eitaa logo
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
491 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼[فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍]🌼
#رویای_نیمه_شب 🌷 #قسمت_صد_چهار 🌹 رویای نیمه شب 🌾🌱🌺 قنوا کنارم نشست و گفت: (می‌خواهم چیزی را به تو
🌸 🌾 برای آن که زودتر به حمام برسم، راه میانبری را که از میان نخلستانی کوچک میگذشت در پیش گرفتم. ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم. لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد.🌸 دلم میخواست وارد حمام که شدم ، يقه مسرور را بگیرم و مقابل چشمان متعجب ابوراجح، وادارش کنم به خیانتش اعتراف کند. از خشم، دندان بر هم می ساییدم و میدویدم🌺. کمترین مجازاتش رسوایی بود. آن وقت آرزو میکرد زمين دهان باز کند و او را ببلعد. بعید نبود أبوراجح به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد به حمام که رسیدم، یکه خوردم، در بسته بود.🌺 چند مشتری ، جلوی در حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را به صدا درآوردم. یکی از مشتری ها گفت: «فایده ای ندارد. هر چه در زدیم، کسی جواب نداد.»🌼 از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم أبوراجح کجاست، دست های سیاهش را به هم زد و گفت: «نمیدانم چه خبرشده. اول ابوراجح با دو نفر رفت 🌸.بعد مسرور در حمام را بست ورفت تابه خانه ابوراجح سری بزند. مشتری هایی که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند، ناراحت بودند و غرولند می کردند .مسرور با خنده به آنها گفت نه تنها این دفعه از شما پول نگرفته‌ام، دفعه بعد هم که به حمام بیاید، مهمان من هستید. 🌱و با شربت و میوه از شما پذیرایی می‌کنم. آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هرکس آمد بگویم حمام امروز تعطیل است.»🌾 پیرمرد به طرف مشتری‌ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد .آنها رفتند. پیرمرد برگشت و گفت :«این بار سوم است که مشتری ها را میفرستم دنبال کارشان .🌼میپرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم ؟ابوراجحکه چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت:« حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر.»🌸 می‌توانستم معنی خوشمزه گی وخنده مسرور را بفهمم .آنچه را که نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. هر چیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را جای امنی مخفی کند.🌺 چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود .سر راه مغازه پدربزرگم رفتم .او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گردماند🌷. هیچ وقت تو را آنطور ندیده بودم. دست و پایش را گم کرده. بود گفت:« فکر کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفتند، مامور بودند.🌹 پایان قسمت صد و پنج 🌸🌾🌱🌙 این داستان ادامه دارد...... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @fotros_dokhtarane 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸