eitaa logo
«مَجـٰانیـنُ‌الحَسَــنْ»
192 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2هزار ویدیو
180 فایل
هرکه دل‌بسته‌ی یاریست‌ در‌این‌ وادی‌‌ِعشق ما که دل‌بسته‌ی آقایِ‌کریمان حسَنیم...💚 | صد و هجده بار یاحسن‌کریم‌اهل‌بیت(:‌ | - - - موقوفه‌ی‌آقام‌ابالفضلِ کپی؟ حلالتون🌿 ولی تا وقتی بی‌صدا هست چرا لِف؟ - - -
مشاهده در ایتا
دانلود
اگردلتان‌گرفت‌یاد‌عاشورا‌بیفتید؛ غم‌شما‌از‌غم‌خانم‌زینب‌کبری‌کوچکتر‌است، مطمئن‌باشید‌تنها‌با‌یاد‌خدا‌دلها‌ارام‌میگیرد! 🎈 - شهید‌محمدرضادهقان - 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
بسم رب شهدا
به رسم هر روز صبح😊
Ali Fani-Doaye 7 Sahife Sajadiye-[www.MahdiMouood.ir].mp3
4.15M
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه🌱 با نوای گرم: ☺️ ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
دم اذنی برای هم دعا کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• 😎 ] 🎥 آزادی حـــس قشنگــیه:) فقط مےترسم ما همــون خرداد1400 هــم از دست بعضےا خلاص نشیم😂😁 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
داستان عاشقی مان چند دفتر میشود؟😍 شرح هجران تو خود اما کتاب دیگری است❤️ ای _عشق 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
4_5805302986703898026.mp3
3.78M
🎤 ∫ . دلم گرفته ...💔 دل من از عالم 🌒 و آدم گرفته 😭 👌👌👌 . . من خودم گوش دادم و کلی باهاش گریه کردم. 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
گراند 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
⬅️ از آخوندا متنفرند امّا به روحانی رأی می‌دهند! 😆 از عرب‌ها متنفرند امّا با افتخار دوبی می‌روند! 🤛🏻 روزه نمی‌گیرند ولی دل‌شان برای ربنای شجریا‌ن تنگ شده! 👌 کورش‌پرست‌ند امّا تعلّقات مذهبی را مانع پیشرفت می‌دانند! 👐🏿 بازیگران‌ش در طلاق شهره‌اند امّا نقش‌های عاشقانه بازی می‌کنند!❤ سه برابر تولید ناخالص ملی لوازم آرایشی مصرف می‌کنند ولی هزینه کربلا و مکه و غذای نذری را اجحاف در حق ایتام می‌دانند!🇮🇷 اجازه پوشیدن مبتذل‌ترین لباس‌ها رو به همسران‌شان می‌دهند اما ادعای غیرت دارند! با 🔨پتکِ فرار مغزها بر سر ایران می‌کوبند و خودشان از محصولات، گوشی‌ها و حتی نرم‌افزارهای ایرانیِ تولیدشده توسط 🧠مغزهای ایرانی! استفاده نمی‌کنند تا مغزهایِ بیکار شده، فرار کنند... !😏 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
4_5782730554151540655.mp3
2.81M
📝 چگونه گناه نکنیم ؟ ⭕️ انواع حملات شیطان به انسان و راهکار مقابله با آن 🔺وسوسه ، القای اُمنیه باطل 😍 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
ببخشید بابت تاخیر رمان جایی بودم زمان از دستم در رفت😔
ولی به جاش سه پارت میزارم
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم _اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت +چرا انقدر تو غر میزنی؟ _خب چیکار کنم؟خسته شدم. تازه درس هم دارم. +خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی _وا مامان ...! با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت: +بیا اومد ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین. تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم. محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود در ماشین رو باز کردم و گفتم _پخخخخ برگشت سمتم لبخند زدو +سلام _سلام +خوبی؟ _اوهوم!عالی.تو چطور؟ +منم خوبم. خب کجا بریم؟ گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم. سرش رو تکون دادو حرکت کرد . _چرا انقدر دیر اومدی؟ +رفتم بنزین بزنم که معطل نشی! _اها چه خبر؟ +سلامتی رهبر چیزی نگفتم ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود. بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم با دیدن مژگان رفتم سمتش همو بغل کردیم و رفتیم‌تو مزون محمد هم‌پشت سرمون اومد محمد یه گوشه ایستاد من و مژگان رفتیم بین لباس ها.. با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد. مژگان ایستاد و گفت: +وای فاطمه اینو نگاااا _اره منم میخواستم بگم خیلی نازه. تازه زیاد باز هم نیست. دامنش رو گرفتم تو دستم _وای مژی این خیلی قشنگه. از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست دستم رو بردم‌سمت تورش و یه خورده رفتم‌عقب رفتم ناخوداگاه برگشتم‌ببینم کی پشت سرمه که با لبای خندون محمد مواجه شدم _وای ترسیدم محمد. +کدوم لباسه؟ _اینه. نگاه کن چقدر قشنگه. مژگان بلند گفت: +مگه میشه سلیقه ی من بد باشه محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت +خوبه؟ دوسش داری؟ _ب نظر من‌که ‌اره ولی تو چی میگی؟ +من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه! قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم محمد گف: +باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش راستی زنگ بزن از مادر هم‌نظرشونو بپرس +مامان تو راهه _اها باشه این رو گفتو از ما دور شد قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم. مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود. رفتم تو اتاق پرو و لباسو پوشیدم انقدر که قشنگ بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم. یاد همه ی روزهایی افتادم که زار میزدم و گریه میکردم. مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم _چته مژگان ؟اه. میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟ +میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟ حواست کجاست تو دختر؟ _خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم _چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ +فاطمه اذیت نکن تو رو خدا ! من نمیتونم چیز سنگین بپوشم. سختمه. همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم. خجالت میکشم بیخیال ... _اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. _ناراحت نشو فاطمه جان فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم‌ سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست. بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد. خیلی ناراحت شده بودم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت. گفتم: _چرا منو اوردی اینجا؟ من میخوام برم خونه خودم‌ چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم. رفت بالا و محکم در رو بست . الان اون بهش برخورده بود یعنی؟ چه آدم پرروییه. در رو باز کردم و وارد شدم. صداش زدم : _محمد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم _یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت : +مگه بچه ام که قهر کنم؟ _خب پس چرا اینجوری میکنی؟ +فاطمه من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌ و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدم و گفتم : _آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ... نفس عمیق کشید و گفت : +ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم.... فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم ،ولی غرورم اجازه نداد. بہ قلمِ🖊 💙و 💚
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم چادرم رو در آوردم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم‌ رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم‌ صدامو آروم تر کردم و گفتم: _آقا محمد ؟ حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت گفتم‌: _ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟ لبخند زد وگفت: _باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردم و گفتم : _اه باز که کتاب گرفتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی" کنارش نشستم‌ و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه گفت : +چی میخوای تو ؟ _محمد تودیگه دوستم نداریی؟ +چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟ +من همه توجه ام به شماست .بیخود تلاش میکنی گفتم : _آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم _اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ... با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد. برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم : _عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟ +بعلهه _باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟ +چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟ _نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا +متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم : _میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟ _هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. +خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن . گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم _فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم : _محمد +جونم _یه چیزی بگم؟ +بگوو _واسه جشن عقدمون... +خب؟؟ حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم چیزی نگفت _چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟ +واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم _دوستش نداشتم +از کی دیگه دوستش نداشتی؟ _از وقتی که راهم رو پیدا کردم +اون زمان منو میشناختی ؟ زل زد تو چشمام ... قصد داشت نگاهم رو بخونه ... بهـ قلم🖊 💙و💚
شب جمعه است☺️ دلم کربلا میخواهد😩 امام حسینم دلم برات خیلی تنگه قسمتم کن دوباره حرم و ببینم نکنه بمیرم حرم و یکبار دیگه نبینم😣😭 یا حسین ابن علی🖐 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor
خودم اینجا دلم آنجا "به تو از دور سلامـ"✋ 💚✌️🏻 🕊 ═════•.○♡○.•═════ @ftalangor