#معرفی_کتاب 😍📚
یار مهربان تقدیم میکند😊👇
📖کتاب :" قصه دلبری"
🖋نویسنده : محمد علی جعفری
📆سال انتشار : ۱۳۹۸
📖تعداد صفحه:۱۱۴
معرفی این کتاب زیبا👇
"کتاب قصه دلبری "
📖 کتاب قصهی دلبری، روایتی متفاوت و خواندنی از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است.
✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️
🔸او از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیاتهای تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت میکرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو میکند.
📃 برشی از کتاب:
«از تیپش خوشم نمیآمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که میانداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهیاش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یکوری میانداخت روی شانهاش، شبیه موقع اعزام رزمندههای زمان جنگ. وقتی راه میرفت، کفشهایش را روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده!»
شهید دفاع مقدس🕊🌹
📚منبع: روایت فتح
#دفاع_مقدس
#شهادت
#معرفی_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
29.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهشت_گردی
#دلنوشته
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#معرفی_کتاب 😍📚
یار مهربان تقدیم میکند😊👇
📖کتاب :" پسرک فلافل فروش"
🖋نویسنده : گروه نویسندگان
📆سال انتشار : ۱۳۹۴
📖تعداد صفحه:۱۶۰
🌑شهیدی که در وادی السلام دفن شد
معرفی این کتاب زیبا👇
💥 پسرک فلافل فروش 💥
📕#پسرک فلافل فروش عنوان کتابی است که دربردارنده زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری است.
📚 در بخشی از این ڪتاب میخوانیم :
مسجد موسیبن جعفر(علیه السلام) مسجدی است حوالی میدان خراسان. جایی که هادی ذوالفقاری بیشتر وقتش را در آن میگذراند. اتاق بسیج مسجد در همان نگاه اول یک اتاق ساده است و در اتاقی ساده شاید چیزی برای جلب توجه وجود نداشته باشد، جز دیوارهای پوشیده شده از بنرهای نام ِ اهل بیت(علیه السلام) که خود هادی ذوالفقاری آنها را طراحی کرده است. شاید هیچکس فکرش را نمیکرد اتاق بسیجی که به نگاه و انتخابهای او طراحی و آراسته شده است روزی محلی برای مصاحبه با خانوادهاش باشد. مصاحبهای با محوریت شهادت فرزندشان. شهید هادی ذوالفقاری متولد سال 1367 است. به تعبیر آنها زندگی هادی از جایی به صورت جدیتر شروع میشود که دنیای ساده طلبگی را به همه زرق و برقهای دنیای جوانیاش ترجیح میدهد.
به گفته مادرش؛ مراقبهها درموردهادی پیش از تولدش آغاز شد. از همان کودکی راهش مشخص بود. نماز شب میخواند در قنوتش شهدا را دعا میکرد. خانوادهاش میگویند کسی که همهاش زمزمه یا حسین(علیه السلام) روی لب دارد عشقش به اهل بیت مشخص میشود. به همین خاطر شهید ذوالفقاری مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موجالحسین بود. کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دینشعاری و ابراهیم هادی. میگفتند بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود. و آخر عشقش به طلبگی ختم شد. نجف را انتخاب کرد و از این راه به شهادت رسید....
شهید دفاع مقدس 🕊🌹
📚منبع: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
ناشر کتاب : شهید ابراهیم هادی
#شهادت
#معرفی_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#سی_چهارم
چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم. هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانة پدرم.
با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: «چی شده. کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟!»
نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود. هیچ کس نمی دانست دردم چیست. روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم
یک هفته ای می شد در خانة پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم. یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم. باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانة پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: «حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم.»
کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: «قدم! بلند شو برویم.»
گفتم: «امشب اینجا بمانیم.»
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
❗️تلنگر علوى
"صله رحم " :
باعث فزونى مال و طول عمر است . صدقه هاى پنهانى :
كفاره ى خطا ها است.
"صدقه هاى آشكار" :
از مرگهاى ناكهانى و بد پيش گيرى مى كند
"نيكو كارى ":
از لغزشها و شكست هاى خوار كننده باز مى دارد ،
نهج البلاغه خطبه ۱۱۰
#تلنگرانه
#شهادت
#دفاع_مقدس
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤مَولاتی یا فٰاطمة
ای مولای من،یا فاطمه(س)
🖤اُمّاه
ای مادر
🖤نحنُ اَیْتٰامُک یٰا سیّدَتی
ما یتیمان تو هستیم، ای سرور من
🖤وَ نَرجُوا شِفاعتُک یٰا زهرا(س)
و امید داریم به شفاعت شما، یا زهرا...😭
#خط_مقدم
#شهادت
#حضرت_فاطمه(س)
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#سی_پنجم
لب گزید و گفت: «نه برویم.»
چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد. روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانة پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند.
هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد. خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: «قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد؟!»
نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشة اتاق بود آورد. با شادی بازش کرد و گفت: «بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام.»
گفتم: «باز هم به زحمت افتاده ای.»
خندید و گفت: «باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد.»
دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: «تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده.»
هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه.
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#سی_ششم
کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: «خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد.»
دلم غنج می رفت از این حرف ها؛ اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت.
عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: «قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانة حاج آقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانة حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو.»
کمی فکر کردم و گفتم: «دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: «پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است.»
ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانة پدرم. صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود.
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#سی_هفتم
چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانة مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانة پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانة پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانة عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بندة خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بندة خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیة حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد.
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#سی_هشتم
وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانة خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچة عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#سی_نهم
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم.
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#معرفی_کتاب 😍📚
یار مهربان تقدیم میکند😊👇
📖کتاب :" شهسوار"
🖋نویسنده : مهرداد بهزادی
📆سال انتشار : ۱۳۹۸
📖تعداد صفحه:۳۶۸
🖨ناشر :سوره مهر
معرفی این کتاب زیبا👇
📖 "کتاب شهسوار "
رمان «شهسوار» نوشته مهرداد بهزادی به زندگی شهید محمد شهسواری از اسرای کرمانی پرداختهاست
✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️
📃 برشی از کتاب:
وی در تاریخ سوم اسفند ماه 1334 در قریه شیخآباد کهنوج به دنیا آمد. در سه سالگی پدر خود را از دست داد و در یتیمی دوران ابتدایی را در مدرسه پهلوی سابق آغاز کرد. او برای تأمین مخارج زندگی خانواده به جزیره کیش رفت و برای درآمد هزینههای زندگی گرمای طاقتفرسای جنوب را تحمل کرد و بعد از سه سال تلاش در جزیره کیش به کهنوج بازگشت و در اداره راهسازی بین کهنوج و جیرفت مشغول به کار شد.
⏰️با شروع جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد و برای اولین بار در عملیات بیتالمقدس شرکت کرد و روح خود را با دستان بسته در حالیکه اسیر دشمن بود با فریاد «الله اکبر خمینی رهبر»، «مرگ بر صدام، ضد اسلام» به نمایش گذاشت و فریادش در تاریخ ماندگار شد.
او سرانجام در اول شهریور سال 69 به همراه سایر پرستوهای عاشق به میهن اسلامی بازگشت و در 20 آذر سال 75 که برای ماموریت راهی زاهدان شده بود، خودرویش توسط افراد ناشناس از مسیر منحرف شده و در نهایت واژگون میشود و به فیض شهادت نائل میشود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
شهید دفاع مقدس🕊🌹
📚منبع: سوره مهر
#دفاع_مقدس
#شهادت
#معرفی_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#چهل_ام
تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمة اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ولی الله رجبی
نام پدر: یدالله
نام مادر: توران
شماره شناسنامه ٦٢/٢
کد ملی:
تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۵/۱۰
محل تولد: اشتهارد
عملیات: والفجر١
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱/۲۳
محل شهادت: فکه
مزار شهید: گلزار شهداء بهشت زهرا(س)، قطعه ٢٨ ردیف ١١٢ شماره ١٤
#شهید
#شهادت
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهید علی چیت سازیان 🌷
سالروز شهادت ۴ آذر ماه
#شهادت
#شهید
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
#معرفی_کتاب 😍📚
یار مهربان تقدیم میکند😊👇
📖کتاب :" آب هرگز نمی میرد "
🖋نویسنده : حمید حسام
📆سال انتشار : ۱۳۹۳
📖تعداد صفحه:۶۵۲
ناشر :صریر (وابسته به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس)
معرفی این کتاب زیبا👇
🌊 کتاب آب هرگز نمی میرد 🌊
✨آب هرگز نمیمیرد» خاطرات سردار جانباز میرزا محمد سلگی فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت اباالفضل (ع) لشکر ۳۲ انصارالحسین به قلم حمید حسام می باشد✨
📚در بخشی از این ڪتاب میخوانیم:باید به کمک لشکر عاشورا در منطقه عملیاتی بدر میرفتیم.
گردان را جمع کردم و گفتم:
«هیچوقت خودم را لایق فرماندهی گردانی که مزین به نام عباس علمدار است، ندیدهام اما شما را به دستان بریده اباالفضل قسم میدهم که اگر آماده شهادت هستید با ما بیایید و اگرنه، بروید قرآن بخوانید و خودتان را از لحاظ روحی آماده کنید چراکه هیچکس نیست که با کربلا آزموده نشود.»
اینجا که رسیدم به گریه افتادم،
همه گریه میکردند
حتی آنان که داوطلب شهادت نبودند …
شهید دفاع مقدس🕊🌹
📚سال انتشار :۱۳۹۳ و در همان سال جایزه نخست جشنواره جلال آل احمد را دریافت کرد .
#دفاع_مقدس
#شهادت
#معرفی_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
30.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝فرازی از وصیت نامه ی
🥀شهید سید جلیل کاظمی🥀
نام پدر: سید جلال
نام مادر: مجلله
تاریخ تولد: 01/06/1343
محل تولد: خمین
عملیات: والفجر۲
تاریخ شهادت: 13/05/1362
محل شهادت: حاج عمران
مزار شهید: تهران - گلزار شهدا ء بهشت زهرا(س) قطعه ٢٨ ردیف ١٢٤ شماره ١٧
لشکر۱۰سیدالشهداء(علیه السلام)
گردان قمر بنی هاشم(ع)
#شهید
#شهادت
#شهدا
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•﷽•~
#پرسمان
❓پرسش:
🔍 موسیقی در دوران جنگ چقدر رشد كرد و بیشتر حاوی چه مضمونهایی بود؟
#دفاع_مقدس #جنگ_تحمیلی #عملیات_رمضان
#جهاد_تبیین #اسرائیل #فلسطین #لبنان
#جنگ #شهادت #دفاع #شهدا #شهید
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#معرفی_کتاب 😍📚
یار مهربان تقدیم میکند😊👇
📖کتاب :" آداش
🖋نویسنده : حجت یکتا
📆سال انتشار : ۱۴۰۱
📖تعداد صفحه:۲۲۲
ناشر :انتشارات پارس تاک
معرفی این کتاب زیبا👇
✨️آداش✨️
📚در بخشی از این ڪتاب میخوانیم:
جلوی مدرسه ابتدایی شهید فیاضبخش بر اثر اصابت موشک گودال بزرگی ایجاد شده بود و مغازهها و خانههای آن طرف خیابان بر اثر شدت و موج انفجار ویران شده بودند. داخل پیادهرو پر از شیشههای شکسته پنجرهها بود. پدران و مادران روی تَلی از خاک و آوار مدرسه بر سر و صورتشان میزدند و بچههایشان را صدا میزدند.
معرفی کتاب -آداش
📚📚کتاب آداش اثر داستانی نویسندهی ایرانی حجت یکتا و روایتی با الهام از اتفاقات واقعیست. ماجرای این رمان در بین اعضای یک خانوادهی روستایی و در سالهای دفاع مقدس شکل میگیرد. آداش، قهرمان این رمان و خانوادهی او نیز مانند هزاران انسان بیگناه دیگر، درگیر حوادث ناخواستهی حاصل از این جنگ تحمیلی هستند؛ حوادثی که گاه انسان را از آرزوها و حتی از خانه و کاشانهاش دور میکند.
شهید دفاع مقدس🕊🌹
📚سال انتشار :۱۴۰۱
#دفاع_مقدس
#شهادت
#معرفی_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝شهید حسین کامیابی
🌹نام پدر: محمد علی🌹
نام مادر: صغری روشنایی
تاریخ تولد: ١٥/١٠/١٣٣٤
محل تولد: تهران
عملیات: والفجر ٢
تاریخ شهادت: ١٢/٠٥/١٣٦٢
محل شهادت: حاج عمران
مزار شهید: تهران – گلزار شهدا ء بهشت زهرا(س)قطعه ٢٨ ردیف ١٠٠ شماره ٨
لشکر۱۰سیدالشهداء(علیه السلام)
گردان قمر بنی هاشم(ع)
#شهید
#شهادت
#شهدا
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
ام البنین ایرانی آسمانی شد
پسرش احمد را کومله ها شهید کردند. یونس و علی در آزاد سازی خرمشهر پر کشیدند ، و محمدش هم در کربلای ۸ شهد شیرین شهادت را نوشید
با شنیدن خبر شهادت پاره های تنش سجده شکر بجا می آورد
می گویند هیچ وقت جلوی انظار گریه نکرد، هر وقت هم که اشکی ریخت به یاد امام حسین (ع) بود
اسمش فاطمه است و چهار پسر رشیدش شهید شده و مرام ام البنین را دارد
همه ی فرزندام فدای حسین...
خبر آسمانی شدنش در روز وفات ام البنین (س) مقارن شده
و این اصلا اتفاقی نیست
و این یعنی مهر تایید لقب ام البنین ایران را گرفته است
مبارکش باشد
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)
#ام_البنین
#شهادت
#خبر_مردمی
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
45.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای اشک امام خمینی هنگام روایت مادر شهیدان جوادنیا از شهادت چهار فرزندش
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)
#ام_البنین
#شهادت
#خبر_مردمی
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#معرفی_کتاب 😍📚
یار مهربان تقدیم میکند😊👇
📖کتاب :" دیدم که جانم می رود "
🖋نویسنده : حمید داوود ابادی
📆سال انتشار : ۱۳۹۵
📖تعداد صفحه:۳۰۳
🖨ناشر :نشر شهید کاظمی
معرفی این کتاب زیبا👇
📖 "کتاب دیدم که جانم میرود "
خاطراتی از شهید مصطفی کاظم زاده را در بردارد و نویسنده این کتاب از دوستان شهید میباشد .
✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️
📃 آنها با وجود اشتراکهای بسیار در زندگی، سرانجامهایی متفاوت داشتهاند.
⏰️ 📚 #معرفی_کتاب | دیدم که جانم میرود.
در این کتاب به ماجرای جنگ ایران و عراق، از منظر رفاقتِ پاک، صادقانه و بیآلایش دو نوجوان رزمنده نگاه شده است. لابهلای صفحات کتاب روایتهایی هم از این جنگ ارائه میشود که گاه میتواند خواننده را میخکوب کند .
🔹«چون در هنگامهی عملیات بود، به هیچوجه به کسی مرخصی نمیدادند؛ حتی کوتاهمدت. غروب، مصطفی را شیر کردم تا پیش فرمانده گردان برود و برای هردومان مرخصی بگیرد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊🌹دفاع مقدس
📚منبع: نشر شهید کاظمی
#شهادت ۱۳۶۱/۷/۲۱
#معرفی_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
27.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📝فرازی از وصیت نامه ی
🌷شهید محمد علی کاهی🌷
نام پدر: حسینعلی
نام مادر: زهرا
تاریخ تولد: ٠٦/٠٦/١٣٤٤
محل تولد: قلعه نو جامکاران
عملیات: والفجر٢
تاریخ شهادت: ١٠/٠٥/١٣٦٢
محل شهادت:حاج عمران
مزار شهید: سید فتح اله ورامین
لشکر۱۰سیدالشهداء(علیه السلام)
گردان قمر بنی هاشم(ع)
#شهید
#شهادت
#شهدا
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#معرفی_کتاب 😍📚
یار مهربان تقدیم میکند😊👇
📖کتاب :" عایده "
🖋نویسنده : محبوبه سادات رضوی نیا
📆سال انتشار : ۱۴۰۴
📖تعداد صفحه:۲۸۴
🖨ناشر :سوره مهر
معرفی این کتاب زیبا👇
📖 "کتاب عایده "
عایده اولین روایت فارسی از زندگي مادر شهیدی غیر ایرانی است
✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️✨️
📃 برشی از کتاب:
درست در روزهای کودکی عایده و همنسلانش، حلاوت یک انقلاب روحافزا به کام مستضعفانِ جهان نشست
⏰️ 📚 #معرفی_کتاب | عایده
🔹کتاب «عایده» سرگذشت یک بانو است. بانویی از دیار لبنان. دختری متولد سال ۱۹۷۱ میلادی. وقتی جهان، گرفتارِ جنگ سرد میان دو قدرت متوحش در دو سوی عالم بود و میلیونها نفر، حیرانِ این جنگِ دیوانهوار، حرکتِ جهان بر مداری پوچ را تماشا میکردند و برای بازگشت انسان به مدار ایمان، در انتظار معجزه بودند، معجزهای در پایان همان دهه از راه رسید. درست در روزهای کودکی عایده و همنسلانش، حلاوت یک انقلاب روحافزا به کام مستضعفانِ جهان نشست، مردم ایران را از سلطنتِ یک دیکتاتور نجات داد و به فاصلهای کوتاه، راه خود را تا مدیترانه گشود.
🔹عایدهی قصهی ما که به نوجوانی رسید، نسیم انقلاب خمینی تا ساحل بیروت رسیده بود. او، فرزند خانوادهای محترم اما معمولی، تصمیم گرفتهبود امامخمینی را دوست داشتهباشد، همانطور که امام موسی صدر را دوست داشت. او در چشمان خمینی کبیر، همان برقی را میدید که از نگاه موسیصدر نمایان بود. عایده شیفتهی این نگاه شد و «زندگی در مدار مقاومت» را انتخاب کرد. انتخاب کرد و در مسیری دراماتیک، همسرِ مردی از حزبالله لبنان شد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🕊🌹
📚منبع: KHAMENER.IR
#شهادت
#معرفی_کتاب
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝