eitaa logo
🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍] 🇵🇸
547 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
کانال رسمی مجموعه فرهنگی جهادی فطرس (دخترانه)🌱 برای دختران نوجوان و جوان ادمین @Mobinaa_piri شماره کارت برای کمک های مومنانه 5892_1014_8433_1869 💳 به نام مسعود رحیمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـ‌ه‍] 🇵🇸
هو الرئوف✨ #رویای_نیمه_شب🌠 #قسمت_صد_سی_هشت روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی🕌 رفتیم و ساعتی د
🌠 _...چون ازدواج‌تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.😊 _دلیل دومش آن بود که خجالت می‌کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده‌ام بر زبان بیاورم .🙈 _تو بیشتر من رنج کشیدی. اما علاقه ات را مخفی کردی🙁.افتخار می‌کنم که همسر با حیایی مثل تو دارم.😌 _تا قبل از شفا یافتن پدرم به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم🤐. وقتی آن نیمه شب از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگی‌ام هستی.😄 آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدر بزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.😁 خوابی را که که در آن شب دیده بودم برایش تعریف کردم.👀 ریحانه ادامه داد : پس از یک سال رنج و محنت ،هفته گذشته تو را در مغازه‌تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی‌ام معنایی ندارد.🤗 با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید😃، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی.😢 مرتب تو را با او می دیدم . آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم.😔 می‌دیدم باز قنواء کنارت ایستاده.😕 حسرت آن لحظه هایی را می‌خوردم که در مطبخ با هم صحبت کردیم . 🤭 پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم یک سال دیگر ، شریک زندگی‌ات خواهد بود . این روزها فکر می‌کردم که یک سالی گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده🤨، دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای هر کس در می‌زد ، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی......☹️ _....امّ حباب مراقبم بود👀 جلو آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟!😁 جواب ندادم.🤷‍♀ گفت: اگر منتظر هاشمی نمی‌آید.☺️ دلم گرفت.🙁 پرسیدم: برای چی؟🧐 آن‌وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد.💁‍♀ وقتی فهمیدم توهم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده‌ای، از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم !😀 این امّ‌حباب خیلی دوست داشتنی است‌. زن ساده‌دل و شیرینی است.😄❤️ _وقتی به خانه ما بیایی ، او همدم تو خواهد بود.😉 _و باید هرروز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.🤪 _و عمری فرصت داریم مثل امروز باهم حرف بزنیم.😇 مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم ، از کنارمان گذشت . او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم.🤝 مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد.🙂 به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم ، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.😁👌 ریحانه از زیر چادر ، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت.... _من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.😊 مرد فقیر گفت : با این سرمایه ، از این به بعد مرا مشغول کار می‌بینید.🤗❤️ آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم : دیروز صبح در مقام ، به امام‌مان گفتم شما که این‌قدر مهربان هستید ، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته‌اید؟🤨 ....حالا می‌بینم از یک سال پیش ، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آن که من تربیت و هدایت شوم ، باید شاهد این داستان شگفت‌انگیز می‌شدم .😅 احساس می‌کردم هیچ راه چاره‌ای وجود ندارد.😢 دیگر نا امید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید ، راه دادند.😍 _تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمی‌کنیم که چطور با از جان‌گذشتگی به استقبال خط رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.🙂💛 قایق از دوردست پیش می‌آمد . در سکوت به نزدیک شدنش خیر شدیم .👀 یک هفته بعد ، من و ریحانه با پدربزرگ ام‌حباب ، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه می‌خوردیم .🥛 قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده‌اند💍. وزیر هم از کارش کناره‌گیری کرده‌بود.👋 قرار بود تا یکی دو روز دیگر ، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری‌اش برود.🌴 به او گفتم :قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم.👣 _ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم‌سفرند؟🧐 گفتم: می‌دانی که بدون آن‌ها به ما خوش نمی‌گذرد.🙂 پرسید:چرا کوفه؟🤔 گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه می‌رویم آن ها را به حلّه بیاوریم .🤷‍♂ ریحانه می‌گوید این خانه آن‌قدر بزرگ هست که آن‌ها هم با ما زندگی کنند.... 💦این داستان ادامه دارد... 💎 با ما همراه باشید♥️💫 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔 ┗━━━━━━━━┛