فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز های رهبر
موندن تو راه حیدر😍
استوری بسیااااار زیبا😍
پیشنهاد دانلود 👌👌
#استوری
#لشکر_حیدریون✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترکش_خنده🤣
فرق خانما🧕 و اقایون🧔 تو خرید اینه که...
اقایون🧔 اولین چیزی که خوششون بیادو میگیرن...😊
ولی خانما🧕 اولین چیزی که خوششون اومدو میذارن کنار☹️میرن کل شهرو میگردن که خیالشون راحت شه بهتر از اون نیس بعد میان میگیرنش😐
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
#ترکش_خنده🤣
معلم رو کرد به دانش آموزان و گفت :
شما امید های فردایید شما چراغهای💡💡 آینده اید
یکی از دانش آموزا نگاه کردبه بغل دستیش دید خوابه گفت: آقا اجازه ☝️
یکی از چراغا سوخته‼️😂😂😂
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚
🍂برش کتاب
📙کتاب #آن_بیست_سه_نفر
روز اعزام رسیده بود و #قاسم_سلیمانی[فرمانده لشکر ثارالله و فرمانده کنونی سپاه قدس]، که جوانی #جذاب بود☺️
و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین #فوتبال جمع شوند.☺️
در دستههای پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم میان نیروها قدم میزد و یک به یک آنها را #برانداز میکرد.🧐
حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما میآمدند. دلم لرزید.😥 او آمده بود نیروها را #غربال کند. کوچکترها از غربال او فرو میافتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید #پادگان. انشالله #اعزامهای بعدی از شما استفاده میشه!»😭
#معرفی_کتاب
#آن_بیست_سه_نفر
#نویسنده_حمیدیوسف_زاده
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
#کلام_شهید❤️
یادمون باشه که هرچی برای خدا کوچیکی و افتادگی کنیم در نظر دیگران بزرگمون می کنه.
#شهید_حسین_خرازی😍
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
باز شب جمعه آمدو
من دلم برای حرمت،
تنگ شد
نمیدانم چه حکمتی درآن است
که من حرمت را ندیم
البته دیدم آقاجان
اما با یک نگاه دلم سیر نشد
امام حسین مرا به حرمت برسان.
# مدیر نوشت
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_وپنج
°•○●﷽●○•°
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم
پشت سر بابا اینا حرکت کردیم
یخورده که گذشت گفت :خوبی؟
از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم
گفتم :خوبم شما خوبین ؟
+الحمدالله
نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت
باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش
+چیشد افتخار دادین؟
_همینجوری،دلم سوخت!
با حرفم بلند بلند خندید!
_هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه!
+خب؟
_هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم!
+الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟
لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم به جاش گفتم:
من هنوز نفهمیدم چرا داریم میریم جمکران؟
+راستش نذر کردم اگه قسمت هم شدیم عقدمون رو اونجا بگیریم!
با حرفش یه نفس عمیق کشیدم
من مالِ محمد شدم!
تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم.
مژگان بودیکی از هم کلاسی هام
قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم!
چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟
_نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم
+اها
دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم
_بله؟
+سلام
_سلام
+خوبی؟کجایی؟
_مرسی،مسافرتم چطور!؟
(گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو)
+چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟
هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشیدبنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه
ابروهاش از تعجب بالا رفته بود
بی اختیار گفتم
_ مژگان بیکاری ها!
+وا فاطمه؟خودتی؟
_الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
تلفن و قطع کردم وچشام و بستم
اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟
ای خدا اخه این چه وضعشه؟
گوشیم و کلا خاموش کردم محمد چیزی نمیگفت این بیشتر حالم و بد میکردنمیخواستم بهم شک کنه!
برای همین گفتم
_محمد به خدا..
+چیزی نگو!
_چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی!
+مگه من چیزی گفتم؟
چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟
این بیشتر آزارم میده!
_اخه..!
بلند داد زد
+اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟ من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من!
به زور جلو خندش و گرفته بودیهو زدزیر خنده خشکم زده بودخیلی ترسیده بودم با خندش آروم شدم
،ولی چیزی نگفتم
به ساعت نگاه کردم
دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم
هیچ حسی بهتر از این نمیشد
گوشیش زنگ خورد به صفحش نگاه کرد و جواب داد
+الو!
...
+عه!!
...
+چه میدونم چرا گوشیش خاموشه
...
+باشه یه دقیقه صبر کن
گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم
+بیا محسن کارت داره شمیم حالش بد شده!
گوشی وازش گرفتم
_الوسلام
+سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده
_چطورشده؟
+چه میدونم سرش گیج میره چند بار بالا آورد
_خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین
+اخه حالش خیلی بده
_خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که..
حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش!
اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم!
+باشه دستتون درد نکنه
تلفن و قطع کردم محمد نگام میکرد
+خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه
خندیدم و
_شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی
+خب حالا چش بود؟
_چیزیش نبودآقا محسن بیخودی نگران شدن
+اها
به جاده زل زده بود
گوشیم و روشن کردم۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت
+چیکار میکنی
_میخوام عکس بگیرم ازتون
+نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا زشت میشم
_میخوام خاطره بمونه
عکس وگرفتم و بالبخند بهش خیره شدم
+ببینم
_نه خیر
+اذیت نکن دیگه بده ببینم
_نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین
دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد
نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خوردبرگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه
+بگو به مادرت ،من و دعاکنه
روز قیامتم ،منو سوا کنه
برا یه بار منم پسر،صدا کنه
_چی میخونین؟
خندیدوگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم
_بلند بخونید منم بشنوم شما که صداتون خوبه!مردم و هم که سرکارمیزارین
اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چند لحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟
_بله
دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_چهل_وشش
°•○●﷽●○•°
_نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم
خندید و چیزی نگفت که گفتم:
_خب؟
+خب؟
_بخونین دیگه!
+چی بخونم؟
_هرچی خواستین
+فاطمه خانوم
میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم، عوضش گفتم:
_بله؟
+چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی؟
_آرامش بخش بود!
+آهاپس میشه صدام رو تحمل کرد
بعد چند لحظه مکث گفتم:
_صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید!
+عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی؟
نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟
+یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما!
بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه!
انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته
بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد
+راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که!
دوباره خندیدم و گفتم :
_ببخشید دیگه امکاناتمون کمه
خندید و صداش رو صاف کردبعد یهو برگشت و گفت:
_شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب!
_بله چشم شما بخونین من نگاتون نمیکنم.
نگاهش به جاده بودجدی شد و خوند:
+اشکای روضه،آبرومونه
نوکریه تو،آرزومونه
(بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی رو روشن کردم )
چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟
برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم
رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن
بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن
میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم،
ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم
حسین
محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم:
_خدانکنه
سکوت کرد و ادامه نداد
برگشت طرفم و نگران نگام کرد
چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد
+فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام!
بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:
+یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم
میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن اگه میشه ،سرسفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم دعای شما اون لحظه مستجاب میشه
من ویادت نره
آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم
چادرسفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم
نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بودکه به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود
به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم
گریه ام گرفته بودو هرلحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه نگام و به سمت قرآنی که تودست منو و محمد بودچرخوندم
سوره نور و آورده بودشروع کردم به خوندن آروم زیر لب زمزمه میکردم
عاقد برای اولین بارازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه!
برای دومین بارپرسید
که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعامیکنه...!
واقعاهم همین بود آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه
برای سومین باراینطوری خوند:
دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما رابه عقد دائم آقای محمد دهقان فردبامهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفربه عتبات عالیات و۱۱۴سکه بهار آزادی در بیاورم ؟
با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکردمن گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه مادرم سرش و بالبخند تکون داد وآروم گفت :
+بگو
برگشتم طرف محمدکه داشت نگام میکرداونم با لبخندپلک زد
با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم لبخندزدم میخواستم بله روبگم که محمد کنار گوشم گفت:
+یک دقیقه صبرکن
با تعجب نگاش کردم
چرا صبر کنم؟دلم آشوب شد باخودم گفتم نکنه ناراحت شده ازاینکه پدرم مهریه روبالابرده؟
محمد به ریحانه اشاره زدریحانه یه جعبه بزرگ وشیک چوبی به محمدداد
محمدآروم وبااحترام طرفم گرفت
درمقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم با دیدن سکه هاباتعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش ازقبل بیشتر شده بود
ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم
نگاهم واز ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم
که محمد،طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره منو..!
چشم هام وبستم و با تمام وجودم از خداخواستم که محمدو به آرزوش برسونه درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده وبغض گلوم وفشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیارگفتم:بااجازه آقاامام زمان وپدرو مادرم...بله
صدای صلواتشون بلند شدبا اینکه مراسم عقدم اون طوری که قبلناخیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بودواز انتخابم راضی بودم حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم ودیگه چیزی ازخدا نمیخوام از ته دلم خداروشکرکردم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبهایجمعهمیگیرمهواطٌ♥️
#ڪربلاییامیࢪعباسے🎤
#شبزیارتی✨
#شبجمعه✨
#لشکر_حسنیون💚✌️🏻
#منتقمان_شهدا🕊
═════•.○♡○.•═════
@ftalangor