🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـه] 🇵🇸
هو الرئوف✨ #رویای_نیمه_شب🌠 #قسمت_صد_سی_هشت روز بعد ، من و ریحانه به مقام حضرت مهدی🕌 رفتیم و ساعتی د
#رویای_نیمه_شب🌠
#قمست_صد_سی_نه
_...چون ازدواجتو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد.😊
_دلیل دومش آن بود که خجالت میکشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آیندهام بر زبان بیاورم .🙈
_تو بیشتر من رنج کشیدی. اما علاقه ات را مخفی کردی🙁.افتخار میکنم که همسر با حیایی مثل تو دارم.😌
_تا قبل از شفا یافتن پدرم به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم🤐.
وقتی آن نیمه شب از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگیام هستی.😄
آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدر بزرگ به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم.😁
خوابی را که که در آن شب دیده بودم برایش تعریف کردم.👀
ریحانه ادامه داد :
پس از یک سال رنج و محنت ،هفته گذشته تو را در مغازهتان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگیام معنایی ندارد.🤗
با شفا یافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به هم خواهیم رسید😃،
ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی.😢
مرتب تو را با او می دیدم . آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم.😔
میدیدم باز قنواء کنارت ایستاده.😕
حسرت آن لحظه هایی را میخوردم که در مطبخ با هم صحبت کردیم . 🤭
پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم یک سال دیگر ، شریک زندگیات خواهد بود .
این روزها فکر میکردم که یک سالی گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده🤨، دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای هر کس در میزد ، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی......☹️
_....امّ حباب مراقبم بود👀
جلو آمد و پرسید:
منتظر کسی هستی؟!😁
جواب ندادم.🤷♀
گفت: اگر منتظر هاشمی نمیآید.☺️
دلم گرفت.🙁
پرسیدم: برای چی؟🧐
آنوقت او همه چیز را برایم تعریف کرد.💁♀
وقتی فهمیدم توهم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامدهای، از خوشحالی میخواستم پرواز کنم !😀
این امّحباب خیلی دوست داشتنی است. زن سادهدل و شیرینی است.😄❤️
_وقتی به خانه ما بیایی ، او همدم تو خواهد بود.😉
_و باید هرروز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید.🤪
_و عمری فرصت داریم مثل امروز باهم حرف بزنیم.😇
مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم ، از کنارمان گذشت . او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم.🤝
مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد.🙂
به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم ، اما آن را به این برادرمان دادم.
از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد.😁👌
ریحانه از زیر چادر ، گوشواره هایش را از گوش بیرون کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت....
_من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم.😊
مرد فقیر گفت : با این سرمایه ، از این به بعد مرا مشغول کار میبینید.🤗❤️
آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم : دیروز صبح در مقام ، به اماممان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید ، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفتهاید؟🤨
....حالا میبینم از یک سال پیش ، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آن که من تربیت و هدایت شوم ، باید شاهد این داستان شگفتانگیز میشدم .😅
احساس میکردم هیچ راه چارهای وجود ندارد.😢
دیگر نا امید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید ، راه دادند.😍
_تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمیکنیم که چطور با از جانگذشتگی به استقبال خط رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.🙂💛
قایق از دوردست پیش میآمد . در سکوت به نزدیک شدنش خیر شدیم .👀
یک هفته بعد ، من و ریحانه با پدربزرگ امحباب ، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه میخوردیم .🥛
قنواء آمد و خبر آورد که رشید و امینه با هم ازدواج کردهاند💍.
وزیر هم از کارش کنارهگیری کردهبود.👋
قرار بود تا یکی دو روز دیگر ، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدریاش برود.🌴
به او گفتم :قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم.👣
_ابوراجح و مادر ریحانه با شما همسفرند؟🧐
گفتم: میدانی که بدون آنها به ما خوش نمیگذرد.🙂
پرسید:چرا کوفه؟🤔
گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند.
به اصرار ریحانه میرویم آن ها را به حلّه بیاوریم .🤷♂
ریحانه میگوید این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند....
💦این داستان ادامه دارد... 💎
با ما همراه باشید♥️💫
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟📔@fotros_dokhtarane ⃟📔
┗━━━━━━━━┛