هدایت شده از «مَجـٰانیـنُالحَسَــنْ»
یک ساݪ ڔا
بہ خاطر
یڪ ماه
زنده ام..!💔
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
#قدر_ندانستیم!!
از روزهای اولی که کمکم در حرمها بسته شدو
فاصله گذاری ها شروع شد
نگران این روزها بودیم
#روزهایمحرم
که میشود دوباره
شانه به شانه بنشینیم
و روضهخوان روضه بخواند
و نفس به نفس آن بکشیم برای روضه...
اما
انکار امسال خدا بنا کرده به #امتحان ما
که یادمان بیاید
چه نعمتهایی داشتیم و قدر نمیدانستیم...:)!!!
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
چِہ کِسانی جَذبِ حَق نِمیشَوَند؟!
پیام معنوی📿🔮
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین محرم، بدون سردار...
🔹همه به یاد داریم آن کلام رسا را که میگفت #ما_ملت_امام_حسینیم
🔹حالا اولین محرم را بدون صاحب این سخن برگزار میکنیم
🔹گویی اینبار حاج قاسم سلیمانی بانی هیات ماست، در فضای مجازی
📽خدا امسال محرم،رونق عزاداری حسین(ع) رو از ما نگیر
♦️این بیماری ها و این موانع مانع نشه!!
#محرم_بدون_حاج_قاسم😔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#مکتب_حاج_قاسم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
بخوان روضه خوان بار دیگر، بیا شرحِ آن ماجرا کن...🕊🖤
بیا بغضِ یک ساله مان را، به یک روضه حاجت روا کن... !😔🖤
#مداحی
#حاج_میثم_مطیعی
#سلام_ای_هلال_محرم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
اَز☝🏻
عِشقِـ طُـ♥️
⇦چادُر⇨
بِهـ🍃سرکَردَمـ😻
اَما...💔
چِطور میشِهـ
یِه سَربـ*👩🏼🚀*ـاز
یِه بارَمـ
⇦فَرماندَشُ⇨
ندیدهِ باشِهـ🥀
#چادرانہ💕
#دخترانہ🌸
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
- بھغمت
کھهرگزاینغم؛ندھمبههیچشادی(:
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
[•مارااگر
چھبازی
دنیاخراب
ڪرد: )
امابھلطف
روضہارباب
بهتریم•]♥️
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج محمود کریمی گفته بود به دلیل بافت محله چیذر و ازدحام هنگام اتمام مراسم عملا هیأتش مخالف پروتکلها بود و آن را تعطیل کرد اما حالا این یک هیأت سیار است، وانت و یک سیستم صوت معمولی و یک نوکری مخلصانه و باصفا!
حاج محمود آقای کریمی! دم شما گرم!
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️ زینبم! باور میکنی اینجا کربلاست؟
#روضه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor
ترسیدم از اینکه شاید مریم را شناسایی کرده و به دنبال شمسی میگردند.همه دکتر ها را بیرون بردند دیواری که دائما در حال و عظ و خطابه و توصیه های پزشکی بود ناگهان در سکوتی عمیق فرو رفت منتظر آمدن همسایه جدید بودیم . با این تصور که احتمالا سر و صدای دیوار کوبیدن ما را شنیدهاند .یک ساعت از کوبیدن به دیوار سلول پرهیز کردیم تا آبها از آسیاب بیفتد بعد از یک ساعت سر و صدای باز شدن مجدد آن سلول شنیده شد .فکر کردیم زندانی جدید آوردهاند و باز از زدن به دیوار امتناع کردیم این بار در سلول مهندسین را باز کردند و آن ها را هم بیرون بردند و دوباره همین کلمات شمس شمس،سرعه سرعه. به نگرانی ام اضافه شد اما نمیتوانستیم به کسی چیزی بگویم از فکر اینکه دوباره تنها شده ایم دلتنگ بودیم دیوارها ساکت شده بودند .تنها پل ارتباطی ما با دنیای بیرون قطع شده بود میترسیدیم این شرایط جنگ عوض شده باشد اما ایمان داشتیم هر اتفاقی که بیفتد بازهم خون اسلام در رگهای مردم جاری است و آنها ایستادگی می کنند این احتمال هم بین ما مطرح شد که ممکن است عراقی ها در حال مبادله اسرا باشند گرمه بحث و گفتگو بودیم که دیوار دکتر ها به صدا در آمد الله اکبر خمینی رهبر ما را به زیارت شمس بردند این جمله برایم بسیار زیبا و شنیدنی بود .گفتیم:چی؟ شمس! شمس کجاست ؟گوی جای شمس و گرمای آن را فراموش کرده بودیم. احتمال دادیم مهندس ها هم به زیارت شمس برده باشند درست بود آنها هم به زیارت شمس رفته بودند و اتفاقاً بیشتر از دکترها اطلاعات آورده بودند آن روزها همه از خورشید و آسمان و آفتاب می گفتند از مسیری که از آن عبور کرده بودند
صداهایی که در بین راه شنیده بودند و از سلامتی مهندس تند گویان و همراهانش.جالب اینکه مهندس ها فضا را هم اندازه گرفته بودند و می گفتند اتاق آفتاب در طبقه بالا قرار دارد یک اتاق ۴۰ متری در ارتفاع متر با سقفی مشبک و دیوارهای سیمانی است که در آنجا فاصله در سلول ها از هم زیاد است و این نشان میدهد سلولهای طبقه بالا بزرگتر از طبقه پایین هستند ما روزها را در انتظار دیدن روی ماه آفتاب سپری میکردیم گویی آفتاب را از یاد برده و نوررا گم کرده بودیم .در فراق آفتاب می سوختیم .فکر میکردیم حتماً اسم ما در لیست قلم خورده ها و بد اخلاق ها است که از آفتاب محروم شده ایم اما خوشحال بودیم از اینکه بقیه دوستانمان از این لذت محروم نشدهاند بعد از این روزها انتظار یک روز صبح همگی دور کاسه شوربا نشسته بودیم و سخت مشغول تماشای بازی موش ها و جست و خیز آنها بودیم که یک باره یکی از سربازان عراقی به نام خلف که البته ما به او ناخلف میگفتیم درس سلول مان را باز کرد و مثل همیشه با حنجره بلندگو قورت داده داد کشید و با لگد به درد و با کابل به دیوار کوبید و با فریاد هایی که بیشتر به پارس سگ شباهت داشت گفت :ترجمه(عینک ها را روی چشم بگذارید و سریع بیاید بیرون). کفش هایمان را به سرعت پوشیدیم و عینک ها را روی چشم گذاشتیم هنوز از افتادن و سقوط از بلندی ترس داشتم .دوباره کورمال کورمال و تلو تلو خوران به پشت یک در بزرگ و رسیدیم. در تمام طول مسیر به سنجاقم فکر میکردم که برایم حکم یک چرخ خیاطی پیشرفته را داشت و آن را کنار دریچه و دور چراغ مخفی کرده بودم. فرصتی برای برداشتن آن نداشتم. در باز شد و یک عالم نور و گرما بر تنمان تابید . ۱۷ سال خورشید را دیده بودم اما انگار آن را حتی در گرمای ۵۰ درجه آبادان حس نکرده بودم
اگرچه آفتاب سالها بر جسمم تابیده بود و صورتم را سوزانده بود اما هرگز به ارزش آن پی نبرده بودم. آن روز برای اولین بار با تک تک سلول های بدنم نور خورشید را حس کردم و از آن لذت بردم خورشید دامن طلایی اش را چنان فرش کرده بود که به همه چیز رنگ داده بود تابش نور طلایی آفتاب بر پوستی که ماه ها در دخمه های بی نور، سرد و بی رمق شده بود لذتی وصف ناشدنی داشت چقدر این گرما را دوست داشتم نور آفتاب همراه با نسیم ملایم بهاری در تمام تنم می چرخید و چشمهایم را بیدار میکرد گوش هایم زنگ می زد و پای به خواب رفته ام تکان می خورد به چشم های فاطمه نگاه کردم رنگ عسلی چشم هایش چقدر زیباتر از قبل بود مویرگ های نازک زیر پوست صورتش گونه هایش را گلگون کرده بود. سالها بود که زیبایی را جور دیگری میدیدیم از همان روزهایی که پای درس امام نشستیم فهمیدم زیبایی مفهومی عمیق تر از جلوه های ظاهری دارد خواهرانم با همه زردی لاغری و ضعف شان زیبا شده بودند چشم هایشان اگرچه غمگین بود اما درخشش عجیبی داشت حلیمه که تلاش میکرد هوای بیشتری را در ریههای خود ذخیره کند می گفت کاش می توانستیم کمی هوا در جیب هایمان بگذاریم و برای روزهایی که در پیش داریم ذخیره کنیم .به انگشتان ظریف و کشیده اش که نگاه میکردم صدای تولد صدها نوزادی را میشنیدم که با محبت و مهربانی او به آغوش مادرانشان سپرده شده بودند . دستهای او رابطه بین خالق و مخلوق بود. دستهایی که یکی از زیباترین کارهای دنیا یعنی کمک به تولد نوزادی که قرار است بیاید و با ما زندگی کند رسالت آنها بود. حلیمه با دستان مهربانش گونه هایم را نوازش کرد و گفت پوستهای مان چقدر نرم و نازک شده اند
چشم های مریم مثل دو مهره یاقوت بر پوست مهتابی اش می درخشید و لب های پر خون او وقتی حرف می زد چقدر نازک شده بودند که احساس می کردم هر لحظه ممکن است از لب هایش خون بچکد. خواهرانم یکی از دیگری دیدنی تر شده بودند در تاریکی آن سلول های لعنتی چهره زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم آن روز بود که متوجه خورشید و زیبایی آن شدم حتی اگر آن را از زیر یک حصار مشبک ببینم در هوا چقدر پرنده در حال پرواز بودند که لذت آزادی را به رخمان می کشیدند. دلم میخواست زیر آفتاب بدوم آنچنان بدوم و بالا و پایین بپرم که همه خاطرات کودکیام زنده شوند .دلتنگ روزهایی بودم که راه مدرسه تا خانه را با پای کودکانه با احمد و علی به شوق دیدار آقا میدویدیم .دلم می خواست این لحظه ها را در ذهن و قلبم جاودانه کنم دلم برای نوشتن تنگ بود ذوق نوشتن در من زبان می کشید کاش من آنروز تکه کاغذ و قلمی داشتم تا احساسم را روی کاغذ ثبت می کردم حتی بدون اینها هم میل به نوشتن در من زبانه میکشید مثل پرندهای که اگر بالهایش را بگیری باز هم تا زنده است میل پرواز دارد.سنجاقم را که حالا دیگر حکم یک خود نویس نوک طلا داشت نتوانستم با خودم بیاورم یک تکه سنگ سیمانی برداشتم نمیشد همه آنچه در ذهن دارم را بنویسم باید به جمله ای راضی میشدم .جمله ای که احساس و آرمان و آرزوی من در آن خلاصه شده باشد با تمام سعی و استعداد و هنرم با خطی زیبا نوشتم:((لا شرقیه لا غربیه جمهوری اسلامیه)). فاطمه و حلیمه و مریم دوروبرم را گرفته بودند که مبادا نگهبان مرا ببیند پشت هم میگفتند: سریعتر، سریعتر ._اجی دایره المعارف می نویسی ؟_مگه داری با انگشت مینویسی؟
توانستم جمله ام را کامل کنم از شادی بالا و پایین می پریدم و می خندیدم و.وسط این بالا و پایین پریدن ها متوجه چند قاصدک شدم که در اطرافمان در چرخش بودن پس ما مهمان داشتیم آن هم نه یک نفر بلکه چند نفر! شاید آن قاصدکها از آبادان آمدند . بچه که بودم فکر میکردم فقط شهر من قاصدک دارد با خودم گفتم قاصدک ها معمولاً از جایی میآیند که خبر باشد اینها اینجا چه می کنند یکی از آنها را به آرامی در دست گرفتم مراقب بودم به آن آسیبی نرساند چون می دانستم اگر پر پرواز در دستهای من بشکند نمیتواند خبرم را تا آبادان ببرد حس میکردم قاصدک هم ترسیده میخواستم بفرستمش به سمت دوستانش اما دلم نیامد تا این که چشمم به قاصدک بزرگتری افتاد که دور سرم می چرخید و می رقصید آرام و با لبخند او را بر یک دست نشاندم و دست دیگرم را تکیه گاهش کردم و گفتم تو تنها کسی هستی که میتونه بره پیش مادرم و بهش بگه حال من خوبه میتونی بری مگه نه ؟میدونم خیلی راهه ولی تو لابد راه رو بلدی که تا اینجا اومدی اصلاً شما ها از کجا اومدین نکنه از پیش مادرم میاین ؟قاصدک ها ما را تنها نمی گذاشتند احساس می کردم دارن دم گوشم پچ پچ می کنند و با من حرف میزنند اما افسوس که زبان شان را نمیفهمیدم به قاصدک گفتم الان نمی دانم خانهمان کجاست اگر راه خیلی طولانی است سوار باد شو و با باد به خانه مان برو راستش خانه ام را گم کرده ام و آدرس هیچکس و هیچ خانه ای را ندارم فقط آدرس ایران را دارم همین که وارد ایران شدی شروع کن به رقصیدن تا گوششان زنگ بزند آخه بی بی میگفت هر وقت گوشتون زنگ بزنه یعنی اینکه یکی داره درباره شما حرف میزنه
فاطمه با لبخند گفت معصومه جون حواست باشه دیوونگی شاخ و دم نداره بلند شو دوباره دور این اتاق بدویم الانه که سر و کله شون پیدا میشه و باید برگردیم جمله فاطمه که تمام شد میخواستم بگم نقطه که یکباره ناخلف آمد و گفت:ترجمه( سریع عینک های تان را روی چشم بگذارید و بیاید بیرون) طبق معمول شروع کردیم به حرف زدن :_آقا کش این عینک چقدر سفته؟_ اینجا چقدر پر نور و بزرگه؟_ چرا ما را همیشه اینجا نمی آورید؟_ ما چهار دختر ایرانی هستیم که کی هستید؟ ناخلف کابل را با شدت به در سلول می کوبید و و نمی گذاشت صدا به کسی برسد. اگر چه حضورمان در اتاق آفتاب ساعتی بیش نبود اما آنقدر هیجان زده بودیم که متوجه نشدیم راه برگشت از راه رفت طولانی تر شده است بله سلول ما عوض شده بود اگر چه چیزی نداشتیم اما نقشهای تیره روشن روی کاشی ها یادگاری های اسیران جنگی و موشک های کوچک و بزرگ بخشی از دارایی ما شده بود دور و برمان را نگاه کردیم هیچ نبود حتی یک پتو مدام دور خودمان می چرخیدیم تا بلاخره فهمیدیم که دوباره از برادرانمان دور افتاده ایم و ما را به سلول دیگری آوردهاند. پتوهای زهوار در رفته پر از شپش را با دو سه کاسه غذا و چهار لیوان به داخل پرتاب کردند دیدن آفتاب عالم تاب به قیمت از دست دادن سنجاق کوچکم تمام شد سنجاقی که تمام دارایی من و نقطه اتصال به آخرین دقایقی بود که با پدرم گذرانده بودم عادت چه خصلت بدی است ما به سلول مان به دیدن موش ها و صدای گوش خراش نگهبانها عادت کرده بودیم. چقدر برای غلبه بر خصلت عادت و فرار از روزمرگی تلاش میکردیم
@ashganehzinbevn.mp3
4.03M
دل بےتاب اومدهِ..💧
چشم پر از آب اومدهِ
اومده مآهِـ عزا
لشکـر ارباب اومدهِ..🥀
#مداحی
#محرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
به کانال بیت الحسین بپیوندید😘❤️😉
@ftalangor