eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
576 دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
83 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم🌷 یک گروه جهادی و مردمی است که توسط خانم های تحصیلکرده و دغدغه مند اداره می شود ، مستند بودن محتوا ها و جلوگیری از تحریف اصل اساسی در این گروه است ارتباط‌ با‌ مدیر کانال👇🏻 @komeyl5484 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
✍اربعینامه/قسمت پنجم: در هر جای مسیر تا چشم کار می کرد افراد را با گویش ها و لهجه ها و فرهنگ های متفاوت با بیرق و پرچم هایی مزین به نام امام حسین (ع) و حضرت عباس(ع) و دیگر شهدای کربلا می دیدیم.شب دوم بود و دو سه تا از دوستانمان دچار گرفتگی عضلات و پا درد شدند و به چادر هلال احمر که فاصله خیلی زیادی با موکب محل استقرارمان نداشت رفتند و آمپول زدند. من نیز از اواسط روز دچار پادرد شده بودم و هر چه زمان می گذشت این درد بیشتر شد و گسترش پیدا کرد و شب از مچ پا تا بالا را فرا گرفت.به طوریکه از شدت پادرد قادر به حرکت و رفتن به هلال احمر نبودم.دراز کشیدم .ناراحت بودم و با خودم فکر می کردم این پادرد مانع از ادامه دادن مسیر خواهد شد و نگران این بودم که نکند دست و پا گیر دوستانم و یا اسباب زحمتشان بشوم . با همین دل مشغولی و در حالیکه تو دلم از امام (ع) کمک می خواستم خوابیدم. صبح خیلی زود که برای ادامه مسیر راه افتادیم خوب خوب بودم و اثری از درد پا و کوچکترین ناراحتی در من نبود. کربلا و مسیر کربلا جای عجیبی است.از این گونه اتفاقات آنجا کم نبود‌.مسیر دشوار است اما توان، نیرو و انرژی و نشاط خاصی به تو می دهند که عطش تو را تا رفتن ، تا رسیدن بیشتر و بیشتر می کند. 📌درس پنجم: دردهایی هست که طبیبش خود حضرت هست و نسخه اش توسل به حضرت.فقط کافیست سیم اتصالمان وصل شود. 🖤 صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤 🖋 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
✍اربعینامه/ قسمت ششم: شب بود و دو سه تا از لامپها را خاموش کرده بودند.برخی خواب و برخی دراز کشیده در حال استراحت بودند. در این بین یک گروه ۱۰_۱۵ نفره گرد دور هم نشسته بودند و خانمی بلند بلند نوحه عربی می خواند و همراهانش سینه می زدند.یکی از دوستانمان رفت و با لحن ملایمی به خانم مداح گفت مادرم سر درد دارد و وقت استراحت هست اگر امکان دارد با صدای آهسته تر مداحی کنید. خانم مداح اهمیتی نداد و به روال قبل ادامه داد.دوستم ده دقیقه بعد مجدد رفت و تذکر داد.باز خانم مداح اهمیتی نداد.دفعه سوم که دوستم رفت خانم مداح که از اعراب ایران بود شروع به داد و بیداد و نفرین کردن دوستم کرد و او را کافر خواند و در آخر حواله داد به امام حسین علیه السلام! دوستم چشمانش گرد شده بود و بحث با مداخله ی خادمین موکب فیصله پیدا کرد. ✔اربعین تمرین با هم زیستن است.تمرین در کنار هم بودن، گذشت و صبوری و احترام به حقوق و مراعات حال دیگری. 📌درس ششم: در مکتب امام حسین علیه السلام ابتدا به دنبال یافتن شعور حسینی باشیم و یادمان باشد شور حسینی با شعور حسینی فرق دارد. 🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤 🖋 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
✍اربعینامه/ قسمت هشتم: تازه وارد کربلا شده بودیم که دو مرد عرب با قامتی بلند نزد ما آمدند و با اصرار از ما خواستند به خانه شان برویم.پذیرایی مفصلی از ما کردند و ما نیز پس از استراحت وسایلمان را آنجا گذاشتیم و به سمت حرم امام حسین علیه السلام راهی شدیم. یک روز قبل از اربعین بود و کربلای جای سوزن انداختن نبود.زائران دسته دسته سینه زنان وارد کربلا می شدند.جای تعجب داشت این همه جمعیت چه طوری در کربلا جا شده اند.برخی از اهالی کربلا اعتقادی داشتند و می گفتند ایام اربعین کربلا انگار بزرگ می شود. راهی طولانی آمده بودی، راهی مستقیم.مسیری را طی کرده بودی که می دانستی تو را به مقصد می رساند.سلایق متفاوت بود، علایق متفاوت بود، فرهنگها ، گویش ها، زبان ها متفاوت بود اما مقصد یکی بود، مقصد حسین بود، مقصد خدا بود. توی جاده پیش می آمد که گاه برای استراحت، برای تندتر حرکت کردن ، برای....از راه اصلی خارج می شدی و به حاشیه می رفتی اما دوباره برمی گشتی.دوباره تو را برمی گرداند، دوباره تو را توی مسیر می آوردند. مسیر عشق، مقصد عشق، حسین عشق و حالا رسیده بودی و حرم حضرت عباس علیه السلام روبه رویت بود و تو باید اذن ورودت را از دستان دفتر دار امام حسین علیه السلام می گرفتی. بوی سیب ، بوی سیب ، بوی سیب اشک ، حرم ، عباس، حسین، علی اکبر؛ علی اصغر تمام هستی فدایشان 📌درس هشتم : ادب عباس علیه السلام،راه و مرام حسین علیه السلام 🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله🖤 🖋 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برگی از روزنگار ⚘شهید رسول کشاورز نورمحمدی⚘: ⏪۶۱/۱۰/۲۰ صبح ساعت ۵:۱۵ از خواب بیدار شدم و وضو ساختم و نماز شب، نافله صبح و نماز صبح را خواندم و صبحانه خوردیم. ⏪هوا خیلی خوب بود، سرد بود اما آفتابی با برادر امینی رفتیم بیرون کمی صحبت کردیم و دوباره به داخل چادر رفتیم و نشستیم و گفتگو کردیم. ⏪ظهر بود من بلند شدم.نماز ظهر را به جماعت خواندیم و بعد از نماز فرمانده گروهان گفت گروه بندی مجددی کنیم و بخط شدیم . ⏪ساعت ۴/۵بعد از ظهر بود. برادر عبدالله کمی در مورد کارهای متفرقه صحبت کردند و برادر امینی به گروه 10 آمدند و من به گروه 11 رفتم و بعد از تمام شدن کار به چادر آمدیم و وضو گرفتیم. ⏪دوباره با برادر امینی بالای کوه بودیم و خورشید غروب کرده بود و من به او گفتم ای کاش یک روز حرم اباعبدالله (ع) باشیم و امام موسی ابن جعفر (ع) را هم زیارت کنیم او گفت انشا الله هر چه زودتردر کربلا باشیم و من خیلی ناراحت کربلا بودم. ⏪در ضمن شب گذشته هم خواب شهادت خودم و یکی از بچه های دیگری را دیده بودم و غروب اشکهایم همانطور بی اختیار جاری می شد. به طرف کربلا نگاه میکردم گریه ام می گرفت. ⏪شب همان روز دعای توسل برگزار شد ( در چادر تدارکات ) خیلی با حال بود و معنوی،بعد از دعا چای و شام خوردیم و وضو گرفتم ساعت 11 شب بود خوابیدم. از کارگروه نویسندگان خط مقدم ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🆔️@frontlineIR 🆔️@frontlineIR
همه می دویدید باید می دویدید 🔆توپ،خمپاره، ترکش، گلوله مگر شوخی بود؟ نامردتر از نامرد آمد و شیمیایی هم روی سرتان ریخت... 🔆شما کی بودید؟ از کدام خطه؟ از کدام برگ تاریخ متولد شده بودید؟ از کجا آمده بودید؟ چند سالتان بود؟ کی این قدر مرد شدید؟ کدامین کوره شما را تا به این حد پخته کرد؟ در کدام دانشگاه درس های انسانیت را پاس کرده بودید؟ 🔆به گمانم خدا شما را از لبخند خودش آفریده بود زیر ماسک هایتان صورتهایی بود که حرف می زد، شوخی می کرد، می خندید و سرخ می شد...اناریه اناری 🔆آسمان، بالای سر شما بی قراری می کرد و خاک، زیر پوتینهایتان عشق بازی. ❤همه می دویدید و قربتا الی العشق نمازتان را زیر باران گلوله سر می دادید 🔆در انبار قلبتان یک دنیا ایثار و فداکاری احتکار کرده بودید و غیرت و مردانگی را ارزان نمی فروختید 🔆شما که بودید؟ در کدام پیله پروانه شده بودید؟ در اشتیاق سوختن کدام شمع پرپر می شدید؟ چرا مثل شما دیگر نیست؟ مگر شما از جنس مردم نبودید؟ پس چرا ما شما نمی شویم؟ به گمانم خدا شما را از لبخند خودش آفریده بود... آری، از لبخند خودش. 🖍کارگروه نویسندگان ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🇮🇷💕 خط مقدم💕🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🆔️@frontlineIR 🆔️@frontlineIR
✍بسم الله الرحمن الرحیم ما جنگ طلب نبودیم ما آتش افروز نبودیم ما هم مثل همه دنیا زندگیمان را می کردیم اما در شبی از شبها دزد به خانه زد، به ایران کرور کرور بمب و ترکش و خمپاره و شیمیایی بود که روی سر زن و بچه و پیر و جوان و رزمنده و غیر رزمنده می ریخت ما بودیم و دستهای خالی ما بودیم و بچه مدرسه ای های اسلحه به دستِ بی تجربه از جبهه و جنگ ما بودیم و جهان دو پاره ی شرق و غرب که دست در کاسه یکدیگر فرو برده و روبروی ما ایستاده بودند ما بودیم و سرخ سرخ لاله که پرپر می شد جز خدا کسی پشت ما نبود بزرگترین ارتشهای دنیا حمایتمان نمی کردند مجهزترین ادوات جنگی و نظامی را نداشتیم ما بودیم و یک مشت سیم خاردار و چند فقره اسلحه کلاش و یک دنیا غیرت و مردانگی جیب خشاب قلبمان پر از نور اخلاص و ایمان و توکل و پایبندی بر عقیده بود ما ساختن پلهای خیبری را بلد نبودیم، ما عبور از اروند را نمی دانستیم،ما غواص نبودیم، اما ما شدیم، یاد گرفتیم، توانستیم و ایستادیم اما آن روزها دیگر گذشت آن روزها که ما فقط با ایمان و خون جوانانمان در مقابل دنیای ظلم و کفر ایستادیم گذشت امروز گرد و غبار نشسته بر حافظه تاریخمان را کنار می زنیم و به تاسی از خون همه شهدایمان با قدرت و صلابت و با فخر و افتخار ملی نوای " نصر من الله و فتح قریب" را آزادانه و بلند سر می دهیم. 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 📝 به قلم ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
یا کریم مادرش را اتفاقی حوالی میدان آزادی دیدم. روی ولیچر نشسته بود. قبل از اینکه توجهم به خودش جلب شود، قاب عکس توی دستش میخکوبم کرد. من آن خانم مسن را تا آن لحظه ندیده بودم اما پسر جوان توی قاب برایم آشنا بودم. کجا دیده بودمش؟ چرا از پشت قاب به من لبخند می زد و مرا سمت خود می کشاند؟ نگاهم از چشمان پسر سُر خورد روی نوشته پایین قاب: " شهید علیرضا پیکاری" یادم آمد. کلمات به سرعت در ذهنم نقش بست.‌من درباره او نوشته بودم در کتاب گروهان غواصی والعادیات: علیرضا پیکاری رزمنده غواص عملیات والفجر ۸. ۲۰ بهمن سال ۶۴: آن شب قرار بود رزمنده های گروهان غواصی والعادیات در سکوت و تاریکی مطلق شب از روخانه اروند عبور کنند و خود را به جزیره ام الرصاص برسانند و در یک تک ایذایی بعثی ها را غافلگیر کنند. علیرضا و جعفر طهماسبی در یک راهکار بودند و همراه تعدادی دیگر گونی روی سر کشیدند، دست همدیگر را گرفتند و پشت سر هم وارد رودخانه شدند. قبل از آن، علیرضا تکه هایی از گونی را برش داده و با خود برداشته بود: _جعفر تو رو قسم میدم اگه وسط رودخونه آب رفت تو حلقم و ناخواسته سر و صدایی ازم بلند شد، این گونی ها را بچپون توی دهنم و سرمو بکن زیر آب تا از سر وصدای من یک وقت عملیات لو نره! رودخانه اروند در لحظه ورود غواصان به آب آرام و ساکن بود اما به چند دقیقه نرسید که باد و باران و طوفان امواج رودخانه را به حرکت در آورد و خروشی به جان آن انداخت. غواصان با تلاطم آب بالا و پایین می رفتند و تمام تلاششان را می کردند تا با آن همه مهمات زنده به آن سوی رودخانه برسند. وسط راه یک لنگه کفش (فین) غواصی جعفر را آب برد. جعفر در حال غرق شدن بود و از علیرضا خواست که گونی ها را در دهان او فرو کند و به زیر آب هولش دهد اما علیرضا قبول نکرد. دست جعفر را گرفت. بخشی از مهمات را داخل آب ریخت تا سبک شوند و جعفر را با خود تا جزیره همراه کرد. حالا قاب عکس علیرضا روبه رویم بود، در دستان مادرش. نزدیک رفتم.‌ مرد میانسالی ویلچر را هول می داد.‌خودم را معرفی و عرض ادب کردم. نمی دانم مادر مریض احوال بود یا چه، که نمی توانست حرف بزند. اما سرش را تکان داد و قاب عکس را در دستانش فشرد. از او خداحافظی کردم در حالیکه نمی دانستم آن دیدار اولین و آخرین دیدار من با ایشان بوده و مادر خیلی زود مهمان پسر شهیدش شد. 🥀ید_ علیرضا_پیکاری والعادیات ۲۱ بهمن ۱۴۰۲ ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
✍بسم الله الرحمن الرحیم ما جنگ طلب نبودیم ما آتش افروز نبودیم ما هم مثل همه دنیا زندگیمان را می کردیم اما در شبی از شبها دزد به خانه زد، به ایران کرور کرور بمب و ترکش و خمپاره و شیمیایی بود که روی سر زن و بچه و پیر و جوان و رزمنده و غیر رزمنده می ریخت ما بودیم و دستهای خالی ما بودیم و بچه مدرسه ای های اسلحه به دستِ بی تجربه از جبهه و جنگ ما بودیم و جهان دو پاره ی شرق و غرب که دست در کاسه یکدیگر فرو برده و روبروی ما ایستاده بودند ما بودیم و سرخ سرخ لاله که پرپر می شد جز خدا کسی پشت ما نبود بزرگترین ارتشهای دنیا حمایتمان نمی کردند مجهزترین ادوات جنگی و نظامی را نداشتیم ما بودیم و یک مشت سیم خاردار و چند فقره اسلحه کلاش و یک دنیا غیرت و مردانگی جیب خشاب قلبمان پر از نور اخلاص و ایمان و توکل و پایبندی بر عقیده بود ما ساختن پلهای خیبری را بلد نبودیم، ما عبور از اروند را نمی دانستیم،ما غواص نبودیم، اما ما شدیم، یاد گرفتیم، توانستیم و ایستادیم اما آن روزها دیگر گذشت آن روزها که ما فقط با ایمان و خون جوانانمان در مقابل دنیای ظلم و کفر ایستادیم گذشت امروز گرد و غبار نشسته بر حافظه تاریخمان را کنار می زنیم و به تاسی از خون همه شهدایمان با قدرت و صلابت و با فخر و افتخار ملی نوای " نصر من الله و فتح قریب" را آزادانه و بلند سر می دهیم. 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 📝 به قلم ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝