یا نور و یا قدوس
بالاخره بعد از چند هفته تماس، موفق شدم قرار مصاحبه را بگذارم. آقای س سرش شلوغ بود و به راحتی وقت مصاحبه نمی داد. خوشحال می شوم که بعد از یک سال و اندی که به دلیل شرایط بچه دار شدن نتوانسته بودم کارم را ادامه دهم، حالا دوباره این فرصت نصیبم شده. قرار مصاحبه را برای سه شنبه ساعت۳ گذاشته ام . دوشنبه شب در حال بالا و پایین کردن صفحه اینستاگرام هستم که چشمم می افتد به استوری آقا فریدون کشاورز،برادر آقا رسول:"سی و هشتمین سالگرد شهادت پاسدار رشید اسلام، رسول کشاورز نورمحمدی سه شنبه ساعت۴"
آه حسرت از نهادم بلند می شود. چرا سالگرد شهید را فراموش کرده بودم؟ البته از قبل هم برای مراسم اطلاع رسانی نکرده بودند.به آقا فریدون پیام میدهم:" چقدر حیف که نمیتونم بیام" به عکس آقا رسول نگاه می کنم و می گویم:" مثل اینکه این مدت خیلی از شماها دور شدم که دیگه تحویلم نمی گیرید"
ساعتی بعد آقای مرادیان تماس می گیرد:" فردا سالگرد شهادت آقا رسوله. داریم با همرزمانش هماهنگ می کنیم بیان. شما هم حتما بیایید .تعدادی کتاب هم میخواهیم توزیع کنیم"
انگار از خدا خواسته آماده ام تا قرار مصاحبه را به روز دیگری موکول کنم.
روز سه شنبه کارهایم را ردیف می کنم و به گلزار شهدا می روم. به راستی که چه اسم خوبی رویش گذاشته اند:"گلزار" . عطر گل وجود شهدا مستم می کند و آرامشی ماورایی می پاشد بر دل و روحم.
خانواده آقا رسول، نوه هایش، همرزمان و دوست دوران کودکی اش همه هستند. خودش هم هست. حسش می کنم. . چشمم که به مزارش می افتد بغض چمبره می زند توی گلویم. کاش کسی آن دور و بر نبود و من یک دل سیر با او حرف می زدم. بغضم را قورت می دهم. .
مهمانها پذیرایی می شوند با آش و چای و کتاب. عصرانه با طعم کتاب و روضه ابا عبدالله(ع) و ذکر رشادتهای علی اکبر(ع) می نشیند بر جانم. من چقدر خوشبختم که آقا رسول را دارم . خواهرش دستم را با محبت می فشارد:" انشالله شهید دستت را بگیره"
به لبخندی مهمانش می کنم:" گرفته، خیلی زیاد"
"انشاالله بازم بگیره" انشااللهی می گویم و در هوای شهید نفس می کشم: داداش ممنون که دعوتم کردی.
سه شنبه ۲ بهمن ۱۴۰۳
✍به قلم خانم لیلا رستم خانی (کارگروه نویسندگان)
#شهدا_شرمنده_ایم#رسول_کشاورز_نورمحمدی#شهدا_مردان_خدا
#شهید
#شهدا
#دفاع_مقدس
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝