🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـه] 🇵🇸
#رویای_نیمه_شب 😍رویای نیمه شب #قسمت_چهل_دو تصمیم گرفتم صبح فردا ، سراغ ریحانه و مادش بروم و هرچه
#رویای_نیمه_شب
😍رویای نیمه شب
#قسمت_چهل_سه
صبح به کندی از پله ها پایین رفتم . پدر بزرگ در حیاط ، روی تخت چوبی منتظرم نشسته بود .نزدیک که شدم ،ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد .
_ چی شده هاشم ؟ چرا رنگ پریده و بیحالی ؟چرا نیامدی صبحانه بخوری ؟
گیج و منگ بودم . نمیتوانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم .
_ نمیدانم ، دیشب بی خوابی به سرم زده بود . وقتی هم به خواب رفتم ، باز خواب های پریشان دیدم . دیگر وقتی شب میشود، وحشت میکنم.
_ بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی .فردا باید به دارالحکومه بروی . با این حال و قیافه که نمی توانی بروی . خدمت کارمان را که پیرزن مهربانی بود صدا زد.
_ ام حباب!
_ ام حباب از آن طرف حیاط ، سرش را از اتاقی بیرون آورد .
_ بله ،آقا؟
_این بچه، مریض احوال است . امروز در خانه می ماند .باید حسابی تیمارش کنی .ظهر که آمدم،باید صحیح و سالم تحویلم بدهی .
_ خیالتان راحت باشد آقا.
رو کرد به من و گفت :(( این حالت ها برایم آشناست . نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کردی.درست است؟ حدس زده بودم .حالا چه باید کرد ؟ هیچ راه حلی برای ازدواج تو با او به فکرم نمی رسد .گرفتاریمان که یکی دوتا نیست !
نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم .
_ چه میگویی پدر بزرگ ؟
کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت .
_ تو انقدر خامی و انقدر ریحانه ، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه اطرافت نیستی !
پایان قسمت چهل و سه🌹🌷
@fotros_dokhtarane