فیلمی که رسانههای تلگرامی در حال انتشار آن هستند و با وقاحت به #مدافعان_حرم نسبت میدهند مربوط به رستوران قصرالنرجس و جشن مسیحیان محله باب توما است!
«هانی هاشمی»
@seraj_khabari
فقط یک لحظه خودت را جای نقی و هما و سارا و نیکا توی #پایتخت۵ بزار
فقط همین فیلم رو برای خودت تصور کن نمیخواهد واقعیت ها برایت باز گو کنیم
حالا بفهمید #مدافعان_حرم چه کسانی هستن...
https://twitter.com/_m_saeed_/status/982698283884740608?s=19
@seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم
چند وقت پیش، متنی در فضای مجازی دست به دست می شد که با خواندن آن، آه از نهاد خواننده بلند می شد. مضمون این داستان اینطور بود که در یک جشنواره ی فیلم کوتاه، سازنده ای خوش ذوق، چند دقیقه ای سقفِ یک اتاق را نشان میداد. بیننده ها پس از چند دقیقه از پخش فیلم، صدای اعتراض خود را بر آورده بودند که این چه فیلمی ست؟! ما را مسخره کرده اید؟ بعد از این خرده گیری ها و همهمه های حضار، متنی زیرنویس شده! بینندگان عزیز؛ شما دقایقی تحمل دیدن این تصویر را نداشتید. اما این یک تصویر واقعیست. فقط چند لحظه از زندگانی یک جانباز قطع نخاعی!! بعد از شنیدن این جمله همه متحیرُ غصه دار شده بودند. مع الوصف گاهی نگاه مخاطب به جانباز، همان نگاه سهمیه ایست. خیلی شنیده ایم که می گویند: فلانی چون فرزند شهیدُ جانباز است با سهمیه وارد دانشگاه شده یا اینکه برای وامُ خوردُ خوراک، فلانی ها سهمیه دارند. الحقُ والانصاف این نگاه بیدادگرانه حقِ بچه جانباز های این مرز و بوم نیست. مثلا همین سید نورخدا موسوی. جوانی رشیدُ خوش سیما از یگان تکاوری ناجا. غیور مردی از دیار لرستان. یک روز مثل تمام کارمندها، صبح از خانه بیرون می رودُ خانواده برای ظهر، چشم انتظار بازگشتش! برای امنیت منُ شما با اشرار جندالله سیستان و بلوچستان به فرماندهی عبدالمالک ریگی درگیر شده و جوانی اش را با شجاعتِ تمام فدای اسلام کرده است. میان معرکه دو تیر از حرمله ی زمانش خورده و زمین گیر می شودُ شهید زنده می خواننش. جانباز 100 درصدی که نه دیگر توان روی پا ایستادن دارد و نه کارآیی سابقش را! نه می تواند درستُ حسابی پدر باشدُ نه می شود همسر ایده آلش خواند. کسی چه می داند دختر او در این چند سال گذشته چه کشیده است. نه نوازشی، نه محبتیُ نه بوسه ای پدرانه! چقدر می شود احساسش کرد؟ حالا شما یک صندلی با تمام امکانات در یک دانشگاه دولتی برای آن دختر کنار بگذار. اصلا به او مدرک دکتری بده! وامُ ماشینُ کار برای او فراهم کن! آیا تمام این مادیات دنیوی جای خنده های پدرش را پر می کند؟ نه! نه اینکه پر نکند! نمی تواند پر کند. پدر، پدر استُ جایش با هیچ چیز بی ارزش دیگری پر نمی شود. حالا این خانواده ی جانباز ها چند درد مشترک هم دارند. نبود آن مرد زندگی از یک طرف! دردُ درمانُ تشنجُ بحث های روانیُ نبود داروها از طرف دیگر. همین است که رهبر معظم انقلاب با توجه به این موضوعات فرمود: یک وقت در مورد جانبازها فکر میکردم، که به نظرم رسید گاهی فضیلت آنها از شهدا هم بیشتر است. جانباز کسی است که بعد از آنکه قسمتی از بدنش را در راه خدا داد و عضو یا اعضای شهیدی را با خودش همراه کرد و در بقیه ی مدت زندگی و عمرش هم متقی و شکرگزار بود و عمل صالح انجام داد، خدای متعال در مورد اینگونه از مجروحین جنگ در قرآن میفرماید: «الّذین استجابوا للَّه و الرّسول من بعد ما اصابهم القرح للّذین احسنوا منهم و اتّقوا اجر عظیم». کلمه ی «عظیم» در پایان این آیه ی شریفه، قابل تأمل است .
حال باید به هر اندازه ای که می توان قدردان مدافعان وطن و حرم بود. به اندازه خواندن یا انتشار یک متن. یا به اندازه سر زدن به جانبازانُ خانواده شان. یا حداقل به این مقدار که با حرف ها و تلخ زبانی هامان آن ها را رنجیده خاطر نکنیم. سربازانی برای اینکه آب در دل منُ شما تکان نخورد، خودشان را به هر زحمتی انداخته و جان فدا می کنند. پس این قدردانی های معمول کمترین کاری است که می توان برای این دلیرمردان انجام داد.
وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ ..
#مدافعان_حرم
#مدافعان_وطن
#جانباز
#سیدنورخدا_موسوی
#رامین_فرهادی
بسم الله الرحمن الرحیم
✍ رامین فرهادی/
کمی قبل هوای یکی از رفقای شهیدم را کرده بودم. هر چه به عکس هایَشُ عکس هایمان نگاه کردم دلم آرام نگرفت. خاطراتمان را مرور کردمُ قرآنی خواندم. افاقه ای نکرد! دنبال چاره ای بودم برای این پریشان حالی.
به مادر شهید زنگ زدم. گفتم شاید شنیدن صدای ام شهید و دعای ایشان، دلِ مضطَّرم را آرام کند. گوشی را که جواب داد کلی چاق سلامتی کردیم. مادر شهید گلایه ای هم داشت که از وقتی پسرم شهید شده خیلی کم زنگ میزنیُ اصلا سری به ما نمیزنی. انتظار شنیدن این کلام سنگین را نداشتم. گفتم حاج خانم اجازه بدهید حضوری خدمت برسمُ بگویم که غلط کردم.
مادر شهید از این حرف من خنده اش گرفته بودُ این برای من خوشحال کننده بود.
دم غروب چند شاخه گل نرگس خریدمُ راهی منزل شهید شدم.
نمی دانم با دیدن من یاد شهیدشان افتاده بود یا اینکه خوشحالیِ شان از حضور میهمان و پیچیدن بوی نرگس در حوالی خانه شان بود.
نشستیم، کلی گفت و گو کردیم. آلبوم کودکی شهید را آوردنُ با ذوق زیاد ورق می زدمُ نگاهشان میکردم.
از سر شب گذشته بود. داشتم آماده میشدم تا رفع زحمت کنم. وقتی داشتم خداحافظی میکردم مادر شهید پرسید؛ آقا رامین، پسرم گفته بود نرگس دوست دارم؟ حس عجیبی داشتم. با کمی بعض گفتم نه مادر جان دیدم فصل فصلِ نرگس استُ چون متهم بودم به بی معرفتی، گفتم چندشاخه ای گل بچینم برایتان.
سیده خانم باز خندیدنُ گفتند: چقدر جای فلانی خالیست!
کاش بودُ مثل همیشه برایم گل میخرید.
کاش بودُ کنایه ها و طعنه ها را در کنار این گل خریدن ها میدید.
متحیر بودم!
همه اش میگفتم کاش گل نمیخریدم.
کاش نمیآمدم.
جسارت کردم و سوال کردم منظورتان از طعنه و کنایه چیست مادرجان؟
اشتباهی از من سر زده؟
ایشان اشک میریختُ انگار تمام وجودم را آتش زده بودند. همینطور که با پشت دست و گوشه چادر شان اشک هایش را پاک میکرد گفت: دلم از بعضی ها پُر است .
گفتم چرا مادرجان. چیزی شده؟ فرمودند هنوزم که هنوز است به گوشمان میرسد که فلانی با وقاحت تمام میگوید این ها مدافعانِ اسد هستندُ برای جنگیدن، کلی به دلار پول میگیرند.!!
یکی نیست به آن ها بگوید بی انصاف ها این لحظه ای که پسرم نیست تا برایم گل بخرد را با چند دلار می توانم عوضش کنم.
یادم نیست چه شد!
اما بی اختیار در را بستمُ رفتم.
دیدن دل شکسته مادر شهید دل سنگ می خواست که من نداشتم.
#شهادتم_آرزوست
#شهدا
#مدافعان_حرم
#گل_نرگس
@seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم
✍رامین فرهادی
ازدواج آسان/ شماره ۱
چند روزی بود عملیات بودیم. خانواده هامان از همه چیزُ همه جا بی خبر. پیروز شده بودیم، اما چهره ها خستگی و دلتنگی به همراه داشت. در راه برگشت از جنوب حلب به مقر بودیم که می دیدم متاهل ها صبرشان لبریز شده و پشت هم از دلتنگی همسرانشان می گفتنُ دَم از شیرین زبانیِ فرزندانشان. دروغ چرا!! منُ بچه های دیگر حسودی مان می شد. همه اش در دلُ ذهنمان، خود را جای آن ها گذاشته و طعم شیرین دوتایی شدن را مزه مزه می کردیم. پس از ساعتی رسیدیم به شهر مایر. هم اینکه ماشین توقف کردُ پیاده شدیم دوستان ازدواج کرده سریعا به سمت تلفن ها رفتند. خب بالاخره بعد از آن همه ابراز دلتنگی، این اتفاق بعید هم نبود. ما هم پیاده شدیمُ رفتیم برای استراحت. در طول راه به این نکته فکر میکردمُ برایم عجیب بود چه چیز باعث شده که یک پدر، کودک دو ساله خودش را تنها گذاشته و بیاید برای جنگ. یا رفیقی که یک ماه از عروسیش می گذشتُ شده بود مدافع حرم. خیلی خوب می شد فهمید که رفقا درسشان را از کربلا و کربلائیان آموختند.. یکی دوساعتی از رسیدنمان گذشتُ هنوز بچه ها نیامده بودند. مرکز مخابرات گردان روبروی مقر ما بود. نگرانشان شده بودمُ بیرون رفتم تا ببینم چرا انقد طول کشید. دیدم هر کدامشان وقتی تلفنش تمام می شود، می رودُ ته صف ایستاده تا بتواند دوباره حرف بزند. مصطفی از دور اشاره کرد زود بیا. رفتم پیشش تا ببینم چه کار دارد. گوشی تلفن را جوری گرفته بود که صدا را می شنیدم. رقیه سه ساله اش بدون آنکه نفس بکشد با آن شیرین زبانی هایش می گفت: "بابا مصطفی" من با تو قهرم. من تورو دعوا می کنم. چرا منو گذاشتی و رفتی. من همیشه با تو قهرم. از حال رفیق شفیقم برایتان نگویم. پدری بود شرمسار. خودم را شرح می دهم که برای لحظاتی جای ایشان قرار گرفتم. بغض گلوی مرا هم گرفته بود. خدا شاهد است تمام وقتی که رقیه داشت برای بابایش شیرین زبانی می کرد همه اش روضه خانم جانمان حضرت رقیه خاتون(سلام الله علیها) را مرور می کردم. صحبت هایشان که تمام شد برگشتیم به خانه(مقر). مصطفی می گفت: می بینی چقدر سخت است. بچه ها حق داشتند داخل ماشین از دلتنگی ها و کم صبری شان حرف می زدند. سکوت کرده بودم به معنای رضای از حرف هایش. فکر می کردم با دیدن این وضعیت، کم کم اتفاقاتی در دلُ جانم افتاد است. تمایلَ م به ازدواج کردن بیش از پیش شده بود. منو مصطفیُ محمدُ عباس با هم، خانه یکی بودیم. محمد و عباس قبلا هم سعادت حضور در سوریه را داشتند. برادر عباس با اینکه تازه ازدواج کرده بود اما دوباره به سوریه آمده بود. همه اش می پرسیدم همسرت چطور قبول کرده که دوباره برای جهاد بیایی؟ می گفت زن خوب نعمت استُ شروع می کرد از گفتن فواید ازدواجُ داشتن همسر خوب. چه حس حال عجیبی شده بود. مَنی تازه در من بیدار شده بود. قبل از این اتفاقات، 2 بار خواستگاری رفته بودم . اما هر بار به دلیل مهریه بالایی که از طرف خانواده عروس طلب می شد جواب منفی به ادامه روند خواستگاری می دادم. اما به هرحال این جهاد در سوریه و هم نشینی با دوستان خوب، ذره ذره دلم را نرم می کرد تا دوباره به صورت جدی به ازدواج فکر کنم. بعد از اینکه خبر ازدواجم به گوش بچه ها رسیده بود، محمد تماس گرفتُ کلی تبریک گفتُ بعدش اعتراف کرد وقتی تو سوریه متوجه شدیم دلت برای ازدواج نرم شده، از قصد روزی یکی دو ساعت درباره ازدواج حرف می زدیم تا تصمیمت برای ازدواج جدی تر بشه. خلاصه اینکه رفقای مدافع حرم کار خودشان را کردند.
#ادامه_دارد ...
#ازدواج_آسان
#حلب
#مدافعان_حرم
#رامین_فرهادی
@seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم
✍ رامین فرهادی
ازدواج آسان / شماره 2
ماموریت مان در سوریه تمام شده بودُ قرار بود تا دو سه روز آینده به ایران برگردیم. مصطفی طبق معمول می گفت وقتی برگشتیم، بیخیال ازدواج نشو و کار را یکسره کن. دو سه بار هم موضوع ازدواجم را با همسرش مطرح کرد تا اگر دختر خوبی سراغ دارد معرفی کند که در نهایت امر این اتفاق افتادُ سرُ سامان گرفتم. روز وداع وقتی مشرف شدیم برای زیارت، از خانم جانمان حضرت زینب ( سلام الله علیها) خواستم همسری که خودشان صلاح می دانند، برایم دستُ پا کنند. البته یک سری مشخصاتُ خواسته ها را برای عمه جانمان گفتمُ می دانستم اهل بیت (علیه السلام) بهترین ها را برای محبینشان می خواهند. ببخشید که سرِ تان را درد آوردم. می خواستم مقدمه ای بگویم از آنچه که مرا دوباره به سمت ازدواج سوق داد. البته مقدمه که چه عرض کنم اما سپاس از نگاهتان که نوشته ها را دنبال می کنید.
همیشه نگرش من به ازدواج کمی خاص تر از بقیه بود. خاص نه به معنای لاکچری بودنُ این حرف ها. نه! ازدواجی را دوس داشتم که کمتر کسی به آن فکر می کرد. روایاتُ آیات را که دنبال می کردم آخر سر به این نتیجه می رسیدم که ازدواج باید سهلُ ساده و بدون تشریفاتُ بریزُ بپاش باشد. بارها حضرت امام خامنه ای را می دیدم که سخن از ازدواج ساده و مراسمات بدون اسراف می زد. یکی از شروطی که ایشان در سال های قبل برای خواندن خطبه عقد بین جوان ها داشت همین مهریه ی کم به تعداد 14 عدد سکه بود. یا مثلا اینکه من دوس نداشتم عروسی بگیرمُ در خرید جهزیه عروس ولخرجی کنم. خیلی ها در جواب این کار می گفتند: تهیه جهیزیه با عروس استُ قرار است ایشان و خانواده شان پول بدهند. تو چرا کاسه داغ تر از آش شده ای؟ من هم دلایلم را مو به مو می گفتمُ در اکثر اوقات کلامُ دلایلم را می پذیرفتند.
ایام نوروز سال 94 بود. خانواده برای مسافرت رفته بودند شمال. من به دلیل اینکه در اداره مان نیروی جایگزین نداشتم مجبور شدم در تهران بمانم. مادر و برادرم در نبود من برای ازدواجم تصمیماتی گرفته بودند. اینکه فلانی دختر خوبی استُ ماهم خود و خانواده اش را می شناسیم. پس بهتر است زودتر از این حرف ها اقدام کنیم. وقتی از سفر برگشتند به من گفتند که فلانی را برای تو در نظر گرفته ایم. اگر خودت مایلی قرارُ مدار خواستگاری را بچینیم. خجالت کشیده بودمُ به مادرم گفتم فلانی برای من مثل خواهر است. من از بچگی خانه شان بزرگ شده و از خانواده ایشان خجالت می کشم. مادرم گفت اگر دختر را پسندیده ای بگو و بقیه چیزها را بسپار به من. کلی لب گزیدمُ خجالت ها کشیدم تا راضی شدم برای این امر خیر. مادرم تماس گرفتُ رفت تا مسائل اولیه را مطرح کند. مثلا اینکه مهر 14 سکه باشد. اما ما برای اینکه عروس پشتوانه و دلگرمی داشته باشد بعد از عروسی ملک یا زمینی به نامش می کنیم. یا مثلا عروسی مد نظر ما عروسی ای نیست که بزنُ بکوب داشته باشد و از این قبیل حرف ها. خب خداروشکر خانواده عروس هم این شرایط را پذیرفته و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد. چند شب بعد همراهِ پدرُ مادر رفتیم برای خواستگاری. همانطور که عرض کردم خانواده ها از قبل، همدیگر را می شناختند. پدرُ مادرها کلی حرف زدنُ بگو بخند راه انداختند. حاج آقای ما کسب اجازه کردند تا بنده و عروس خانم برای آشنایی بیشتر برویمُ حرف هایمان را بزنیم. کلی صحبت شد . آنچه که نیاز های ابتدایی زندگی بود مطرح شدُ به بحث نشستیم. الحمدلله جلسه ی خوبی بود. از زمان غافل شده بودیمُ نمی دانستیم ساعت چند است. مادر عروس خانم آمدُ گفت چه خبرتان است. روزهای دیگر هم برای حرف زدن وقت هست. ما هم از خجالت آب شدیمُ بالاخره با کلی کم رویی رفتیم طبقه پایین. وقتی داخل شدیم دیدیم همه نشسته و تلویزیون می بینند. خلاصه آن شب تمام شدُ به خانه برگشتیم. مادرم از کَمُ کِیف صحبتا ها پرسیدُ منم گفتم که همه چیز خوب پیش رفت. یکی دو جلسه دیگر هم صحبت شدُ تقریبا همه چیز نهایی شده بود. مادرم بعد از چند وقت تماس گرفت تا زمان بله برون را هماهنگ کند. خانواده عروس بعد از کلی تعارفُ مقدمه چینی گفتند که مهر 313 سکه باشه. مادرم آنقدر به این خانواده ارادت داشت که مایل بود قبول کنم. به مادرم گفتم عزیز دلم، من همیشه برای دوستانم در حد کم هم که شده الگو بودم. همیشه مسائل این چنینی خودشان را با من مطرح می کردنُ از من مشاوره می گرفتند. من همیشه برای رفقایم زندگی آسان با مهر کم را مثال زده و می گفتم برای شروع زندگی سخت نگیرید. توکل کنیدُ پا پیش بگذارید. حالا اگر خودم این کار را رعایت نکنم می شود مثال رطب خوردهُ منع رطب کرده.
#ادامه_دارد...
#ازدواج_آسان
#مدافعان_حرم
#مهریه_کم
#رامین_فرهادی
@seraj_khabari
بسم الله الرحمن الرحیم
✍رامین فرهادی
قطعا یکی از بهترین لحظاتی که زائر عتبات تجربه میکند، حضور در سامراست. همین که از کربلا یا نجف راهیِ سامرا میشوی یک حس عجیبی پروانهوار دور سرت میگردد.
چیزی شبیه رفتن به خانهی پدربزرگ ها. سال های گذشته وقتی از زوار کربلا سوال میشد که کجاها رفتید؟ خیلی از مقام ها را نام میبردند اِلا سامرا! چون در حوالی بارگاه امامین عسکرین عدهای با خوی سگانُ درندگان روز به روز حلقه محاصره را تنگتر کرده و جسارت ها میکردند.
خون شیعه به جوش آمده بود و فقط آیهی " اِنَّ اللهَ مَعَ الصّابِرِین " آراممان میکرد. خدا خیرشان دهد حاج قاسم سلیمانیُ فدائیان حرم، اعم از عراقیُ ایرانیُ لبنانی را! سربندهای میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم را بستند. غسل شهادت ریختندُ مهیا شدند که بر مسلخ کفر بروند.
چه تراژدی زیبایی!
جنگ در بیابانهای عراق عرب!
زمستانُ تابستان ندارند این دشتهای بیرحم.
لشکریان صاحب الزمان"عج" در سوز و سرمای زمستانُ گرمای خرماپزان تابستان فقط یک نیت داشتند و یک هدف!
نیت قربه الی الله بودُ هدف دفاع از حرم.
الحمدلله بعد از چندی، هدف مُیسَر گشتُ خون ریخته شدهی شهدا به ثمر نشست.
در آن بزم خیلیها بودند و خیلیها جان فدا کردند. اما فاتحانُ مدافعان سامرا، همیشه با افتخار در فتح الفتوحشان از شیر سامرا نام میبرند.
قهرمان آن روزهای تلخُ شیرین، شهید مهدی نوروزی.
کسی که هربار از او یاد میشود، عرب و عجم با احترام و شجاعت از او یاد میکند.
#میلاد_امام_حسن_عسکری
#شهید_مهدی_نوروزی
#شیر_سامرا
#مدافعان_حرم
#رامین_فرهادی
@seraj_khabari
فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم
✍️رامین فرهادی
وقتی از مدافعان حرم سوال میشود که برای چه به مسلخ کفر رفتهاید؟ جوابی جز اینکه برای رضای خدا رفته ایم نمیشنوی!
البته درستش هم این است، که تمام کارها برای رضای اللهُ جلب رضایت اهل بیتش باشد.
.
امروز آقای حسین قدیانی متنی نوشتُ از پس آن، دلِ خیلِ زیادی از مادران شهدا و رزمندگان فرو ریخت.
ایشان در نوشتهی خود آورده که، شریعتی چون برای حضرت زینب سلام الله علیها قلمی زده و متنی نوشته در شمار مدافعان حرم است. یعنی شریعتی را با بیضایی ها، عسگری ها قربانخانی ها، نوروزی ها، دهقان ها و امثالهم قیاس کرده.
یا اینکه در قسمت دیگری نوشته؛ دَم شیربچه های حاج قاسم سلیمانی گرم که از مزار شریعتی پاسداری کردند تا به قبر نویسنده ی مثلا زینبی، هتک حرمت نشود.
باید در وهلهی اول به این برادر عزیز بگویم آقاجان! به کجا چنین شتابان؟
بنده به شخصه فقط و فقط برای رضای خدا به دفاع از حرم رفتم.
قطعا شهدا و دیگر رزمندگان هم همین نیت و حس را داشته اند.
یعنی اگر دورتادور زینبیه را هم شخم میزدند برایم و برایمان اهمیتی نداشت.
همانطور که بارها اطراف زینبیه و دمشق را بمبارانُ گلوله باران دیدیم.
برای ما اهم و مهم حرم خانم جانمان حضرت زینب و حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها بود و هست. نه قبور اطراف آن.
آیا خون شریعتی از حضرت حجر بن عدی بالاتر است؟
ما برای آن مصیبت هم گریه کردیمُ سر میدهیم. اما حجر کجا و شریعتی کجا!!
در وهله ی دوم هم عرض میکنم که برای دلخوشی برخی روشنفکران نیاز به آن نیست که از مدافعان حرم و شهدا خرج کنی.
ما خوب میدانیم که اگر نیت غیر قربه الی الله باشد،میشویم شبیه قماش دشمن.
ما برای خدا میرویمُ میشویم شهید.
آنها برای غیر میروندُ میشوند کشته!
فرق بین حق و باطل خدا و اهلبیت است.
پس ای برادر نقدناپذیر، این نوشته ی بنده را به جان و دل بپذیر و بدان که در بازی با کلماتتان و عرض ارادتتان به آقای شریعتی، گزافه گویی و اشتباه کرده اید.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
#شهدا
#مدافعان_حرم
#مدافعان_وطن
#حسین_قدیانی
#علی_شریعتی
#تروریست
#گمنامی
#رامین_فرهادی
@seraj_khabari