eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
599 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
67 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @geniuspro7 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃 از تلاطم🌪نترس این تاریکی🌑 است که وحشتناک است. با فانوس☀️ دانایی راه رسیدن از دریا 🌊به ساحل را پیدا کن. اگر مقصدت🌷 را درست نشناسی راه زندگی🌴 را نمی شود طی کرد. 🇮🇷 🇮🇷 «...🇮🇷@frontlineIR🇮🇷...»
_ مصاحبه با همسر شهید مهدی باکری قسمت چهارم *باورش نمی‌شد او را ندیدم در دوره شهردار شدنش هم یک شب آمد خانه ما. ماجرا هم این بود که، چون شهرداری تعداد زیادی تخته فرش بوده و آن‌ها می‌خواستند یک کارشناس بیاورند تا قیمت گذاری کند، برادرم به آقا مهدی می‌گوید شوهر خواهر من فرش فروشی دارد. او را بردند فرش‌ها را قیمت گذاری کرد و باز شام آمدند خانه ما که این بار هم او را ندیدم. مهدی با توجه به اینکه وضع زندگی ما را دیده بود و پدرم را شناخته بود و فهمیده بود با اینکه در این خانه دختر است، اما هیچ وقت جلو نیامدند خوشش می‌آید. او هم در مورد این مسائل علی رغم اینکه در خانواده بازی بود، اما تعصب داشت. بعد از عقد به او گفتم وقتی آمدی خانه ما اصلا تو را ندیدم. با خنده گفت الکی نگو دختر‌های خانه تا یک پسری بیاید از پشت پنجره لای در، درز دیوار هم که شده راهی پیدا می‌کنند تا او را ببینند، من باور نمی‌کنم ندیدی. می‌خندیدم می‌گفتم باور کن. دوستان برادرم زیاد به منزل ما می‌آمدند، تا می‌گفت یا الله ما سریع باید می‌رفتیم داخل و اصلا جرات اینکه بخواهیم جلو برویم را نداشتیم. *آغاز جنگ فکر می‌کنم اولین باری که او را خوب دیدم بعد از عقدمان بود. حتی روزی که برای ازدواج با هم صحبت کردیم رو به روی هم ننشسته بودیم. او سرش هم پایین بود. موقع رفتن یک لحظه از پشت او را دیدم که دولا شده بود پوتینش را می‌بست. مهدی با رییس شهربانی آقای نادری که از بچه‌های انقلابی شهر بود دوست بسیار صمیمی بود. چون خانواده اش دور بودند، بعد از فوت پدرش خانه‌ای گرفته بود. در بچگی هم مادرش را از دست داده بود. آقای نادری به او می‌گوید چرا ازدواج نمی‌کنی؟ حمیداقا که از او کوچکتر بود ازدواج کرده بود. در دانشگاه هم چند نفری به او معرفی شده بودند، اما به خاطر شرایطی که در ذهنش داشت قبول نکرده بود. می‌گفت اغلب دانشگاهی‌ها با تغییرات اجتماعی مذهبی شدند و ممکن است تقی به توقی دیدگاهشان دوباره عوض شود. به آقای نادری می‌گوید هر کسی را شما معرفی کنی قبول است. من با خانم نادری هم جلسه‌ای بودیم. خانمش من را معرفی می‌کند و او هم قبول می‌کند و می‌گوید بروید با او صحبت کنید. ما با هم پنج سال اختلاف سنی داریم و فکر می‌کنم آن زمان ۲۶ سالش بود. یک روز ما تازه از باغ رسیده بودیم. دو ماه شهریور و مهر ارتباطم کاملا با دوستانم قطع می‌شد، چون پدرم اجازه نمی‌داد زمانی که کار باغ هست به شهر بیاییم. باغ ما در جاده مهاباد پنج کیلومتری ارومیه بود به نام تسمالویه. اتفاقا آغاز جنگ را هم همانجا فهمیدم. صبح زود با مادرم رفتیم برای چیدن انگور، هواپیمای جنگی عراق که مشکی هم بود دو سه تا از بالای سرمان رد شد. یک راکت هم انداخت. اشهدمان را خواندیم. رادیو را باز کردیم و شروع جنگ را فهمیدیم. حدود ۱۵ روز بعد از جنگ خانم نادری آمد موضوع را مطرح کرد. جلوی مادر و زن داداشم مطرح نکرد. نشسته بودیم، اما او حرفی نمی‌زد. از آمدنش تعجب هم کرده بودم که خدایا این وقت سال برای چه آمده دیدن من. یک لحظه موقع رفتن من را تنها گیر آورد و گفت بیا بیرون کارت دارم. به مادرم گفتم یک دقیقه می‌روم جلوی در ببینم چکارم دارد. سر کوچه منتظرم ایستاده بود. گفت نمی‌خواستم آنجا مطرح کنم. آن روز‌ها مهدی از شهرداری استعفا داده بود و داشت می‌رفت جبهه. البته این خانم اصلا حرفی نزد فقط گفت مهدی باکری قصد ازدواج با شما را دارد. من هم حمید را از قبل می‌شناختم، اما او را نه. گفتم برادرم ارومیه نیست و برای جنگ رفته مهاباد، باید صبر کنید او بیاید. ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝