجح است.🙂🖐🏿
_ ابوراجح ! 😳به خدا پناه میبرم!
_ این دختر کیست ؟
_من قنواء هستم.😄✌️🏿
_ خوش آمدید!
به ام حباب گفتم:( حالا وقت نشستن نیست.کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش وحشت نکن!)😉
_خدا مرگم بدهد!چه بلایی سرش آمده؟توی چاه افتاده؟😢🤥
قنواء گفت:( آرام باشید!چیز مهمی نیست. شکنجه اش دادند.)
گفتم:( تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند،مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون،پاک کن! قنواء به تو کمک می کند.)😃🔥
امحباب که رفت. قنواء پرسید:( تو چه کار می کنی؟)😊
_ نماز عصرم را میخوانم و به سراغ ریحانه و مادرش میروم.آنها نگران ابوراجح هستند.از طرفی فکر میکنند هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دستگیرشان کنند .باید خیالشان را راحت کنم.😁
_ به این جا میآوریشان؟😕
_ چارهای نیست. بهتر است در این لحظه ها ،کنار ابوراجح باشند.
_ به سرعت خودم را به خانهء صفوان رساندم.از اسب پیاده شدم و حلقهء در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید:( کیستی؟)🤔
_منم هاشم.نترسید! در را باز کنید.
ریحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند.ریحانه پرسید:( از پدرم چه خبر؟)😃🌸
_او حالا خانهء ماست.دیگر خطری ما را تهدید نمیکند.توطئه وزیر نقش بر آب شد.☺️✨
ریحانه و مادر اش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدن.اما ریحانه به من خیره شد و پرسید:( حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوشحال نیستید؟)🤔🤥
_من خوشحالم.مگر نمی بینید.دیگر خطری در کار نیست.بی گناهی ما ثابت شد.دعای شما کار خودش را کرد.حال پدرتان هم خوب است.فقط کمی...😕
_فقط کمی چه؟
_فقط کمی...فقط کمی آزارش دادهاند.
ریحانه پرسید:( متوجه منظورتان نشدم.میخواهید بگویید پدرم را شکنجه دادند؟)😢
_متاسفانه همین طور است.او را با تازیانه و چماق میزدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند.ما به موقع رسیدیم نجاتش دادیم. پرسید:( اعدام؟ به این سرعت؟!)😦
آنچه اتفاق افتاده بود،برایشان شرح دادم.
وارد خانه که شدم،از دیدن جمعیتی که در حیاط جمع شده بودند یکه خوردم
قنواء و امحباب از یکی از اتاق های رو به حیاط بیرون آمدن و به من نزدیک شدند.😶
پرسیدم:( ابوراجح را کجا برده اند؟)
ام حباب گفت:( پدربزرگت به همراه چند طبیب و جمعی از دوستان ابوراجح آمدند و او را به یکی از اتاق های طبقهء بالا بردند.میگویند قفسهء سینه و کتف و جمجمهاش شکسته و به شش و کبد و کلیههایش آسیب جدی رسیده خون زیادی هم از بدنش رفته.نمیخواهم ناراحتت کنم،اما هیچ امیدی نیست.)😢
🌹این داستان ادامه دارد...
🍭با ما همراه باشید🍭
❤️@fotros_dokhtarane