#طنز_جبهه
در به در دنبال آب مى گشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود😰
«بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟»
يك تانكر بود ، هجوم برديم طرفش اما معلوم نبود چى توشه🧐
روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه😕
گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»😋
با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود
به روى خودم نياوردم 😜 یه دلِ سير آب خوردم😝
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف😉
بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن
پرسيدند «چى شد؟...»🥺
هيچى نگفتم🤪
دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»🤣
يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار
پوتين بود😅
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#طنز_جبهه
کم بود پتو🥶
هوا خیلی سرد شده بود🥶
فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد
بعد هم با صدای بلند گفت:🗣
کی خسته است؟🤨
همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!💪🏻
ادامه داد:
* کی ناراحته؟😞
- دشمن!!!!💪🏻
* کی سردشه؟!🥶
- دشمن!!!💪🏻
* آفرین... خوبه!👏🏻👏🏻👏🏻
حالا برید به کارتون برسید😏😅😂
پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده..
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
📚منبع : khandebazareeslami.blogfa.com
#دفاع_مقدس
#طنز_جبهه
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷 خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔════ ࿇ ════╗
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
╚════ ࿇ ════╝
#طنز_جبهه
سعید، سعیده 👩🏻👨🏻
رفتم اسم بنویسم برای اعزام به جبهه
گفتند سنّت کمه😞
یه کم فکر کردم
یه راهی به ذهنم رسید...👌🏻
... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم😁
« ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید✨
این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند😀🥲
هیچ کس هم نفهمید🤓😎
از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم..😂😂😂😵💫😵🥴
📚منبع : khandebazareeslami.blogfa.com
#دفاع_مقدس
#طنز_جبهه
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
#طنز_جبهه
ایستگاه صلواتی😍
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند💪🏻
های های هم می خندیدند😂😂😁
بهشون گفتم این کیه؟🧐
گفتند: عراقیه دیگه🙈
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟😳
باز هم زدند زیر خنده و گفتند:😂
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده😶🌫
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی🤭
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟😳😏
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد😂😂😂😂
اینطوری لو رفت ..👏🏻👏🏻😄😄😄
📚منبع : khandebazareeslami.blogfa.com
#دفاع_مقدس
#طنز_جبهه
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
#طنز_جبهه
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم
شب مهتابی زیبایی بود✨
فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن😏
به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 👏🏻✅
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند😯
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد
بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن 😜👏🏻
اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😅
رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم😂😂
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !😂😂😂😂
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندیدند 😅😅😂😂😂
📚منبع : khandebazareeslami.blogfa.com
#دفاع_مقدس
#طنز_جبهه
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
#طنز_جبهه
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم
شب مهتابی زیبایی بود✨
فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:
شب جمعه بود
بچهها جمع شده بودند
تو سنگر برایِ دعای کمیل 🤲🏻
چراغارو خاموش کردند؛
مجلس حال و هوای خاصی
گرفته بود🥰. هر کسی زیر لب
زمزمه میکرد و اشک میریخت😢
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ؛ ثواب داره ...😂
اخه الان وقتشه؟🧐😂
بزن اخوی ... بو بد میدی ...😂🤦🏻♀
امام زمان نمیاد تو مجلسمونا!
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود !!!!
تو عطر جوهر ریخته بود ،😂😂
بچه هام یه جشن پتوی حسابی
براش گرفتند!😄😂👍🏻
#دفاع_مقدس
#طنز_جبهه
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═════ ࿇ ═════╗
🇮🇷🇮🇷🇮🇷@frontlineIR🇮🇷🇮🇷🇮🇷
╚═════ ࿇ ═════╝
😊 شوخ طبعی رزمنده ها
#عيدى_زورى_در_جبهه !!!
🌷عید غدیر که می شد خیلی ها کتک میخورند. لابد می پرسید چرا...؟ به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد.
🌷ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند دنبال یکی از برادر ها می دوند. می گفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم! و او مرتب قسم می خورد که من سید نیستم ولم کنید. تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند.
🌷بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح، پول، مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می آوردند ...
🌷جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش می کردند، شک می کرد و می گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم، گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد: قول می دهد وقتی آمد تو چادر، عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه ٢٠ ریالی باشد و او هم سکه را می داد و غر می زد که: عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟
#طنز_جبهه
#جنگ_تحمیلی
ا🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#طنز_جبهه 😅
یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...😍
برای خودش یه قبری ڪنده بود. 😍
شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد.😊
ما هم اهل شوخے بودیم
یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...😝
گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاڪریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند.😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال! 😉
ما به یڪے از دوستامون ڪه
تن صدای بالایـے داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، 😂
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😂
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباڪرم بخون 😂😂😂😂😂😂😂😂
شادی روح پاک شهدا صلوات🌸
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#طنز_جبهه
در سال ۱۳۶۳ از طرف جهاد به جبهه اعزام شده و در منطقه بستان مسئولیت روابط عمومی و تبلیغات، برگزاری نماز، نصب تابلو در بین راههای منطقه و ... را به عهده گرفتم.
یک شب در منطقه طلائیه در سنگر خوابیده بودیم که ناگهان آب با شدت زیاد وارد سنگر شد. مانده بودیم که اول وسایلمان را جمع کنیم یا اول از سنگر خارج شویم.
خلاصه پتوهامان را زیر بغل زده و از سنگر بیرون پریدیم. وقتی رفتیم بیرون، متوجه شدیم نیروهای عراقی آب را پمپاژ کرده و به سوی سنگرهای ما فرستادهاند.
یکی از بچهها که بدخواب شده بود، با لحن غضبآلودی گفت: «خدا لعنتت کنه صدام! تو روز و شب حالیت نیست، بابا ساعت یازده شبه! بگیر بخواب، فردا هر غلطی خواستی بکن!»
بچهها که از خیس شدن در آن موقع شب و در آن هوای سرد خیلی دلخور شده بودند، با این حرف دوستمان همه چیز را فراموش کرده و از ته دل شروع به خندیدن کردند. او میگفت: «انگار صدام بیخوابی به سرش زده که نصفه شب هم ول کُن ما نیست!»
منبع: کتاب «خاکریز و خاطره»
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#طنز_جبهه
«احمد جدیدی» یکی از رزمندگان لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) بود. او رفیقی داشت به نام «مجید علیمحمدی» که بچه محل بودند. احمدآقا کمک تیربارچی «مرحوم لطفالله صالحی» بود و آقامجید هم امدادگر دسته بود.
بهار سال۶۶ در خط شلمچه ـ کانال ماهی بودیم. یادم هست که احمد جدیدی خیلی وقتها به شوخی آقامجید، رفیق امدادگرش را صدا میزد و با لهجه اراکی میگفت: آی امدادگر... بعد که مجید جوابش را میداد، دوباره میگفت: لِنگم رفت! بعد میخندیدند و در ادامه احمدآقا کارش را میگفت. در واقع از شوخیهای دائمی احمد جدیدی این بود که داد میزد: «آی امدادگر! لِنگم رفت!»
در منطقه شلمچه، بعثیها آتش سنگینی میریختند. احمد جدیدی که کمک تیربارچی بود، رفت تا نوار تیربار بیاورد، اما ترکش به پاهای وی اصابت کرد و پاهایش قطع شد. احمد جدیدی در آن تاریکی شب داد میزد، «آی امدادگر! لنگم رفت!» اما کسی توجه نمیکرد. او مقداری هم روی همان پاهای قطع شده، البته به صورت چهار دست و پا به سمت پست امداد رفته بود؛ وقتی بچهها دیده بودند صدایش ضعیف شده، به سراغش رفتند و دیدند که جدی جدی پاهای احمد جدیدی قطع شده است.
منبع: http://fna.ir/3etbip
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
﷽
#لبخند_بزن_بسیجی ؛)
جشن پتو🤪
قرار گذاشته بوديم هرشب يكي از
بچههاي چادر رو توي «جشن پتو» بزنيم
يه روز گفتيم: ما چرا خودمون رو ميزنيم؟🧐😂
واسه همين قرار شد يكي بره بيرون و اولين كسي رو كه ديد بكشونه توي چادر. به همين خاطر يكي از بچهها رفت بيرون و بعد از مدتي با يه حاج اقا اومد داخل.
اول جاخورديم.😱 اما خوب ديگه كاريش نميشد كرد. 😂گفت: حاج آقا بچهها يه سوال دارن.
گفت: بفرمایيد و ....
يه مدت گذشت داشتم از كنار يه چادر رد ميشدم كه يهو يكي صدام زد؛ تا به خودم اومدم، هفت هشتا حاج آقا ريختن سرم و يه جشن پتوي حسابي ...
#دفاع_مقدس
#طنز_جبهه
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷 خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔════ ࿇ ════╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚════ ࿇ ════╝
😊 شوخ طبعی رزمنده ها
#عيدى_زورى_در_جبهه !!!
🌷عید غدیر که می شد خیلی ها کتک میخورند. لابد می پرسید چرا...؟ به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند، به یکی بگویند؛ سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد.
🌷ایستاده بودیم بیرون چادر، یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند دنبال یکی از برادر ها می دوند. می گفتند: وایسا سید علی کاریت نداریم! و او مرتب قسم می خورد که من سید نیستم ولم کنید. تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند.
🌷بعد هم هر چی داشت، از انگشتر، تسبیح، پول، مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن در می آوردند ...
🌷جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند؛ سید که خود طرف هم بعد که ولش می کردند، شک می کرد و می گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم، گاهی اوقات کسی هم پا پیش می گذاشت و ضمانتش را می کرد: قول می دهد وقتی آمد تو چادر، عیدی بچه ها یادش نرود؛ حتی اگر سکه ٢٠ ریالی باشد و او هم سکه را می داد و غر می زد که: عجب گیری افتادیم، بابا ما به کی بگیم ما سید نیستیم ...؟
#طنز_جبهه
#جنگ_تحمیلی
ا🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝