🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـه] 🇵🇸
🦋هوالحمید🦋 #رویای_نیمه_شب☄️🌙 #قسمت_هشتاد_هشت پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم .از همان جا صدای
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_هشتاد_نهم
قنواء به رییس زندان گفت:(این جوان،روزگاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده.خوب است که او و پدرش را آزاد کنید.)😊
_مرا ببخشید بانو!چنین کاری،بدون دستور حاکم و یا وزیر عملی نیست.
_باشد.با پدرم صحبت میکنم.آن ها را از سیاهچال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادیشان به شما ابلاغ شود.😄
_اما اینکار...😕
_ضمناً از برخورد و همکاری خوب شما تعریف خواهم کرد.
_از لطف شما ممنونم.ولی یادآوری میکنم که...😉
_اگر اینکار را نکنید،بد خواهید دید.
رئیس زندان با کلافگی گفت:(اطاعت خواهد شد.)🖐🏻😄
_آن ها را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید.غذای خوبی بهشان بدهید و جای زنجیر و شلاق را مرهم بگذارید.
به من اشاره کرد.🤥
_کسانی که جان ایشان را نجات دادهاند،نه تنها دشمن ما نیستند،بلکه از دوستان ما به حساب میآیند.💦
از سیاهچال و زندان که بیرون آمدیم،از قنواء تشکر کردم و گفتم:(به خلاف ظاهرت،خیلی مهربانی!.)😀
حواسش جای دیگری بود.
_حال عجیبی دارم!همین که حماد،زیر نور مشعل،سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد،به خود لرزیدم.😢
آشوبی در دلم افتاد.من هم متوجه چشم های نافذ و چهرهء دلنشین حماد شده بودم.دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده.قنواء به من خیره شد و با خنده گفت:(قرار نبود حسادت کنی!)☺️
با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاهچال وحشتناک شده بودم.شاید اگر اینکار را نمیکردم،همانجا از بین میرفت و با مرگش،ریحانه از او دل میکند.سری تکان دادم.سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم.اندیشیدم:(مرگ او چه فایده ای دارد؟آنوقت ریحانه با مسرور ازدواج میکند.)😳😔
قنواء با شیطنت گفت:(حالا که حسادت میکنی،هر روز به او سر میزنم.)
حق با قنواء بود.نمیتوانستم به حماد حسادت نکنم.🖐🏻😉
ابوراجح را هیچ وقت مثل آن روز بعد از ظهر،خوشحال ندیداه بودم.وقتی داشتم ماجرای رفتن به سیاهچال و دیدن صفوان و حماد را موبهمو برایش میگفتم.با چنان شور و شعفی به حرف هایم گوش میداد،که انگار داشتم افسانهای هیجان انگیز را تعریف میکردم.☺️وقتی گفتم که چطور قنواء دست ها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کنند و غذا و لباس به آن ها بدهد،نیمخیز شد و مرا در آغوش کشید🙂🌹.
_تو کار بزرگی کردی هاشم!همسر صفوان از نگرانی نزدیک است دیوانه شود.او حتی نمیداند آنها زندهاند یا مرده.باید بروم خبر بدهم و خوشحالشان بکنم.
به من خیره شد.😳
_فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد.ما همهء این ها را به تو مدیونیم.حداکثر امیدوار بودم از آنها خبر بیاوری.اما تو با کمک قنواء،از آن دخمهء وحشتناک نجاتشان دادی.کاش میتوانستم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم!🖐🏻😉
دلم میخواست با شجافت به چشمهایش نگاه کنم و بگویم من فقط ریحانه را از تو میخواهم.با خودم گفتم😕:(چه فایده!حتی اگر او به این وصلت راضی شود،ریحانه حاضر نخواهد شد.اگر ریحانه هم راضی شود،وقتی با جان و دل به من علاقه نداشته باشد،زندگیمان جز شکنجه ای همیشگی چه خواهد بود؟)😞
پایان قسمت هشتاد و نهم
🌟@fotros_dokhtarane