🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
🦋هوالحمید🦋 #رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_هفت قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگه
🦋هوالحمید🦋
#رویای_نیمه_شب☄️🌙
#قسمت_هشتاد_هشت
پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم .از همان جا صدای ناله زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد .😐
اهسته به قنوا گفتم : «چه جنایت کاران خوبی هستند که با خدا راز و نیاز میکنند »!🙄
شانه بالا انداخت .هریک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ میرسید چون غاری در دل زمین کنده شده بود .😃
هر دخمه هواکشی چاه مانند در بالا داشت . دور تا در هر دخمه ، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود ،🙃
و رشته زجیری از آن به هرکدام از زندانی ها وصل بود هر زندانی کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست و پاها و گردنش بسته بود 🙁
با آن وضع تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند ریش و موی همه شان بلند و ژولیده بود 😖
لباس های اندک شان پوسیده و پاره بود جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده میشد .😦
زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی ، بینی و چشم را آزار میداد ،از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود .😣
_لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید !
پرسیدم :«این بخت برگشته ها همه شیعه اند ؟»🤥
_در حال حاضر بله ، اما گاهی جنایت کاری را قبل از اعدام به این جا می آوریم . 😬
بیشتر از صد نفردر آن دخمه ها در بند بودند؛با خود گفتم:(اگر همان طور که ابوراجح می گوید،شیعیان،امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد😕؟عذابی که این ها را می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می کشید،کمتر نیست.)🖐🏻
در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت.آن قدر متأثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است.🙂♥️
با تعجبی ساختگی پرسیدم:(آه!تو حماد هستی؟)🤥
آن جوان چشمش را به زحمت باز کرد.
-شما کیستید؟
-تو مرا نمی شناسی.🙂❤️
قنواء آهسته از من پرسید:(او کیست؟)
-جوانی زحمت کش و درست کار.او و پدرش رنگ رزند.🖐🏻♥️
رییس زندان گفت:(همین طور است.آن ها رنگ رزند.پدرش هم این جاست.)
-صفوان را می گویید؟🤓
-بله،آن ها دشمن حاکم و خلیفه اند.به جرم بدگویی و توطءه به سیاه چال افتاده اند.😒
به قنواء گفتم:(این نمی تواند درست باشد.)
-تو از کجا میدانی؟🤔
-از قضا می شناسمشان.راستش را بخواهی،من به حماد مدیونم.یک بار که در فرات شنا می کردم.نزدیک بود غرق شوم.اگر او نجاتم نداده بود،غرق شده بودم.همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف های رنگ بودند.🙂🌹
-مطمءنی اشتباه نمی کنی؟🤥
-کاملا.
پایان قسمت هشتاد و هشت
📙@fotros_dokhtarane