🌼[فطـࢪس دختࢪانـه]🌼
#رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجاه_شش 🌷رویای نیمه شب🌹 چطور میتوانستم چنین چیزی را باور کنم !گفتم:(( ماجرا غ
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_پنجاه_هفت
🌹رویای نیمه شب 🌹
خودم را روی تخت انداختم .خسته شده بودم.دست و پایم می لرزید .امّ حباب هنوز نیامده بود .حال عجیبی داشتم.فضای درندشت حیاط،برایم تنگی میکرد .دیوار ها بلند تر و نزدیک تر از همیشه بودند .نمی توانستم منتظر امٌ حباب بمانم .صحبت با ابوراجح برایم قوت قلبی نشده بود . درهم ریخته بودم .چطور میشد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سر بزند؟باورش سخت بود! ابوراجح آدم دروغ گویی نبود . آیا اسماعیل هرقلی دُملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با پاک کردن آن ،ادعا کرده بود که امام زمان اورا شفا داده است ؟ ولی جراحان حلّه و بغداد ، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند . اگر دروغ بود ، رسوا می شد . هرچه بود ابوراجح چنان پیشوای شان را باور داشت که انگار با او زندگی میکرد . چطور می توانستم باور کنم که از عمر امامشان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زنده و جوان باشد ، از طرفی با خود میگفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چجوری حضرت نوح بیش از دو برابر آن عمر کرده است ؟البته می دانستم که خدا بر هر کاری تواناست .صدایی شنیدم . فکر کردم امٌ حباب پشت در است . از جا جستم و در را باز کردم . فقیری ژنده پوش بود . از چشم های گود افتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده . با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود ، بیرون آوردم و در دستش گذاشتم . فکر میکردم از خوش حالی فریاد میزند و به دست و پایم می افتد . بدون تعجب ، به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد . گفتم :« ای برادر ، دعایم کن ! منِ بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست .»
گفت:« معلوم است گره سختی به کارت افتاده . کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد . می خواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن درهمی بدهی ؟»
🌹🌷پایان قسمت پنجاه و هفت
@fotros_dokhtarane