eitaa logo
🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍] 🇵🇸
546 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍] 🇵🇸
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜 #قسمت_هشتاد_چهار _بازی تازه ای درکار است؟مگر قرار است من دوستش داشته باشم؟☺️ _خیل
🌠🌜 امینه کنترل خود را از دست داد.با یک جهش،شمشیری را از دیوار جدا کرد.آن را از غلاف بیرون کشید.سعی کردم وحشت‌زده نشوم.😱 _لابد باز نمایشی در کار است و قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ماست.😄 ناگهان صدای خنده‌‌ای بلند شد.صدا از صندوق بود.امینه شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد.نالیدم:(اَه،باز هم نمایش!)😏 امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد.با باز شدن صندوق،قنواء مثل مجسمه میان آن ایستاد.با کمک امینه بیرون آمد و هم‌چنان که می خندید😂،شمشیر را از او گرفت.صندوق خالی بود.بدون آن‌که به قنواء نگاه کنم،کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم.🖐🏻☺️ قنواء به من گفت:(حالا تو باید بری توی صندوق.تو را با کمک خدمتکار ها پیش پدرم می‌بریم و می‌گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده‌اند.)🙂 بدون آن‌که برگردم گفتم:(امینه یا پسروزیر برای این نقش مناسب ترند.)👌🏻🙂 _بهتر است گوش کنی،وگرنه راهی سیاه چال می‌شوی.امروز به اندازه‌ی کافی حرف های زیادی زده ای!فراموش نکن کجایی و من کی هستم.😄 فکری کردم و گفتم:(اتفاقا موافقم.)😉 _موافق رفتن توی صندوق؟ _نه،اتفاقا خیلی دوست دارم سیاه‌چال را ببینم.اگر قرار است کاری نکنم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم،بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم.😃 امینه که دوباره تبدیل شده بود به یک خدمتکار مخصوص و تربیت شده ،گفت:(چرا سیاه‌چال؟دارالحکومه جاهای دیدنی زیادی دارد.سیاه‌چال جای وحشتناکی است.پشیمان می‌شوید.)🙃 قنواء گفت:(پدرم یک یوزپلنگ و چند بازشکاری و اسبی زیبا دارد.مادرم چند گربهء پشمالو و یک طاووس دارد.من هم دوتا میمون و چند طوطی سخن‌گو دارم.می‌خواهی آن ها را ببینی؟)😒 به طرفشان چرخیدم.🚶 _به شرط آن که نمایش را تعطیل کنید و من از فردا کارم را شروع کنم.🙂 قنواء شانه بالا انداخت.😒 پس از دیدن حیوانات دست‌آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگه‌داری می‌شدند،به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم.قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت:(فردا بعد از آن که چند ساعتی کار کردی،به اسب سواری می‌رویم.چطور است؟)😄 نمی‌توانستم قبول کنم.اگر چنین اتفاقی می‌افتاد،همهء مردم حلّه خبردار می‌شدند.بدتر از همه به گوش ریحانه هم می‌رسید.😉 پایان قسمت هشتاد پنج 📗@fotros_dokhtarane