🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـه] 🇵🇸
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هفتاد_پنج ❤️رویای نیمه شب❤️ من یک بازی را شروع کرده ام که باید تمام کنم ، وگرنه
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هفتاد_شش
❤️رویای نیمه شب ❤️
_پدربزرگم همین را میگوید ولی چطور میتوانم اورا فراموش کنم !
آهی کشید
_کسانی که ثروت و قدرت ندارند خیال میکنند اگر این دو را داشته باشند به هر چیزی می توانند دست پیدا کنند
اشتباه میکنند نمونه اش عشق است گاهی یک دختر و پسر فقیر عاشق هم میشوند و باهم عروسی میکنند و عمری را به خوشی می گذرانند که پادشاهان و شاه زادگان از این سعادت بی بهره اند .
به طرف در رفتم .
من هم آرزو داشتم یک شاگرد زرنگ معمولی باشم اما بتوانم با کسی که دوستش دارم زندگی کنم
_فردا می بینمت
دقیقه ای بعد داشتم از باغ دارالحکومه می گذشتم مطمئن بودم که قنوا از کنار پنجره دارد نگاهم میکند می توانست همان طور مرا زیر نظر داشته باشه تا به پل فرات برسم هوس کرده بودم از بالای پل جریان آب را تماشا کنم .
ماجرای آن دوروز را برای پدر بزرگم تعریف کردم کاش نعمان را به جای من به دارالحکومه فرستاده بودید گرفتاری ام کم بود این یکی ام اضافه شد
_عجله نکن بالاخره کارت را شروع میکنی زن های دارالحکومه کارشان همین است دنبال بهانه ای میگردند تا تفریح کنند و سر گرم شوند
از مشتی آدم بیکار که از قضا ثروت و قدرت دارند چه انتظاری داری من هم نمیخواهم به آن جا بروی اما می ترسم اگر نروی بلایی به سرمان بیاورند بیشتر از خودم نگران تو هستم
بعد از ظهر به حمام رفتم ابوراجح در رخت کن نبود مسرور لبه سکو نشسته بود گرفته و عصبانی به نظر می آمد جواب سلامم را نداد نتوانستم حدس بزنم از چه چیز ناراحت است معلوم بود حوصله ام را ندارد ابوراجح در اتاق خودش مطالعه می کرد اتاق کوچکی بود در پاگرد ...
پایان قسمت هفتاد و شش
📗@fotros_dokhtarane