🇮🇷 [فطـࢪس دختࢪانـه] 🇵🇸
🥰 #رویای_نیمه_شب 🥰 🍁#پارت_شانزده 🌷 _دوزن از کنارم گذشتند.برخودلرزیدم که شایدریحانه و مادرش باشند،اما
🥰#رویای_نیمه_شب 🥰
🍁#پارت_هفده
🌷 _کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند،آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود.
ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟
ابوراجح مردی آگاه و اهل مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت.ریحانه در خانهٔ او تربیت شده بود.لابد او هم مانند پدرش به مذهب شان علاقمند بود.
به دوراهی رسیدم.یک طرف،بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد.طرف دیگر،کوچه تنگ و مار پیچی بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه.
حمام ابوراجح میان این دو راهی جا خوش کرده بود.معلوم نمی شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه.دردو طرف درِحمام،حوله ای آویزان بود.وارد حمام که می شدی،بوی خوشی به استقبالت می آمد.
پس از راهرویی کوتاه،ازچندپله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی.دوسوی رخت کن،سکویی بودبا ردیفی از گنجه های چوبی.
مشتری ها لباس خود را توی آن ها می گذاشتند.میان رخت کن،حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی.
از صحن حمام که بیرون می آمدی،نرسیده به رخت کن،ابوراجح حوله ای روی دوش می انداخت.پاهای خود را در پاشویهٔ سنگی حوض،آب می کشیدی و سبک بال بالای سکّو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی.سقف رخت کن،بلند و گنبدی بود.
آن بالا،نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آن ها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد.نورگیر هاتمام فضای رخت کن را روشن می کردند.
حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی،پرده ای گل دار آویخته بود.
کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتری ها پول می گرفتند.چیزی که همان لحظه اول جلب نظر می کرد،دوقوی زیبای شناور در حوض آب بود.
یک بازرگان اندلسی آن ها را برای ابوراجح آورده بود.در حلّه،قوی دیگری نبود.
خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند.تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند.
ابوراجح آن ها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگه داری می کرد.ابوراجح بالای سکّو نشسته بود و با چندمشتری که لباس پوشیده بودند حرف میزد.
🍂پایان پارت هفده
@fotros_dokhtarane