eitaa logo
فرکانس۵۷
227 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
229 ویدیو
5 فایل
خبر/تحلیل/طنز
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر قالیباف در منزل پدری همراه پدر و مادر و نوه‌شون. گاهی فکر میکنم این سرمایه به خاطر کارهای عجیب غریب ماها سوخته،اما وقتی هر روز برای تخریبش یقه پاره میکنن و دروغ میسازن،مطمئن میشم قالیباف بزرگترین خطر برای جریان نفاق و لیبراله https://t.co/zl2OoqwmRC @seraj_khabari
📸 خبر خوب صبحگاهی @seraj_khabari
سید علی خمینی: اینکه بر #ساده_زیستی تاکید می‌کنیم خطاب‌مان به مردم نیست چرا که آنها آنچنان ثروت و مال ندارند که بخواهند در تجمل زندگی کنند بلکه خطاب اصلی ما کسانی هستند که در قدرت قرار دارند
نه فقط گنبد آهنین، بلکه کل کابینه نتانیاهو بر اثر چند راکت یکی دو کیلوگرمی حماس فروپاشید و رفتن سراغ انتخابات مجدد نمیدونم شهاب،سجیل،قدر، عماد و خرمشهر قراره کجا رو از هم بپاشه،ولی هرجا هست از الان حواستون بهش باشه @seraj_khabari
💢 کِی شکست میخورد؟ بعید میدانم در که آمریکایی ها راه انداخته اند حریف جمهوری اسلامی شوند، هرچند سختی هایی میکنند اما دوره کوتاهی است که میگذرد. بعیدتر آنکه در جنگ نظامی بتوانند را تسلیم کنند هم قدرت نظامی ما پیدا کرده و هم آن برتری سابق را ندارد. اما وقتی هر روز در دانش آموزان زیادی پیام میدهند و میپرسند به خدا از بین رفته است؟ معلم دینی سوالتمان را درست جواب نمیدهد! وقتی دانشجو میگوید جنگ در کربلا برسر بوده و ما خودمان اساطیر ایرانی داریم! وقتی نوجوان ۱۲ ساله از علت حرام بودن همجنس بازی در اسلام میپرسد و دختر در مدرسه از من از تناقض در قرآن سوال میکند؟ وقتی دیکتاتور را مصلح و قهرمان میدانند چون چند کلیپ در و مستندی از شبکه دیده اند. وقتی متولدین دهه ۸۰ و ۹۰ نسل تربیت شده در فضای مجازی هزاران سوال بی جواب در دارند یعنی نسلی در حال تربیت است که ده سال دیگر بدون حمله نظامی و اقتصادی دشمن از درون پوسیده میشویم. اصل جنگ اینجاست، حوزه، مساجد، مدارس، دانشگاه، رسانه، هیاتها و... خط مقدم هستند که برای آن آمادگی ندارند، به روز نیستند، و جذابیت ندارند. نه بنیان را داریم، نه بهشتی و نه هنر را. جمهوری اسلامی و حزب اللهی ها را سرگرم اقتصاد و سیاست کرده اند، اما جنگ اصلی و بُردشان در فرهنگ است. https://t.me/joinchat/AAAAADvV7pYL2It134V7XQ
بعضی میگن: «ان‌شاءالله امام زمان(عج) میان همه چیزو خودشون درست میکنن،ما چه‌کاره‌ایم» سؤال اینه که پس چرا اصلا غیبت رخ داده؟ امام زمان(عج)‌ آمدنی نیستند،آوردنی هستند. نه سعادت اجباریه،نه هدایت. مردم باید علاوه بر خواستن،قدم بردارن،اون وقت انتظار ظهور،امداد الهی وعدالت جهانی داشته باشن @seraj_khabari
هرکسی به جایی نرسیده، یقیناً خودش نخواسته، کم خواسته، یا در لحظات حساس، عمیقاً نخواسته است! شما فکر می‌کنید آقای بهجت(ره) چگونه به آن مقام رسیده است؟! با نیّت! حضرت امام(ره) که مسیر تاریخ را تغییر داد، چه‌کار کرده بود؟ صادقانه نیّت کرده بود؛ بقیۀ کارها را خدا برایش فراهم کرد. «استاد پناهیان» @seraj_khabari
📸 پشت تندترین نوشته‌های سیاسی...☝️ @seraj_khabari
+ چرا قمه میزنی؟ چرا به مقدسات اهل سنت توهین میکنی؟ - چون عاشقم، آدم عاشق دیوونه است نمیدونی؟ + خوب حالا که انقدر عاشقی،میای بریم سوریه از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنی؟ - گفتم عاشقم، اما نگفتم دیگه در این حد عاشقم @seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان/ شماره ۱ چند روزی بود عملیات بودیم. خانواده هامان از همه چیزُ همه جا بی خبر. پیروز شده بودیم، اما چهره ها خستگی و دلتنگی به همراه داشت. در راه برگشت از جنوب حلب به مقر بودیم که می دیدم متاهل ها صبرشان لبریز شده و پشت هم از دلتنگی همسرانشان می گفتنُ دَم از شیرین زبانیِ فرزندانشان. دروغ چرا!! منُ بچه های دیگر حسودی مان می شد. همه اش در دلُ ذهنمان، خود را جای آن ها گذاشته و طعم شیرین دوتایی شدن را مزه مزه می کردیم. پس از ساعتی رسیدیم به شهر مایر. هم اینکه ماشین توقف کردُ پیاده شدیم دوستان ازدواج کرده سریعا به سمت تلفن ها رفتند. خب بالاخره بعد از آن همه ابراز دلتنگی، این اتفاق بعید هم نبود. ما هم پیاده شدیمُ رفتیم برای استراحت. در طول راه به این نکته فکر می‌کردمُ برایم عجیب بود چه چیز باعث شده که یک پدر، کودک دو ساله خودش را تنها گذاشته و بیاید برای جنگ. یا رفیقی که یک ماه از عروسیش می گذشتُ شده بود مدافع حرم. خیلی خوب می شد فهمید که رفقا درسشان را از کربلا و کربلائیان آموختند.. یکی دوساعتی از رسیدنمان گذشتُ هنوز بچه ها نیامده بودند. مرکز مخابرات گردان روبروی مقر ما بود. نگرانشان شده بودمُ بیرون رفتم تا ببینم چرا انقد طول کشید. دیدم هر کدامشان وقتی تلفنش تمام می شود، می رودُ ته صف ایستاده تا بتواند دوباره حرف بزند. مصطفی از دور اشاره کرد زود بیا. رفتم پیشش تا ببینم چه کار دارد. گوشی تلفن را جوری گرفته بود که صدا را می شنیدم. رقیه سه ساله اش بدون آنکه نفس بکشد با آن شیرین زبانی هایش می گفت: "بابا مصطفی" من با تو قهرم. من تورو دعوا می کنم. چرا منو گذاشتی و رفتی. من همیشه با تو قهرم. از حال رفیق شفیقم برایتان نگویم. پدری بود شرمسار. خودم را شرح می دهم که برای لحظاتی جای ایشان قرار گرفتم. بغض گلوی مرا هم گرفته بود. خدا شاهد است تمام وقتی که رقیه داشت برای بابایش شیرین زبانی می کرد همه اش روضه خانم جانمان حضرت رقیه خاتون(سلام الله علیها) را مرور می کردم. صحبت هایشان که تمام شد برگشتیم به خانه(مقر). مصطفی می گفت: می بینی چقدر سخت است. بچه ها حق داشتند داخل ماشین از دلتنگی ها و کم صبری شان حرف می زدند. سکوت کرده بودم به معنای رضای از حرف هایش. فکر می کردم با دیدن این وضعیت، کم کم اتفاقاتی در دلُ جانم افتاد است. تمایلَ م به ازدواج کردن بیش از پیش شده بود. منو مصطفیُ محمدُ عباس با هم، خانه یکی بودیم. محمد و عباس قبلا هم سعادت حضور در سوریه را داشتند. برادر عباس با اینکه تازه ازدواج کرده بود اما دوباره به سوریه آمده بود. همه اش می پرسیدم همسرت چطور قبول کرده که دوباره برای جهاد بیایی؟ می گفت زن خوب نعمت استُ شروع می کرد از گفتن فواید ازدواجُ داشتن همسر خوب. چه حس حال عجیبی شده بود. مَنی تازه در من بیدار شده بود. قبل از این اتفاقات، 2 بار خواستگاری رفته بودم . اما هر بار به دلیل مهریه بالایی که از طرف خانواده عروس طلب می شد جواب منفی به ادامه روند خواستگاری می دادم. اما به هرحال این جهاد در سوریه و هم نشینی با دوستان خوب، ذره ذره دلم را نرم می کرد تا دوباره به صورت جدی به ازدواج فکر کنم. بعد از اینکه خبر ازدواجم به گوش بچه ها رسیده بود، محمد تماس گرفتُ کلی تبریک گفتُ بعدش اعتراف کرد وقتی تو سوریه متوجه شدیم دلت برای ازدواج نرم شده، از قصد روزی یکی دو ساعت درباره ازدواج حرف می زدیم تا تصمیمت برای ازدواج جدی تر بشه. خلاصه اینکه رفقای مدافع حرم کار خودشان را کردند. ... @seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 2 ماموریت مان در سوریه تمام شده بودُ قرار بود تا دو سه روز آینده به ایران برگردیم. مصطفی طبق معمول می گفت وقتی برگشتیم، بیخیال ازدواج نشو و کار را یکسره کن. دو سه بار هم موضوع ازدواجم را با همسرش مطرح کرد تا اگر دختر خوبی سراغ دارد معرفی کند که در نهایت امر این اتفاق افتادُ سرُ سامان گرفتم. روز وداع وقتی مشرف شدیم برای زیارت، از خانم جانمان حضرت زینب ( سلام الله علیها) خواستم همسری که خودشان صلاح می دانند، برایم دستُ پا کنند. البته یک سری مشخصاتُ خواسته ها را برای عمه جانمان گفتمُ می دانستم اهل بیت (علیه السلام) بهترین ها را برای محبینشان می خواهند. ببخشید که سرِ تان را درد آوردم. می خواستم مقدمه ای بگویم از آنچه که مرا دوباره به سمت ازدواج سوق داد. البته مقدمه که چه عرض کنم اما سپاس از نگاهتان که نوشته ها را دنبال می کنید. همیشه نگرش من به ازدواج کمی خاص تر از بقیه بود. خاص نه به معنای لاکچری بودنُ این حرف ها. نه! ازدواجی را دوس داشتم که کمتر کسی به آن فکر می کرد. روایاتُ آیات را که دنبال می کردم آخر سر به این نتیجه می رسیدم که ازدواج باید سهلُ ساده و بدون تشریفاتُ بریزُ بپاش باشد. بارها حضرت امام خامنه ای را می دیدم که سخن از ازدواج ساده و مراسمات بدون اسراف می زد. یکی از شروطی که ایشان در سال های قبل برای خواندن خطبه عقد بین جوان ها داشت همین مهریه ی کم به تعداد 14 عدد سکه بود. یا مثلا اینکه من دوس نداشتم عروسی بگیرمُ در خرید جهزیه عروس ولخرجی کنم. خیلی ها در جواب این کار می گفتند: تهیه جهیزیه با عروس استُ قرار است ایشان و خانواده شان پول بدهند. تو چرا کاسه داغ تر از آش شده ای؟ من هم دلایلم را مو به مو می گفتمُ در اکثر اوقات کلامُ دلایلم را می پذیرفتند. ایام نوروز سال 94 بود. خانواده برای مسافرت رفته بودند شمال. من به دلیل اینکه در اداره مان نیروی جایگزین نداشتم مجبور شدم در تهران بمانم. مادر و برادرم در نبود من برای ازدواجم تصمیماتی گرفته بودند. اینکه فلانی دختر خوبی استُ ماهم خود و خانواده اش را می شناسیم. پس بهتر است زودتر از این حرف ها اقدام کنیم. وقتی از سفر برگشتند به من گفتند که فلانی را برای تو در نظر گرفته ایم. اگر خودت مایلی قرارُ مدار خواستگاری را بچینیم. خجالت کشیده بودمُ به مادرم گفتم فلانی برای من مثل خواهر است. من از بچگی خانه شان بزرگ شده و از خانواده ایشان خجالت می کشم. مادرم گفت اگر دختر را پسندیده ای بگو و بقیه چیزها را بسپار به من. کلی لب گزیدمُ خجالت ها کشیدم تا راضی شدم برای این امر خیر. مادرم تماس گرفتُ رفت تا مسائل اولیه را مطرح کند. مثلا اینکه مهر 14 سکه باشد. اما ما برای اینکه عروس پشتوانه و دلگرمی داشته باشد بعد از عروسی ملک یا زمینی به نامش می کنیم. یا مثلا عروسی مد نظر ما عروسی ای نیست که بزنُ بکوب داشته باشد و از این قبیل حرف ها. خب خداروشکر خانواده عروس هم این شرایط را پذیرفته و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد. چند شب بعد همراهِ پدرُ مادر رفتیم برای خواستگاری. همانطور که عرض کردم خانواده ها از قبل، همدیگر را می شناختند. پدرُ مادرها کلی حرف زدنُ بگو بخند راه انداختند. حاج آقای ما کسب اجازه کردند تا بنده و عروس خانم برای آشنایی بیشتر برویمُ حرف هایمان را بزنیم. کلی صحبت شد . آنچه که نیاز های ابتدایی زندگی بود مطرح شدُ به بحث نشستیم. الحمدلله جلسه ی خوبی بود. از زمان غافل شده بودیمُ نمی دانستیم ساعت چند است. مادر عروس خانم آمدُ گفت چه خبرتان است. روزهای دیگر هم برای حرف زدن وقت هست. ما هم از خجالت آب شدیمُ بالاخره با کلی کم رویی رفتیم طبقه پایین. وقتی داخل شدیم دیدیم همه نشسته و تلویزیون می بینند. خلاصه آن شب تمام شدُ به خانه برگشتیم. مادرم از کَمُ کِیف صحبتا ها پرسیدُ منم گفتم که همه چیز خوب پیش رفت. یکی دو جلسه دیگر هم صحبت شدُ تقریبا همه چیز نهایی شده بود. مادرم بعد از چند وقت تماس گرفت تا زمان بله برون را هماهنگ کند. خانواده عروس بعد از کلی تعارفُ مقدمه چینی گفتند که مهر 313 سکه باشه. مادرم آنقدر به این خانواده ارادت داشت که مایل بود قبول کنم. به مادرم گفتم عزیز دلم، من همیشه برای دوستانم در حد کم هم که شده الگو بودم. همیشه مسائل این چنینی خودشان را با من مطرح می کردنُ از من مشاوره می گرفتند. من همیشه برای رفقایم زندگی آسان با مهر کم را مثال زده و می گفتم برای شروع زندگی سخت نگیرید. توکل کنیدُ پا پیش بگذارید. حالا اگر خودم این کار را رعایت نکنم می شود مثال رطب خوردهُ منع رطب کرده. ... @seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 3 از خانواده اصرار بودُ از من انکار. الحقُ والانصاف خانواده عروس‌خانم فوق العاده بودند. اما من زیر بار مهریه سنگین نمی رفتم. با عروس خانم برای آخرین بار که صحبت کردم حرفشان این بود که شما مهریه 313 سکه را قبول کنید، من هم قول می‌دهم بعد از عقد مهریه ام را ببخشم. نمی توانستم با خودم کنار بیام. حرف من این نبود که ازدواجم را ارزان تمام کنم. من دوس داشتم بعد از ازدواج، هر کسی از من می پرسد که مهر شما چقدر بوده، بگویم به نیت چهارده معصوم 14 سکه تمام بهار آزادی. نه اینکه کلی سکه مهر کنیمُ بعدش بخشیده شود. دلم نرم نمی شد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم راضی نمی شدم. به عروس خانم گفتم طبق فرمایش مقام معظم رهبری مهریه‌ی سنگین مال دوران جاهلیت است. پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آن را منسوخ کرد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از یک خانواده‌ی اعیانی است. خانواده‌ی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، تقریباً اعیانی‌ترین خانواده‌ی قریش بودند. خود ایشان هم که رئیس و رهبر این جامعه است. چه اشکالی داشت دختر به آن خوبی که بهترین دختران عالم است و خدای متعال او را «سیدة النّساء العالمین» قرار داد «مِن الاَوّلینَ و الآخِرین»، با بهترین پسرهای عالم که مولای متقیان است می‌خواهند ازدواج کنند، مهریه‌ی ایشان زیاد باشد؟ چرا ایشان آمدند و این مهریه‌ی کم را قرار دادند که اسمش «مَهرُ السُّنَّة» است . دختر خانم سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. ایشان گفت تمام حرف هایتان را قبول دارم اما یکبار دیگر با پدرم صحبت کنید شاید کوتاه آمدند. تماس گرفتمُ با پدر عروس خانم قراری گذاشتم تا صحبت کنم و حرف آخر را از زبان خودشان بشنوم. ایشان گفت بستگان ما زیاد تحلیل می کنندُ حرف در می آورند. اگر مهریه را کم بگیریم می گویند دخترشان روی دستشان مانده بودُ می‌خواستند از دستش خلاص شوند. شما بیا عروسی بگیرُ مهر 313 عدد را قبول کن و کار را تمام کن. من هم عرض کردم، فامیلی که امروز برای عروسی گرفتن یا نگرفتن من حرف در بیاورد، فردا روز با دخالت های بیجا بیچاره ام می کند. در ضمن من هزینه برگزاری مجلس برای 500 نفر را ندارم. ایشان گفت هزینه عروسی با من. مهر را هم دخترم قرار است ببخشد. گفتم حاج آقا اجازه بفرمایید ما جوان ها وارد این چَشمُ هم چشمی های غیر متعارف نشده و زندگی خودمان را خدایی بسازیم. ایشان گفت: باز فکرهایت را بکنُ به من خبر بده. تا رسیدم منزل گفتم: مادر جان تماس بگیریدُ بگویید رامین موافقت نمی کندُ یک بهانه ای بیاورید. القصه! آن خواستگاری با تمام شیرینی و تلخی هایش تمام و پرونده اش بسته شد. گذشتُ گذشت. بعد از مدتی که مجردانه طی کردم دو سه نفر از هم شغلانِ خانم، که از دوستان مادرم هم بودند یکی از همکاران را معرفی کردند. الحمدلله نفراتی که معرفی و پیشنهاد می شد دختر‌های خوب، حزب الهی و ارزشی بودند. مادرم گفت خودت چند وقتی هست که با ایشان همکاری و خوبُ بد را هم متوجهی. ببین اگر باب میلت هست بگو تا اقدام کنیم. چَشم گفتمُ از فردا ایشان را زیر نظر داشتم. چند روزی که گذشت به همکارمان خانم ط.ن گفتم که من یک سری شروط برای ازدواج دارم. نمونه اش مهر 14 سکه استُ فلان. ببین اگر راضی به این اتفاق هست بفرما تا هماهنگی های بیشتر را انجام دهیم. چندی گذشتُ خانم ط.ن گفتند با عروس خانم مطرح کردم. خودشان هم موافق 14 سکه و شروع زندگی آسان هستند. گفتم خدایا شکر. بالاخره صبر کردیمُ جواب گرفتیم. قرار اول گذاشته شد. پدر و مادر عروس خانمُ خودش و پدر و مادر بنده و خودم حاضرین جلسه بودیم. آنقدر خانواده‌ی صمیمی و خوبی بودند که حد نداشت. منُ عروس خانم رفتیم برای صحبت های اولیه. وقتی برگشتیم حضورمان را حس نکردند. خانواده ها درگیر بگو بخندُ خاطره گویی بودند. بعد که هر دوی ما نتیجه صحبت را مثبت اعلام کردیم قرار خواستگاری اصلی با حضور تمام اعضای خانواده گذاشته شد. مسیر برگشت نه حضرت پدر و نه مادرم سوالی از گفته های دو نفره نپرسیدند. فقط با هم دیگر حرف می زدنُ از خانواده عروس خانم تعریف می کردند. کلا این روابط بین خانواده ها را دوس داشتم. هم اینکه خانواده ها باهم خوب بودند نیمی از مشکلات حل بود. چون معمولا باعث و بانی بیشتر دعواهای زوجین خانواده ها هستند. هفته آینده که مصادف با شب اول ماه رمضان بود قرار خواستگاری اصلی گذاشته شده بود. برای افطار دعوت شده بودیم. مادر بنده هم پیشنهاد داد کنار شام، کوفته آذربایجان درست می کند. انگار چند سالی بود که فامیل بودیم. رفتیم، افطار که خورده شد نشستیم درباره اینکه چه کنیمُ چه ها شود حرف زدیم. درباره تاریخ عروسی، نوع عروسی، مدت عقد و خیلی از چیزهای دیگر. ... @seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 4 بعد از صحبت های معمولِ مراسم، اجازه صادر شد که برویم با فاطمه خانم کمی حرف بزنیم.کلی گفت و گو کردیمُ آخرین آنالیزها صورت گرفت. صحبت ها که تمام شد آمدیم پایین. وقتی عروس خانم شیرینی را آورد، همه با صلوات و شادی شیرنی برداشتند تا میل کنندُ مبارک باش بگویند. اما سوالی برایم پیش آمده بود. اینکه ما از سر شب تا الان که حدود 2 بعد از نیمه شب است درباره همه چیز حرف زدیم، اِلا مهریه. از جمع عذرخواهی کردمُ گفتم ببخشید این سوال را مطرح می کنم. خانم ط.ن به من گفتند عروس خانم موافق مهریه 14 سکه هستند. می خواستم این موضوع هم عنوان شود تا خیالمان راحت شده و حرفی برای گفتن نماند. از چهره برادران عروس خانم معلوم بود که موافق هستند اما یکباره پدر ایشان گفت نه. 14 سکه کم استُ نمی شود زندگی های امروزی را روی 14 سکه بنا کرد. دختر باید دلش قرص باشد تا راحت تر زندگی کند. چون دختر بزرگترم 300 سکه مهرش بوده پس این یکی هم باید 300 سکه باشد. انگار روی همه ی حضار آب یخ ریخته بودند. چند دقیقه ای سکوت حکمفرا شده بود. نه کسی حرفی می زدُ نه کسی کاری می کرد. همه ی نگاه ها به من بود تا ببینند چه می گویمُ مَخلَص کلام چیست. مادرم گفت اگر ایرادی ندارد موافقت کن. گفتم مادرجان با عرض شرمندگی نمی توانم قبول کنم. آنقدر که خانواده ها صمیمی شده بودند پدرم گفت من روی آن را ندارم که بگویم نه! اگر تصمیمت را گرفتی، بهتر است خودت بگویی و کار را تمام کنی. من هم شروع کردم به حرف زدن. از پدر عروس خانم خواستم کمی ملاحضه کنند تا بتوانیم با این ازدواج برای دیگران الگو شویم. اما انگار قرار نبود کار ازدواج من به انتها برسد. از من اصرار و از ایشان انکار. گفتم حاج آقا حضرت آقا را که قبول دارید؟ فرمودند بله که قبول دارم. گفتم شما فرمودید برای تحکیم بنیان خانواده مهریه را بالا گرفتید درست است؟ اشاره کردند بله! عرض کردم اما حضرت آقا فرموده اند: بعضی خیال می‌کنند مهریه‌ی سنگین به حفظ پیوند زناشویی کمک می‌کند. این خطاست. اشتباه است. اگر خدای ناکرده این زن و شوهر نااهل باشند، مهریه‌ی سنگین هیچ معجزه‌ای نمی‌تواند بکند. عرض کردم خب الآن نظرتان چیست؟ سکوت کرده بودند و چیزی نمی گفتند. بعد از چند دقیقه نظر نهایی را از من خواستند و بنده با جدیت و کاملا محکم گفتم که متاسفانه من این شرایط را قبول نمی کنم. ان شاالله دختر خانمتان خوشبخت شود. همین را که گفتم روی پا ایستادمُ با چهره ای درهم از پدر و مادر خواستم تا رفع زحمت کنیم. هیچ کَس انتظار نداشت که نه بگویم. اما آن شب هم با تمام زیبائی هایش تمام شد. بعد از چند وقت از برادر عروس خانم پیگیر شدم که شما یکبار دیگر از حاج آقا سوال کنید. شاید رضایت دادن. ایشان گفت من و خانواده موافقیم. حاج آقا کمی سخن گیریُ پافشاری می کند. هیچی دیگر! دوباره همان آشُ همان کاسه. اما معتقد بودم کاری که می کنمُ چیزهایی که می خواهم قطعا خداپسندانه است. البته این فکر زائیده ذهن خودم نبود. از سنین نوجوانی پای هر صحبتی از بزرگان که نشسته بودم همین چیزها را شنیده و به همین دلیل می گفتم هر زمان که ازدواج روزی ام شود خدا خودش ردیف می کندُ فکرش را نمی کردم. یادم است بعد از این موضوعات با مادرجان زائر مشهد مقدس شدیم. از لحظه ای که وارد حرم شدیم ورد زبانم این بود که یا امام رضا (علیه السلام) کمک کنید یک همسر خوب نصیبم شود. شاید باور نکردنی باشد اما آن 4 روزی که مشهد بودم بِلا استثناء تمام سخنران های حرم مطهر درباره انتخاب در ازدواج و چگونگی برگزاری مراسمات حرف زدند. بعد از اینکه در خواستگاری های قبلی به دلیل مهریه بالا موفق به ازدواج نشده بودم فکر می کردم شاید اشتباه از من استُ دارم بی منطقی می کنم. اما خدا شاهد است تمام سخنران ها از قولُ زبان ائمه همین چیزهایی را ملاک زندگی آسان می دانستند که در ذهنُ زبانم بود. مادرم همه اش می گفت چقدر خوب است که مطابق میل خدا و امام زمان (عج) برای ازدواجت تصمیم گرفتی. این اتفاق باعث شد روی تمام خواسته هایم محکم بایستم و نا امید نباشم. ... @Seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 5 پایان سال 94 برای انجام ماموریت جعفرطیار به سوریه اعزام شدم. بجز جنگُ دفاعِ از حریم ولایت، در زمان های استراحت، صحبت های مختلفی با دوستان صورت می گرفت. مثلا بحث های سیاسی، اعتقادی و یا همان موضوع ازدواج که در ابتدای عرایضم عنوان کردم. بعد از اینکه از سوریه برگشتم با توجه به حرف های دوستان دوباره از مادر جان خواستم تا برایم پا پیش گذاشتهُ اقدام کند. 4 ماهی از برگشتمان می گذشت که یکی از رزمنده ها تماس گرفتُ گفت: هنوز قصد ازدواج داری؟ گفتم آنطوری که شما دهان مرا آب انداختید من همیشه قصد ازدواج دارم. گفت یکی از دوستانِ همسرم در شرایط ازدواج هستُ اگر نظرِ مثبت داری بگو تا هماهنگی های لازم را انجام دهم. راستش خوشبین نبودم. می‌گفتم این مورد هم مثل بقیه. تَهَش به جواب نه می‌رسیمُ همه چیز تمام می‌شود. رفیق جان، مقدمات کار را انجام دادُ گفت: من دیگر دخالتی نمی کنم. خوتان ببریدُ بدوزید. با اینکه در این زمانه از تاریخ زندگی می‌کردیم، ولی به شدت به بعضی از سنت ها علاقه و تعصب داشتم. دوس نداشتم مثل برخی از دختر و پسرهای امروزی باب رفاقتی ایجاد کنمُ بعد از کلی برو بیاهای قایمکی به نتیجه برسم. همان ابتدا از مادرم اجازه گرفتم که رخصت می‌دهید با فلان خانم که به من معرفی شده حرف بزنم و ببینمشان؟ حضرت مادر موافق بودند و مادر دخترخانم هم شرایط را پذیرفتن. اولین قرار عاشقی! بعداز ظهر یک روز گرم تابستانی بود. یادم هست میلاد خانم حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) و روز دختر بود. سر مزار شهید ابراهیم هادی قرار گذاشته بودیم. عروس خانم با خواهرشان تشریف آوردنُ من هم با رفیق شفیقم. وقتی ایشان را دیدم از فرط خجالت صورتشان قرمز شده بودُ روی پایشان به زور ایستاده بودند. من هم کمی خجالت چاشنی کارم کردمُ بعد از سلام و احوال پرسی از ایشان خواستم تا اگر صلاح می دانند داخل ماشین بنشینیمُ کمی حرف بزنیم. رسیدیم داخل ماشین. حوالی قطعه 26. سر صحبت باز شدُ هر چه نیاز بود گفتیمُ شنیدیم. توافق اولیه انجام شدُ مقرر شد با خانواده ها مطرح کنیم تا در صورت رضایت قرارُ مدارهای بعدی را بچینیم. برگشتم خانه. اما اینبار حسُ حال دیگری داشتم. خوشحالُ سر از پا نمی شناختم. منتظر نماندم تا مادرجان بپرسد که چه شدُ چه کردید. نشستم کنارش و همه چیز را مو به مو توضیح دادم. مادرم می‌گفت خب موردهای قبلی هم به نظر خوب بودنُ با وقار. چه شده که این یکی سر ذوقت آورده؟؟ گفتم ببین مادرجان دختر خانم هایی که قبلا برای امر خیر مزاحمشان شدیم خیلی خوب بودند. اما این بنده خدا از نظر من ایده آلُ بساز تر است. گفت چون می‌دانم رضای خدا را در انتخابت در نظر می‌گیری پس یقین دارم به حرف‌ها و خودت! بگو چه زمانی قدم اول را برداریم. پیامی خدمت ایشان دادمُ گفتم منُ خانواده درباره ازدواج با شما نظر مثبت داریم. شما هم فکرهایتان را بکنیدُ به من خبر بدهید. ... ۲۶ @seraj_khabari
📛 پیامبر میگفت بدگویی افراد را پیش من نکنید 🔻 رهبرانقلاب: روایتی از پیامبر اکرم نقل شده که فرمود: «لایبلغنی احد منکم عن احد من اصحابی شیئا فانّی احبّ ان اخرج الیکم و انا سلیم‌الصّدر». پیش پیامبر می‌آمدند و از یکدیگر میکردند و چیزهایی را درباره‌ی یکدیگر میگفتند؛ گاهی راست و گاهی هم خلاف واقع. 🔸️ پیامبر اکرم(ص) به مردم فرمودند: هیچ‌کس درباره‌ی اصحابم به من چیزی نگوید. دایماً نزد من نیایید و از همدیگر بدگویی کنید. 🔸️ من مایلم وقتی که میان مردم ظاهر میشوم و به میان اصحاب خود میروم، «سلیم‌الصّدر» باشم؛ یعنی با سینه‌ی صاف و پاک و بدون هیچ‌گونه سابقه و بدبینی به میان مسلمانها بروم. 🔹️ این، سخنی از پیامبر و دستوری درباره‌ی مسلمانها نسبت به شخص آن حضرت است. 🔹️ ببینید چه‌قدر این رفتار رسول اکرم(ص) کمک میکند به این‌که مسلمانها احساس کنند که در جامعه و محیط اسلامی، باید بدون سوءظن و با با افراد برخورد کرد. 🔺️ در روایات داریم که وقتی حاکمیت با شر و فساد است، به هر چیزی سوءظن داشته باشید؛ اما وقتی حاکمیت با خیر و صلاح در جامعه است، سوءظنها را رها کنید، به یکدیگر حسن‌ظن داشته باشید، حرفهای هم را با چشم قبول بنگرید و گوش کنید، بدیهای یکدیگر را نبینید و خوبیهای هم را مشاهده کنید. ۱۳۶۸/۰۷/۲۸ ❣ بمناسبت ؛ هر شب انتشار یک بخش از بیانات رهبرانقلاب درباره سیره پیامبر اکرم(ص) eitaa.com/Khamenei_ir @seraj_khabari
📸تصویری از خنده زیبای رهبر معظم انقلاب، که امشب-شب میلاد پیغمبر(ص) و امام صادق(ع) - در صفحه ایشان منتشر شده و خبر عفو زندانیان... قند مکرر لب خندان توست... @seraj_khabari
📸 تو را برای کشتن نیافریده‌اند...(خطاب به عرب جاهلی که قصد زنده به گور کردن دختر خود را داشت) فرازی بسیار زیبا از کتاب کنزالاعمال #رحمة_للعالمین @seraj_khabari
💢کوتاهی تأسف‌بار ما نسبت به پیامبر(ص)؛ چند سخن از پیامبر خدا را بلد نیستیم! 🌹 پیامبر اکرم(ص): 👈 مردم را از دوستانشان بشناسيد؛ چه، انسان همخوى خود را به دوستى مى گيرد. 👈 مسلمان آن است که مسلمانان از دست و زبان او در آسایش باشند. 👈زیان نادانان بیش از ضرری است که تبهکاران به دین می‌رسانند. 👈 ناداری بلاست. از آن بدتر، بیماری تن، و از بیماری تن دشوارتر، بیماری دل. 👈 با یکدیگر در تماس باشید تا به هم مهربان شوید. 👈 من برای امت خود، از بی‌تدبیری بیم دارم نه از فقر. 👈 با هوای نفس خود نبرد کنید تا مالک وجود خود گردید. 👈 با خانواده خود به سر بردن، از گوشه مسجد گرفتن، نزد خداوند پسندیده‌تر است. 👈 سنگین‌‌ترین چیزی که در ترازوی اعمال گذارده می‌‌شود، خوشخویی است. 👈 پس از بت پرستیدن، آنچه به من نهی کرده‌اند در افتادن با مردم است. 👈 مبادا که ترس از مردم، شما را از گفتن حقیقت باز دارد! 📗صد جمله منتخب استاد مطهری از سخنان پیامبر اکرم(ص)، در انتهای کتاب «سیری در سیره نبوی» آمده است. @motahari_ir @seraj_khabari
یه استاد اخلاق داشتم عاشق پیغمبر(ص) بود.میگفت وقتی نام مبارک محمد(ص) میاد، در و دیوار به رقص در میان.وقتی از پیغمبر(ص) حرف میزد، با تمام احساس و قلبش میگفت:«جان عالم به فدای خاک پای او» همیشه حس میکردم رقص عالم رو میبینه و میگه. @seraj_khabari
📸 همسر شهید چمران: تفنگ برداشتم بزنم بهش اما... @seraj_khabari
روحانی گفته ما حاضریم از امنیت عربستان دفاع کنیم،پول هم نمیخوایم! کاش به جای امنیت عربستان به فکر کودکان گرسنه بودید. کاش کشتی نجات مردم یمن را از ترس آمریکا متوقف نمیکردید. پیغمبر(ص) بودند،شما رحمة للقاتلین هستید؟ @seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 6 حدود بیست روزی از آن دیدار عاشقانه در بهشت زهرا (سلام الله علیها) می‌گذشت. همه اش با خودم فکر می‌کردم چه شده که در این مدت خبری از ایشان نیست. گفتم بگذار سری به فضای مجازی بزنم تا شاید در تلگرامُ اینیستاگرام‌شان خبری باشد. تا وارد صفحه ایشان شدم دیدم عکس پروفایل ایشان به رنگ مشکی درآمده. نگران شده بودم اما چاره ای نبود. من حتی شماره ای از ایشان نداشتم تا تماس بگریم. فقط توسط یک آیدی گاهی در ارتباط بودیم. پیامی به ایشان دادم که بلا به دور است، چیزی شده؟؟ بعد از چند ساعت جوابی دادند که بسیار جا خوردم. پدرشان به رحمت خدا رفته بودُ داغدار شده بودند. واقعا چند روزی ناراحت بودم. نه از اینکه شاید این اتفاق حالا حالا ها مانع ازدواجمان شود. نه!! فقط اینکه لحظاتی خودم را جای ایشان می گذاشتمُ می دیدم که چقدر سخت است پدر یا مادر نداشتن. چند روز بعد، این موضوع را به مادرم گفتم. ایشان گفت کاش زودتر می‌دانستیمُ برای عرض تسلیت خدمتشان می رسیدیم. مدتی بعد پیامی دادمُ ساعت و محل مراسم اربعین پدر مرحومشان را پرسیدم. همراه بابا و مامان رفتیمُ خودمان را در غمشان شریک کردیم. درست فردای آن روز مادرم گفت یک روز را با خانواده دختر خانم هماهنگ کنیمُ برویم منزلشان برای تسلیت گویی مجدد. پرسیدم فقط تسلیت گویی مجدد یا اینکه ... مادرم گفت تو کاری به این کارها نداشته باش. گفتم مادرم تازه چهل روز است که عزادار پدرشان هستند و الآن ماه محرم است. گفت ببین پسرجان از شب عاشورایی که شب عقد حضرت قاسم بن الحسن(علیه السلام) بود بالاتر داریم؟؟ گفتم نه. گفت پس بشین سرجایت و در کار بزرگترها دخالت نکن. من می‌دانم چه کار باید بکنم. سمعا و طاعتا گفتمُ قراری را هماهنگ کردم. روز مقرر منُ مادرجان رفتیم منزلشان. خانم ها چند دقیقهِ ابتدایی سرگرم تسلیت گوییُ همدردی بودن. بعدش مادرم به مادر دختر خانم گفت: فاطمه خانم می دانم عزادار هستیدُ فعلا شرایط برگزاری مراسمات شادی را ندارید. اما قرار بود قبل از فوت امیرخان خدمت شما برسیم که اجل مهلت نداد. الآنم تا چهلم ایشان و به احترام شما صبر کردیم که مبادا بی احترامی ای صورت بگیرد. اما این دختر و پسر ما ظاهرا همدیگرا می‌خواهندُ معصیت دارد که بخواهیم بخاطر سنت های غلط مانع ازدواجشان شویم. بعد مادرم شروع کرد به گفتن ثواب و فایده ازدواج. جوری که خانواده عروس خانم هم مخالفتی نداشتنُ گفتند ریشُ قیچی دست خودتان. مادرم این نکته را هم ذکر کرد که الحمدلله هر دو خانواده دنبال لهو و لعب نیستند. با اینکه ایام محرم است اما اگر موافق هستید همین پنج شنبه برای خواستگاری خدمت برسیم. خانواده عروس کاملا جا خورده و به اصلاح آچمز شده بودند. اتفاق خوبی که در این ازدواج رخ می داد، این بود که خانواده ها بر خلاف اکثریت جامعه، بیشتر تابع شرع بودند تا عرف. چون خیلی ها از ترس آبرو و حرف مردم تا سال متوفی پیراهن رنگی هم نمی پوشند. چه برسد به مراسم خواستگاریُ محرمیت. یادم هست شب ششم محرم که رفته بودم روضه حضرت قاسم بن الحسن (علیه السلام) خیلی از آقا مدد خواستم. همه اش می گفتم آقا جان من از ازدواج می ترسمُ فقط به اعتبار شماست که برای ازدواجم تلاش می‌کنم. کسی را برای من در نظر بگیرید که عروس خودتان باشد. من عروس امام حسنی می خواهم. کسی که اولویت اول و آخرش کنیزی اهل بیت(ع) باشدُ بس. پنج شنبه رسیدُ باید چیتان پیتان می کردیم برای خواستگاری. همیشه در ماه های محرم و صفر به لطف مادر سادات مشکی پوش بودم. خانواده منتظر این بودند ببینند برای مراسم خواستگاری چه می پوشمُ چه می کنم. از صبح دل توی دلم نبود. لباس هایم را اطو کردمُ رفتم برای سفارش گل. موقع رفتن وقتی پیراهن مشکی را پوشیدم انگار مادرم جان تازه ای گرفت. شاید فکر می کرد می خواهم برای مراسمم مشکی را از تن به در کنم. اما نه. من خودم را ریزه خوار سفره اهل بیت (علیه السلام) می دانستم. ... @seraj_khabari
رهبرانقلاب: رژیم صهیونیستی چندسال پیش ۳۳روز توانست در مقابل حزب‌الله لبنان مقاومت کند وبعد شکست خورد؛ چند سال بعد ۲۲روز درمقابل فلسطینی‌ها مقاومت کرد وبعد شکست خورد؛ چندی بعد ۸روز در غزه مقاومت کرد و بعد شکست خورد؛ در هفته‌ی اخیر هم بعد از ۲روز شکست خورد. @seraj_khabari
درجریان دیدار روز گذشته رهبر معظم انقلاب، هنگام آغاز سخنرانی روحانی، پدر شهید احمدی روشن، خطاب به رهبری با صدای بلند از ضرر روحانی برای کشور گفته‌اند. گفته شده سردار حاجیزاده ایشان را آرام کردند @seraj_khabari