همه اهل محل آمده بودند. نگاه ها خیره مانده بود به تابوتی که وسط بود و به دو دست بیرون از آن. حالت معنوی و روحانی عجیبی بین جمعیت ایجاد شده بود. یدالله برگشته بود با لباس غواصی بر تن و با پیکری بدون سر.
قد بلندی داشت و بیست ساله بود. دو برادرش قبل از او شهید شده بودند.دو سه هفته آخر مانده به عملیات همرزمانش می دیدند که مدام در حال نوشتن مطالبی است.یک روز دل به دریا زدند و پرسیدند:
_یدالله چی داری مینویسی؟ چند وقته هی این برگه ها را ولو میکنی و هی مینویسی و بهش اضافه میکنی؟
_ وصیت نامه ام را می نویسم.
_یدالله ول کن این حرفا را.مگه تو آرزو نداری؟باید دوماد بشی. خودمون میاییم برات عروسی می گیریم.
_عروسی من را جای دیگه ای می گیرن!
یدالله وصیت نامه می نوشت.همان وصیت نامه ای که در آن نوشته بود: دستهایم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند من چیزی از دنیا با خودم نبردم!
جنازه اش بی سر برگشت و دستهایش را بیرون از تابوت گذاشتند تا همه بدانند یدالله و یدالله ها چیزی از مال دنیا با خود نبردند و گذاشتند و گذشتند.
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
#شهیدیدالله_غیاثی
#شهدای_غواص_جزیره_ام_الرصاص
#والفجر۸
#مردان_بزرگ
#قهرمانان_بی_ادعا
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝