eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
598 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
67 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @geniuspro7 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
🦋 #رفیق_آسمانی 🦋 #شهید_حاج_مرتضی_حاج_باقری 🌹 #روایتی_خواندنی #قسمت_اول 👇🏻👇
یک روز رفتم واحد موتوری لشکر  و به مسؤولش که آقای اسماعیل کاخ بود، گفتم: یه راننده می‌خوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت! یعنی کپی بچّه‌های تخریب. داری؟ اسماعیل کاخ گفت: «من اتفاقاً یه دونه راننده دارم که همه‌ی این ویژگی‌ها رو داره.» خیلی خوشحال شدم. گفتم: زود بگو بیاد. رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری.» داشتم لحظه شماری می‌کردم برای دیدن راننده.ای که به قول آقا اسماعیل تمام ویژگی‌های تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. دیدم جوانی آمد با موهای بلند فری، یک دستمال یزدی دور گردنش بسته، یکی دور دستش. دگمه‌های یقه باز، آستین‌ها کوتاه. یک جفت دمپایی هم زیر پایش. لخ لخ کنان آمد جلو، رفت پیش اسماعیل کاخ. من اعتنایی نکردم. چون منتظر راننده‌ای بودم با آن ویژگی‌هایی که گفته بودم. دیدم حاج اسماعیل در حال پچ پچه کردن با این جوان است. مرا نشان می‌دهد و آهسته در گوشش چیزهایی می‌گوید. یک لحظه شک کردم. نکند راننده‌ی مورد نظرش همین باشد؟! صدایم کرد: «آقا مرتضی!» گفتم: بله. گفت: «بفرما. این‌هم راننده‌ای که می‌خواستی!» من به یک‌باره جا خوردم. خیال کردم شوخی می‌کند. چون به همه چیز می‌خورد الّا آن چیزهایی که من گفته بودم. اسماعیل را کشیدم کنار، یواشکی گفتم: اسماعیل! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه والّا. این همونه که تو می‌خوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برش دار و برو تا از دست ندادیش.» گفتم: آخه سر و وضعش اینو نشون نمی‌ده. گفت: «اتفاقاً برای این‌که ریا نشه عمداً سر و تیپش رو این‌طوری کرده.» گفتم: عجب! خیلی تحت تأثیر حرف اسماعیل قرار گرفتم. اگر این‌طور بود که او می‌گفت، پس عجب نیروی باحالی گیرم آمده بود! یک لندکروز نو تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: بفرما. روشنش کن بریم گردان تخریب. نشست پشت فرمان. من هم نشستم کنار دستش. خلاصه رفتیم تخریب. مانده بودم سر و تیپ این بنده‌ی خدا را برای بچّه‌های تخریب چگونه توجیه کنم. علاوه بر این‌که رفتارهایش هم کمی سؤال برانگیز بود. توکل بر خدا کردم و اعتماد به حرف‌های اسماعیل. تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم. سه ماهی از این ماجرا گذشت. تا این‌که یک روز داشتیم باهم از کوشک می‌رفتیم اهواز. در جاده خرمشهر بودیم که برگشت به من گفت: « ❗️» گفتم: بله. گفت: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمی‌کنی؟» تعجب کردم. با این حال بدون مقدمه گفتم: نه. برای چی بیرونت کنم؟ +گفت: «مردونه؟» -گفتم: مردونه. یه دفعه برگشت گفت: «برادر مرتضی، من بلد نیستم نماز بخونم!» شوکه شدم. سه ماه از سابقه‌اش در می.گذشت، تازه داشت می‌گفت من بلد نیستم نماز بخونم. باورم نشد. گفتم: شما که همیشه میای نمازخونه، صف نماز می‌ایستی! 😳 💢گفت: «میام. ولی این‌قدر خودمو مشغول می‌کنم تا آخرین صف برسه. هر کاری دیگران می‌کنن، منم می‌کنم. وقتی همه نماز می‌خونن، منم الکی لب‌هامو می‌جنبونم. هر وقت دولّا می‌شن، منم می‌شم. دستاشون رو می‌گیرین جلو صورتشون یه چیزایی می‌گن، منم می‌گیرم و لب تکون می‌دم، راستش هیچی بلد نیستم. متحیر ماندم. هم از خبری که می‌داد، هم از زرنگی‌اش. خیلی آدم زرنگ و باهوشی بود. رانندگی‌اش حرف نداشت. رد گم کنی‌اش از آن هم بهتر.من در این سه ماه متوجه نمازش نشده بودم..... ادامه دارد .....‌ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 «...🇮🇷@frontlineIR🇮🇷...»